eitaa logo
ققنوس
1.6هزار دنبال‌کننده
344 عکس
120 ویدیو
5 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
از می‌گریختند از دکترها نیز هم طبیب بودند نفس‌های‌شان طبابت می‌کرد من برایت چه بگویم! ... تو البته بی‌عرضه‌ای که به هوای جبهه تن ندادی روحت پشت خاکریز ترم‌ها و تزها کُپ کرد و آخر، موانع الکتریکی دنیا تو را گرفت تا این که دکترا گرفتی نه! دکترا تو را گرفت اما به دکترایت قسم -که بیش از خدا دنبالش دویده‌ای- جنون نداشت روان‌شناس بود البته جنون داشت که نان و پنیرش را هم بعد از همه نیروهایش می‌خورد آن‌ها البته جنون داشتند که نماندند کرسی ریاست بگیرند این چیزها می‌خواست و آن‌ها بودند آن‌ها در حقیقت حق ذوب بودند تو گرفتار نمره و آن‌ها از شهیدنشدن وحشت داشتند تو از مشروط‌شدن آن‌ها می‌ترسیدند خدا قبول‌شان نکند تو دلهره داشتنی واحدهایت را پاس نکنی ... @qoqnoos2
🤲 قرائت حدیث شریف کساء برای صحت و عافیت کامل همه بیماران کرونایی خصوصا برادر عزیزمان حجت الاسلام ابراهیم نصیری جهادگر عرصه‌های فرهنگی و خدمت‌رسانی امشب ساعت ۲۳ پخش زنده از حرم حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها instagram.com/rqoqnoos?igshid=1pn5lhgpoqf2l
آقای مدیر... بعضی‌ها عصاره‌اند، فشرده‌اند، غلیظ‌‌اند، پرمایه‌اند، جرم حجمی یا همان چگالی بالایی دارند... این‌ها ظرفیت آن را دارند که در جماعت عظیمی حل شوند و به آنان رنگ و طعم و مزه دهند... بودن یک‌نفر از این‌ها برای جماعتی کافی است، نورشان پهنه‌ای را روشن می‌کند... و نبودشان برای جمع کثیری خسران است و تاریکی... حاج از این دسته جماعت بود، همین یک مرد، برای کل آموزش و پرورش کافی بود... غیرت او، دغدغه‌اش، انگیزه‌اش، پایمردی و ایستادگی‌اش بر سر اصول، برای تمام آموزش و پرورش استان کافی بود، این عصاره آن‌قدر غلظت داشت که به‌خصوص آموزش و پرورش سیاست‌زده آن روزگار قزوین را که از هر چه غیرت و شجاعت تهی شده بود، رنگ و مزه‌ای دهد و آبرویی ببخشد... . یادم نمی‌رود اولین اردوی مدرسه را، به گمانم سال ۷۵ بود، هنوز عنوان این‌قدر شیوع پیدا نکرده بود، اصلا بازدید از مناطق جنگی، امر شایعی نبود... مردانگی این مرد مهم‌ترین عامل شکل‌گیری آن سفر شیرین و رویایی بود، یک مینی‌بوس از پسران و یک اتوبوس دختران مدرسه را با مسؤولیت خودت برداری راهی مناطق جنگی جنوب کنی، آن هم در روزگاری که بسیاری از امکانات امروز، در مناطق موجود نبود... . ادامه در نویسه بعدی...
یادم نمی‌رود برگزاری نمایشگاه بزرگ کتاب و محصولات فرهنگی مدرسه را، باز هم همت مردانه او بود که باعث شد چنین نمایشگاهی برقرار شود که شاید تا سالیان سال، بعد از آن هم مشابهی پیدا نکرد... این‌که مدیر یک مجتمع آموزشی، همراه یک معلم و یک دانش‌آموز، راهی تهران شوند و در پیاده دنبال انتخاب و جمع‌کردن کتاب‌های نمایشگاه با چک شخصی شود، در فضای آن روز که نه، امروز هم امری غیرمتعارف و خارج از تمام تعهدات و وظایف معمول و مرسوم مدیران است... . یادم هست دوران طلایی بود بود و مدال‌های پی‌درپی المپیادهای مختلف، که قزوین هم از این قاعده مستثنی نبود، در همان دوران مدیریت مرحوم حجت‌الاسلام داماد شهید مظلوم بهشتی... روزی ناراحت بود و تعریف می‌کرد عده‌ای از والدین دانش‌آموزان نامه نوشته‌اند و شکایت کرده‌اند که مدرسه جای حرف‌های ایدئولوژیک نیست و باید فقط به درس بچه‌ها پرداخته شود، رفته بود پیش حاج‌آقای اژه‌ای و درددل کرده بود، حاج‌آقا هم جوابی داده بود که آرامش کرده بود، درب کمد اتاق را باز کرده بود و دو گونی از این نامه‌ها را که برای خودش نوشته بودند، نشانش داده بود! گفته بود محکم باش و به کارت ادامه بده... عجیب بود فاصله رفتن‌شان به پنجاه روز هم نرسید... . آقای غیور بود و انقلابی، شوخ‌طبع بود و خوش‌مشرب، هرچند بر سر اصول با کسی تعارف نداشت، اما زاویه نگاهش حتی نسبت به بدخواهان و دشمنان، کاملا از سر دل‌سوزی و دل‌رحمی بود... . فکرمی‌کنم بچه‌های با تمام اختلاف سلایق و علایق، این را دوست داشتند... @qoqnoos2
قصه پرغصه مردان بلندقامت... سال اول دبیرستان بود و انبوه سؤال‌های ریزودرشت، سؤال‌هایی که نمی‌خواستی یا بهتر بگویم نمی‌توانستی به‌راحتی و بی‌جواب از کنارشان بگذری... هرکسی را که احساس می‌کردی، پاسخ درست‌ودرمانی در چنگ دارد، رها نمی‌کردی، از معلم دینی گرفته تا مربی کانون تا...، حاج‌آقایی بود که ظهرها می‌آمد دنبال فرزندش و گاهی یک نماز جماعت اجباری هم می‌افتاد به دوشش، چند مرتبه یکی‌دوتا از سؤالات گوشه ذهنم را پرسیدم و او جواب‌هایی داد که احساس کردم سوادش با امام جماعت مدرسه چه‌قدر فرق دارد، رهایش نکردم، هربار که می‌آمد برقی در چشمانم می‌نشست و می‌رفتم سراغ سؤالاتی که از قبل آماده کرده بودم، از فلسفه آفرینش گرفته تا عدل الهی و قضا و قدر و... آن‌قدر سؤال‌پیچش کردم که حاصلش شد یک قرار مبارک... زمستان سال ۷۴ بود، صبح‌های زود یک‌ساعت قبل از شروع مدرسه می‌رفتیم منزل حاج‌آقای در کوی اساتید دانشگاه بین‌المللی امام خمینی، یادم می‌آید گاهی برف همه جا را سفید کرده بود... تا جایی که خاطرم هست آن روزها حاج‌آقای ابوترابی نماینده ولی‌فقیه در دانشگاه بود و حاج‌آقای کشاورز جانشین ایشان... صبح‌ها می‌آمدیم و کتاب آیت‌الله مصباح را می‌خواندیم، اول دبیرستان، کله‌صبح، آموزش فلسفه! همان چاپی که جلد ساده کرِم‌رنگی داشت... و این اولین آشنایی من بود با جهان اندیشه‌های بزرگ‌مردی که در طول سال‌های بعد بسیار بیش‌تر به عظمت وجودی او پی بردم... . ادامه در نویسه بعدی...