فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من سر گذشت میثم تمارم آرزوست 🤍!! .
#قمر_۱۳۳_🌙
💠 @qmar133_net 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تموممردمدنیامارومیخونندیوونه❤️🩹 .
#قمر_۱۳۳_🌙
💠 @qmar133_net 💠
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت چهل و دوم" صدای اذان به گوشم خورد، چشامو تا نیمه باز کرده
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت چهل و دوم"
صدای اذان به گوشم خورد، چشامو تا نیمه باز کرده بودم، به صفحه گوشیم نگاه کردم.
بادصبا اذان میگفت،ساعت ۳:۴۹ دقیقه..
نشستم رو تخت. چشامو مالش دادم.
بعد بلند شدم لباسِ شلوار و پیراهن مشکی که از زیرش تیشرت سفید داشتم رو، پوشیدم.
به موهام دستی نکشیدم .
رفتم سمت در تا برم پایین و وضو بگیرم...
اما در قفل بود!
یهو یاد دیشب افتادم..
مکث کردم،بعد درو باز کردم و رفتم از پله ها پایین.
درِ اتاق زهرا بسته بود، برق های آشپزخونه هم خاموش بود.
معلوم بود هنوز مامان و زهرا از خواب بیدار نشده بودن.
شروع به دست نماز گرفتن کردم.
بعد مسح پا، اومدم بیرون و دوباره رفتم بالا تو اتاق.
سجاده ی نقره ای رنگی که مامان از مشهد گرفته بود رو باز کردم.. روش طرح حرم امام رضا بود.
دو زانو نشسته بودم، داشتم تسبیح ذکر میگفتم..
" یا حی یا قیوم" ذکر امروز بود!
متوجه سایه ای روی سجاده، جلوی در شدم.
اما سرمو از قصد بلند نکردم..
مطمئن بودم زهرا بود،چون صدای باز شدن در اتاقش رو که همین بغل بود ، شنیدم، لابد نگران بود، اومده بود تا ببینه بیدار شدم یانه..
همینجوری که داشتم تسبیحم رو نگاه میکردم و مهره هارو دونه به دونه به سمت راست میدادم..
رفتم تو فکر..
ماجرای دیشب!
گردنم رو چرخوندم و پنجره اتاق رو نگاه کردم. تا صبح باز بود.
شیشه های پنجره رد بارون بود..
حدس اینکه دیشب به همراه بارون باد هم میزد رو زدم..
برگشتم و دوباره به تسبیح نگاه کردم..
نگاهم خورد به مچ دست سمت چپم که شکسته بود..
خسته شده بودم دیگه، سنگینی میکرد!
امروز باید میرفتم تا از تو گچ در میاوردمش..
سرمو بلند کردم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم.
دلم میخواست بشینم حرف بزنم با خدا، که یه نگاهی هم به من کنه..
اما دل و دماغ حرف زدن هم نداشتم.
هر روز صبح ،دعای کمیل، تو مسجد خونده میشد.
اونم بعد نماز صبح.
نمیدونم چیشد که دلم خواست برم..
سجاده رو جمع کردم، گذاشتم تو کشوی میز، بلند شدم، شارژر و موبایل و کیف پولم رو از روی میز برداشتم.
رفتم تو حیات.
در و پشت سرم آروم بستم.
برگشتم دیدم کلاه کاسکت موتور روی زمین افتاده بود..
حیات خونه یه نمِ خیس بود و بوی برگ و باد خیس رو حس کردم.
یه نفس عمیق از سر " هعی" کشیدم..
جوراب و کتونیمو پوشیدم و از پله های ایوون رفتم پایین.
رسیدم به کلاه کاسکت و از روی زمین برش داشتم، یه دستی روش کشیدم و گذاشتم رو سرم.
سوار موتور شدم و روشنش کردم..
رفتم مسجد!
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت چهل و دوم" صدای اذان به گوشم خورد، چشامو تا نیمه باز کرده
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت چهل و سوم "
وارد مسجد شدم.
اول مستقیم رفتم سمت آبدارخونه مسجد، پیش حاج یاسین، برای سلام و احوالپرسی.
سیدمحمد:" سلام حاجی"
حاج یاسین:" سلام پسرم،خوبی؟"
سیدمحمد:" ممنونم،دعا شروع شده؟"
حاج یاسین:" اره، چنددقیقه ای میشه که شروع شده"
سیدمحمد:" که اینطور،پس من برم تا برسم به دعا. کار یا کمکی میخواین؟"
حاج یاسین:" نه هنوز محمدجان، آخر مناجات صدات میکنم تا بیای برای چایی پخش کردن "
سیدمحمد:" باشه چشم"
داشتم میرفتم که حاجی صدام کرد:
حاج یاسین:" سیدمحمد"
سیدمحمد:" بله؟"
حاج یاسین:" چیزی شده؟"
سیدمحمد:" نه حاجی"
حاج یاسین:" باشه، برو تا به دعا برسی"
نشستم برای مناجات.
مفاتیح الجنات رو باز کردم و شروع به خوندن کردم.
وسط خوندن مناجات، یاد زهرا افتادم.
موبایل رو از روی فرش برداشتم و بهش پیام دادم:
" خوبی زهرا؟"
رفتم سراغ ادامه خوندن..
درنهایت،بعد آخرین آیه از دعا، مفاتیح رو بستم و بوسیدم. بلند شدم مفاتیح رو گذاشتم سر جاش که یکی صدا کرد:
...:"جوون این مفاتیح هم بزار سر جاش"
دیگه تصمیم گرفتم همه مفاتیح هارو جمع کنم. به ترتیب خم شدم و دونه یه دونه مفاتیح هارو برداشتم. آخرهم گذاشتمشون سرجاش.
حاج یاسین:" محمدجان"
حاج یاسین، صدام کرد. دیدم با سینی چایی ایستاده و منتظر من بود. رفتم سمتش.
حاج یاسین:" بی زحمت چایی رو پخش کن"
سیدمحمد:"چشم یه لحظه فقط من موبایلم رو بزنم شارژ"
بعد اینکه تو آبدارخونه موبایل و شارژ زدم، سینی رو تحویل گرفتم و رفتم برای پذیرایی.
جمعیت آقایان حدود ۱۲نفر میشد ، میانگین جوونارو میگرفتی در حد۴_۵ نفر.
برگشتم به آبدارخونه.
سیدمحمد:"بفرما حاجی"
حاج یاسین:" دستت درد نکنه پسرم، مطمئناً صبحونه نخوردی، بیا بشین صبحونه"
سیدمحمد:" ممنون، ولی میرم خونه"
حاج یاسین:" تعارف میکنی؟"
سیدمحمد:" نه حاجی چه تعارفی، شما شبیه پدر نداشته ی من میمونین، ولی مامان و زهرا خونه تنهان، میرم خونه یکم بخوابم، بعد صبحونه میرم بیمارستان گچ دستم رو باز کنم، اگه امری نیست من برم؟"
با سکوت حاجی مواجه شدم، داشت داخل چایی، شکر میریخت. دیدم واکنشی نشون نداد، منم با یه " بااجازه" رفتم،
اما..
با جمله حاجی وایسادم.
حاج یاسین:" باز هم طوفان غم افتاده بر دریای دل/دوریاش شلاق غم بر روح و پیکر میزند... بیا بشین جوون تا صحبت کنیم.بیا."
الحق که حاجی، حاجی بود! گاهی وقت ها نمیتونی حتی چیزی رو پنهون کنی. نه از روی اینکه دوست نداشته باشی، از روی خجالت.
نمیخواستم به این حرف برسه که "محمد غم هاشو فقط پیشش میاره"
بخاطر همین انکار میکردم نه اقرار ...