صندلی پرهایش را باز کرد و لی افتاد روی زمین و گفت؛ آخ..
از پرنده کمک گرفت و گفت :
پرنده جان کمک ، کمک ....
پرنده گفت: واای ، چه می گویی؟؟
من که زور ندارم!! برو سراغ مورچه ی قهرمان ..
صندلی از مورچه کمک خواست..
داد زد؛ آهای بقیه ی مورچهها بیایید کمک و صندلی را بلند کنید تا بتواند پرواز کند ..
صندلی گفت: دستتان درد نکند و با هم دوست شدند..
بعد مورچهای که پدربزرگ مورچهها بود گفت؛ من تو را میشناسم. تو یک روز درخت بودی و ما کنار تو زندگی میکردیم ..
و ادامه ماجرا .....
مربی؛خانم نوری
#نوشتن_خلاق
#بازی_ادبی
#قصه_گروهی
#کارگاه_ادبی
#بهار_کانون
#فعالیتهای_فرایند_محور
✨✨@qomkpf5✨✨