برادر رحیم آبفروشهیأت شهید.mp3
زمان:
حجم:
5.97M
🚩 هیأت شهید
🔸 همایش شهدای عرصه هیأت؛
📌 سمنان؛ گرمسار
🎙 #سخنرانی
🗓 ۹ آذرماه ۱۴۰۴
رسالت حقیقی هیأت؛ تربیت انسان و تربیت عاشورایی 00:30
الگوی مقاومت؛ امتداد مکتب شهداء در فرامرزها 01:40
اخلاق در جنگ؛ لانه مورچهها و انگشت مصطفی 04:10
روایت شیرزنان؛ مادران شهیدان خالقیپور و مادر شهیدان بختی 06:17
عاشقانهای مادرانه؛ همراهی تا معراج شهادت 10:00
از خادمی اربعین تا زمینهسازی ظهور 11:20
🚩 جامعهایمانیمشعر
▫️@www1542org
▫️@qoqnoos2
ققنوس
«جایگاه زنده و مردمی!» (اربعیننوشت۲۸؛ روزنوشتهای سفر اربعین۱۴۰۴) |جمعه|۲۴مرداد۱۴۰۴|۲۰صفر۱۴۴۷| بع
«شب آخر و تبوتاب برگشت...»
(اربعیننوشت۲۹؛ روزنوشتهای سفر اربعین۱۴۰۴)
|جمعه|۲۴مرداد۱۴۰۴|۲۰صفر۱۴۴۷|
نرسیده به حرم، صدای اذان بلند میشود، شام اربعین است و حرم هم قیامت، تا برویم وضوخانه و بیاییم داخل و... به نماز جماعت حرم که نمیرسیم، اطراف را نگاه میکنم تابلوی «حسینیه نجف الاشرف» را میبینم، نماز مغربوعشاء را همینجا میخوانیم...
▫️
حرم سیدالشهداء(ع)، جا برای نشستن پیدا نمیشود، نماز که هیچ... فقط چند وجب جا برای نشستن! با روحالله مستأصل ایستادهایم و چشم میگردانیم شاید جایی خالی شود، ناگهان #مهرداد_لک را میبینم، فرمانده اربعین مردمی لرستان، لُرِ بامرام و باصفایی که پرچم ازنا را بالا برده است... هرچند بعد از آن حادثه تلخ برای #میلاد_احسانی و بعد هم رفتن #میثم_کشکولی کار در استان، خیلی سخت شده است و اساساً قبول مسؤولیت، بعد از انسانهای قدبلند کار بسیار سختتری هست، اما #مهرداد از پس کار برآمده و همچنان موکبداران لرستان، سربلند هستند... بهویژه ارتباط مؤثر و تعامل تنگاتنگ با بچههای «عصائب اهل حق»، فرصت بینظیری را برای بچههای لرستان فراهم آورده که میتواند الگویی برای ستادهای مردمی اربعین، در استانهای دیگر باشد.
#مهرداد با افتخار و سربلندی گزارش میدهد که امسال شبی ۴۰۰۰تا۷۰۰۰ زائر را اسکان دادهاند... اگرچه از شهرهای مختلف، زائر داشتهاند، اما هیچ لرستانی هم نبوده که بیجا بماند...
▫️▫️▫️
از حرم پیاده برمیگردیم، امروز خیلی سرپا بودهایم، فاطمه که از کمردرد، هرچند متر توقفی میکند، گاه مینشیند و بعد ادامه میدهیم... من هم چفیه را بستهام دور کمرم و دو طرفش را با دستهایم گرفتهام که کمرم تاب برندارد!
به هر ضربوزوری هست خودمان را به محل اسکان میرسانیم، #رضا_توکلی، سر کوچه مشغول صحبت با تلفن است، وارد میشویم، #امید پادرد شدیدی دارد و نمیتواند تکان بخورد، روی مبلِ کنارِ اتاق دراز کشیده... آن لحظه فکرش را هم نمیکردیم که ماجرای پای #امید دامنهدار میشود و یک هفته بعد، کار به عمل دوباره میکشد...
آری، پلاتینی که بار قبل در فاصله بین لگن و زانو کار گذاشته بودند، همراه استخوان پا از وسط شکسته و یک هفته بعد، در ایران، پلاتین دیگری اینبار داخل استخوان جاگذاری شد...
▫️▫️▫️
امشب، شب آخر است و بنا داریم هرچه زودتر راهی شویم... برای برگشت، راههای مختلف را بررسی کرده بودم...
بچههای هیأت که کاروانی آمده بودند، از مرز تا کربلا را اتوبوس دربست کرده بودند؛
از ۴شنبه به #میلاد پیام دادهام که:
«سلام
حاجی
زیارتقبول 🌷
برنامه برگشت شما کی هست؟
.
برای برگشت ماشین هماهنگ کردهاید؟»
#میلاد:
«سلام وادب
ارادتمند
زیارت شماهم قبول باشه ان شاء الله.
نماز صبح شنبه از روبروی موکب مهدی رسولی شارع طویرج
همونی که باهاش اومدیم راننده خوبی بود گفتیم بیاد باید جمعه دوباره ازش پیگیری کنم.»
و من برای هفتنفرمان پیگیر شده بودم:
«اسکان موکب ثارالله هستید؟
.
برای برگشت اتوبوس، برای ۷ نفر جای خالی هست؟»
#میلاد:
«بله به امید خدا از نماز مغرب جمعه تا نماز صبح شنبه موکب ثارالله هستیم.
بله درخدمتیم ان شاء الله.»
از سرشب جمعه، منتظر خبر بچههای هیأت هستم که راهی موکب ثارالله شویم، وسایل را جمع کردهایم و آماده شدهایم، اما نه پیامی میآید، و نه تماسهای ایتا، واتساپ و تلفن را جوابی...
#محمدعلی یک کاروان پیدا کرده که از نزدیک منزل #هشام، مستقیم راهی مرز هستند، آنها دیگر این بخش آخر سفر را از ما جدا میشوند و با همان کاروان میروند، ما هم در انتظار خبر بچهها، خوابمان میبرد...
دمدمهای صبح هست که #میلاد جواب میدهد...
ساعت حرکت را میپرسم، ساعت ۵:۴۱ است که میگوید:
«6؛ اتوبوس داره میاد سمت موکب ثارالله.»
زمان زیادی نداریم، دواندوان راهی میشویم، #علی سانتافه را برمیدارد و زحمت رساندن ما تا موکب میافتد به دوشش...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2
ققنوس
«شب آخر و تبوتاب برگشت...» (اربعیننوشت۲۹؛ روزنوشتهای سفر اربعین۱۴۰۴) |جمعه|۲۴مرداد۱۴۰۴|۲۰صفر۱۴۴۷|
«آخرین نوشیدنیهای رنگارنگ بهشتی»
(اربعیننوشت۳۰؛ روزنوشتهای سفر اربعین۱۴۰۴)
|شنبه|۲۵مرداد۱۴۰۴|۲۱صفر۱۴۴۷|
مسیری که شب قبل، هرچه تلاش کردیم نتوانستیم از آن عبور کنیم، حالا، فردای اربعین، خالی و خلوت است، بسیاری از موکبها جمع کردهاند و دیگران هم در حال جمعآوری سازوبرگ موکب هستند؛ چهره شهر کاملاً عوض شده است، انگار شهر دیگری است، کربلای دیگری است... برای همین میگویم «سفر کربلا» با «سفر کربلا در اربعین»، دو سفر متفاوت هستند، چه بسا شخصی هزار بار کربلا رفته باشد، اما اربعین نرفته باشد، تقریباً هیچ تفسیر و تجربهای از سفر اربعین ندارد!
به نزدیک موکب میرسیم، از #علی جدا میشویم و مسافت کوتاهی را پیاده میرویم تا اتوبوس بچهها، عدهای از بچهها درحال سوارشدن و عدهای هم مشغول گذاشتن وسایل در جعبهبغل اتوبوس هستند...
یکبهیک بچهها را در آغوش میکشم و حالواحوال و زیارتقبول و... تعب و شعف را توأمان میشود در چهرههای بچهها خواند... خستگی بعد از چندینروز پیادهروی، آن هم در قالب کاروان گاریکالسکهرانان! و آسودگی و آرامشِ بعد از زیارت و وصال امام...
▫️▫️▫️
در اتوبوس جاگیر میشویم، به اندازه کافی جا اضافه دارد، بیشتر از چهار نفری که از کاروان هفتنفره ما کم شدند... دختربچهها صندلیهای آخر اتوبوس را تسخیر کردهاند و برای خودشان حکومتی راه انداختهاند...
تقریباً تمام مسیر را تا «منذریه» میخوابم، در بالاوپایینشدنهای اتوبوس و گاه سبقت و گاه ترمزگرفتن و بوقکشیدنها... روحالله هم آنطرف بیهوش شده، فاطمه هم... هرچند هرازگاهی، لابهلای خواب سؤال میکند «راننده بیداره؟» یا غر میزند «بد میره» یا میگوید «برید جلو باهاش حرف بزنید، نخوابه» و...
▫️▫️▫️
مرز منذریه، همان متناظر مرز خسروی است، در عراق...، اتوبوس تقریباً تا نزدیکترین جای ممکن به پایانه مرزی میرود، از اتوبوس که پیاده میشویم، بچهها گاریکالسکههای ابتکاریشان را که جمع کرده بودند، از جعبهبغل میکشند بیرون و روی هم سوار میکنند و آماده جاگذاری کولهها و بچهها میشوند! تقریباً هر خانواده یکی از این گاریها دارد، اگرچه ظاهر گاریها، تسهیل سفر و راحتی در پیادهروی است، اما ضمانتِ آن است که باید تمام مسیر را پیاده طی کنند و در بین راه به راحتی امکان سوارماشینشدن، ندارند!
▫️▫️▫️
تازه اذان گفتهاند، داخل ایران در مرز خسروی، اولین سرویس بهداشتی که میبینیم، آماده نماز میشویم و همانجا کنار مسیر، روی موکتی که پهن است و گروهی قبل از ما نماز خواندهاند، نماز را میخوانیم...
همانجا، موکبی کتلت داغ و خوشمزهای را لقمه میکند، آخرین پذیراییهای اربعین است، آخرین نوشیدنیهای رنگارنگی که نمیدانیم چهقدرش رنگ و اسانس است و چهقدرش طبیعی، اما هرچه هست طعم بهشت میدهد و یاد کربلا دارد...
▫️▫️▫️
با یک مینیبوس دربوداغان، در هُرم گرمای ظهر نیمهتابستان، راهی پارکینگها میشویم، نفری بیستهزارتومان وجه رایج مملکت... به پارکینگ که میرسیم، تقریباً خالی است، از آن انبوه فشرده ماشینها که به سختی یکجا پیدا کردیم، حالا تکوتوک ماشینی مانده...، پارکینگ هم که دروپیکری ندارد، در باجه نگهبانی هم کسی نیست، در این بیابان خدا، اصلاً کسی به کسی نیست!
همان ایام است که اتفاقاً دکتر #سوزنچی هم با شرایطی مشابه مواجه شده و جویای شماره تلفنی از ستاد اربعین قصرشیرین بودند:
«ما امسال توفیق شد از مرز خسروی رفتیم و ماشین را در پارکینگ شماره ۲ خسروی گذاشتیم و در برگشتمان ظهر روز اربعین به خسروی رسیدیم. وقتی رفتیم ماشین را بردایم کیوسکی که قبض برایمان صادر کرده بود هیچکس نبود (کاملا خالی بود انگار تخلیه شده باشد) و کسی را هم پیدا نکردیم که پول پارکینگ را بگیرد. گمان کردیم وقتی حرکت کنیم در ورودی شهرستان قصرشیرین کسی باشد که از همه پارکینگها پول بگیرد اما کسی نبود.
الان نمی دانم بی خیال هزینه پارکینگ افراد بعدی شده اند (مخصوصا اینکه کسی آنجا نبود و اگر کسی هم ماشین را می برد کسی به او نمی گفت بالای چشمت ابروست یعنی هیچ مراقبتی هم علی القاعده در کار نیست) یا متصدیان پارکینگ آن موقع جایی رفته بودند و خلاصه می خواهم مدیون نمانم.»
هرچند از شدت تقوا و دقت استاد #سوزنچی بود که پیگیر این مسأله بودند، اما بعد از یکهفته، آخرسر هم چیز دندانگیری دستگیرم نشد که خاطر ایشان را آرام کنم...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2
ققنوس
«یک درخواست عمومی!» (در حاشیه اربعیننوشت۲۷) بعد از یادداشت قبلی(اربعیننوشت ۲۷)، عدهای از مخاطبان
آقامرتضی مصطفوی؛ شبخاطره۲۹؛ ۱۳۷۴٫۲٫۷.mp3
زمان:
حجم:
7.81M
🎙 «در اجابت یک درخواستعمومی۱»
(در حاشیه اربعیننوشت۲۷)
بعد از آن درخواست عمومی، هرچند هنوز نه «رندانهها» را پیدا کردهام و نه آن صوت ملکوتی را، اما برخی دوستان محبت کردند و فایلهایی را برایم ارسال کردند...
یکی از آنها که فایل جالبی است، بخش کوتاهی از فیلم زیرخاکیِ خاطرات آقا #مرتضی_مصطفوی در «بیستونهمین #شب_خاطره» دفتر ادبیات و مقاومت بود، هفتم اردیبهشت ۱۳۷۴، دو سال بعد از شهادت شهید آوینی... خاطره آشنایی با شهید #مهدی_فلاحتپور و #آقامرتضی...
شب خاطرهای که «سیصد و هفتاد و چهارمین» قسمت آن همین هفته قبل، ۶آذر در تالار اندیشه برگزار گردید!
اتفاقی که بیش از سه دهه، به همت #محمدحسین_قدمی، بیوقفه هر ماه برگزار گردیده... آقای #قدمی هم از آن ژنرالهای عرصه فرهنگ است که در کهف گمنامی خودش مستور مانده... ستاره دیگری از یاران #شهید_آوینی که هم افتخار تقریظ آقا بر کتابش را دارد و هم مدح اختصاصی و عجیبشان را:
«بنده اگر شاعر بودم برای آقایان #سرهنگی، #بهبودی و #قدمی قصیده میساختم.»
▫️▫️▫️
با تشکر از برادران عزیزم #مصطفی_سلیمی و #امین_شغلی که زحمت ارسال فیلم را کشیدند...
البته بنده صوت فیلم را از تصویر تفکیک و بعد در کانال منتشر کردم...
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2
ققنوس
«آخرین نوشیدنیهای رنگارنگ بهشتی» (اربعیننوشت۳۰؛ روزنوشتهای سفر اربعین۱۴۰۴) |شنبه|۲۵مرداد۱۴۰۴|۲۱صف
«شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد...»
(اربعیننوشت۳۱؛ روزنوشتهای سفر اربعین۱۴۰۴)
|شنبه|۲۵مرداد۱۴۰۴|۲۱صفر۱۴۴۷|
قسمت پایانی
رواندازها و پارچهها را از روی ماشین برمیداریم، مستقیم راهی قم میشویم... به نسبت رفت، موکبهای کمتری، برجا هستند، همه چیز دارد به سرعت برمیگردد به حالت قبلی، به تنظیمات کارخانه... خدا کند کیسههامان سوراخ نباشد و توشه اربعینمان به این سرعت خالی نگردد... ظهر گذشته و چیز خاصی نخوردهایم، چند جایی توقف میکنیم، اما یا تمام شده یا خبر خاصی نیست...
در یکی از موکبها شربت آبلیمو خاکشیر میدادند، اما از خاکشیرش فقط خاکش مانده بود... اگر دستم به خادمان موکب میرسید میگفتم «کیفیت را فدای کمیت نکنید!»
▫️▫️▫️
در راه هستیم که خبردار میشویم پای امید را کربلا عکسبرداری کردهاند و گفتهاند استخوان و پلاتین هر دو شکسته است، در همانجا از لگن تا زانو را گچ گرفتهاند که تکان نخورد و برای عمل میخواهند راهی ایران شوند... همان پشت فرمان با چندجا تماس میگیرم... اما فایدهای ندارد... ابتدا رفته بودند بیمارستانی که نماینده بیمه مستقر است، بساطشان را جمع کرده بودند و درحال جابهجایی بودند، آنجا کاسب نشده بودند و رفته بودند بیمارستان دیگری و... بعدتر هم که در ایران از چند مسیر پیگیری کردیم، از بیمه آبی گرم نشد!
▫️▫️▫️
در مسیر برگشت چندینجا تبلیغات موکبها راه میدیدیم «بهسمتموکب...»، «۵۰۰ متر مانده تا موکب...» و... اما وقتی میرسید با جنازه موکب مواجه میشدی، داربستها و اسپیسها و چادرهایی که روی زمین ولو بودند یا گوشهای جمع شده بودند... نکتهای که باید مدیران مواکب دقت کنند این است که باید آخرین جایی که خاموش میکنند، قلب رآکتور موکب باشد، یعنی هنگام برچیدن بساط موکب، باید از دورترین تابلوها و تبلیغات شروع کنند و در آخرین مرحله، خدمات موکب را جمع کنند...
▫️▫️▫️
در همدان، تابلوهای برگشت بسیار زیبا و هدفمندی متناسب با حالوهوای برگشت زائران نصب شده بود که جای تشکر داشت، معلوم بود عاقلی نشسته پای کار...
بین راه برای نماز مغربوعشاء میایستیم، آنطرفتر هم دارند در ظرفهای کوچک قورمهسبزی میدهند، تا نماز را بخوانیم، قورمه تمام شده و به جایش نان و کالباس میدهند، تا ما برسیم، کالباس هم تمام شده و با نان و پنیر ادامه میدهند... حرکتشان برایم خیلی جالب است، هرآنچه در توان داشتهاند، آوردهاند وسط و تا آخرین جیره غذایی را دارند خارج زائران میکنند...
کمی جلوتر موکب شهدای جورقان بود، جلوتر از موکب یکی از خادمان موکب با پرچم جلوی ماشینها را میگرفت و به سمت موکب هدایت میکرد، ایرالما یومورتا میدادند همراه شربت و هندوانه... عجب شامی شد...
▫️▫️▫️
ساعت ۲ بامداد است که میرسیم، دواندوان به گلدانها میرسم و سیرابشان میکنم... اما چشمتان روز بد نبیند... یخچال از کار افتاده... مخلفات داخل یخساز(فریزر) همه آب شده، آب محتویات داخل یخساز به رنگهای مختلف جاری شده و تابلوی هنریای را خلق کرده! آب جگری شاتوت و آلبالوهای یخزده که امید زمستانمان بود! آب زرد و نارنجی خورشت به و آب قلم و...
معلوم بود هرچه هست تازه اتفاق افتاده... تا نزدیک صبح مشغول بودیم...
«شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد...»
تمام
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2