منم ڪه شهرهی شهرم به نان درآوردن
و برجهای سمج را به آخر آوردن
اداره رفتن و بعدش یڪی دوتا شرڪت
سپس مسافر از آن ور به این ور آوردن
ڪتابِ شعر و رمان در پیادهرو چیدن
لباس و ادڪلون از قشم و بندر آوردن
از ابتدای تاهل وظیفه ام شده است
شبیه غول چراغ آرزو برآوردن
طلا و عطر و گلایول به هر مناسبتی
بنا به امر و تقاضای همسر آورد
برای بابڪ و منصور و شیده از گوشی
بگیر تا ژل و گیتار و دفتر آوردن
برای زهره و داماد لنگراندازم
همیشه از سر بازار ڪنگر آوردن
سه چار شیفته باید دوید، راحت نیست
خروس و خربزه حتی چغندر آوردن
خلاصه ڪار من این روزها همین شده است
به هر دری زدن و جیب پر تر آوردن
#مصطفی_مشایخی
#روز_مرد
#قمپز 😎