eitaa logo
ققنوس
1.6هزار دنبال‌کننده
346 عکس
120 ویدیو
5 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه پرغصه مردان بلندقامت... سال اول دبیرستان بود و انبوه سؤال‌های ریزودرشت، سؤال‌هایی که نمی‌خواستی یا بهتر بگویم نمی‌توانستی به‌راحتی و بی‌جواب از کنارشان بگذری... هرکسی را که احساس می‌کردی، پاسخ درست‌ودرمانی در چنگ دارد، رها نمی‌کردی، از معلم دینی گرفته تا مربی کانون تا...، حاج‌آقایی بود که ظهرها می‌آمد دنبال فرزندش و گاهی یک نماز جماعت اجباری هم می‌افتاد به دوشش، چند مرتبه یکی‌دوتا از سؤالات گوشه ذهنم را پرسیدم و او جواب‌هایی داد که احساس کردم سوادش با امام جماعت مدرسه چه‌قدر فرق دارد، رهایش نکردم، هربار که می‌آمد برقی در چشمانم می‌نشست و می‌رفتم سراغ سؤالاتی که از قبل آماده کرده بودم، از فلسفه آفرینش گرفته تا عدل الهی و قضا و قدر و... آن‌قدر سؤال‌پیچش کردم که حاصلش شد یک قرار مبارک... زمستان سال ۷۴ بود، صبح‌های زود یک‌ساعت قبل از شروع مدرسه می‌رفتیم منزل حاج‌آقای در کوی اساتید دانشگاه بین‌المللی امام خمینی، یادم می‌آید گاهی برف همه جا را سفید کرده بود... تا جایی که خاطرم هست آن روزها حاج‌آقای ابوترابی نماینده ولی‌فقیه در دانشگاه بود و حاج‌آقای کشاورز جانشین ایشان... صبح‌ها می‌آمدیم و کتاب آیت‌الله مصباح را می‌خواندیم، اول دبیرستان، کله‌صبح، آموزش فلسفه! همان چاپی که جلد ساده کرِم‌رنگی داشت... و این اولین آشنایی من بود با جهان اندیشه‌های بزرگ‌مردی که در طول سال‌های بعد بسیار بیش‌تر به عظمت وجودی او پی بردم... . ادامه در نویسه بعدی...
اندیشمندی که به‌هنگام و برحسب تکلیف، هرآن‌جا که لازم بود، حضور می‌یافت، ولو اینکه از دوست و دشمن هم مورد نوازش قرار بگیرد... همان سال‌های دهه هفتاد بود و هجمه‌های بی‌امان به مسأله ولایت فقیه و شبهات نخ‌نماشده دور مقبولیت و مشروعیت و... کتاب پرسش‌ها و پاسخ‌ها، شماره به شماره تا پنج جلد منتشر ‌شد، هر جلدی که به دست ما می‌رسید، حکم مهماتی را داشت که از عقبه به خط مقدم رسیده بود... نمی‌دانید چه حلاوتی داشت، وقتی با زبان شیرین و روان، محکم و منطقی جواب سؤالاتت را می‌خواندی و خیلی‌وقت‌ها پیشاپیش واکسن شبهه را دریافت می‌کردی! این روحیه عجیب تکلیف‌مداری و بی‌اعتنایی به اعتبارات دنیوی، تا آخر عمر پربرکت‌شان امتداد داشت، همین اواخر در دوران بود که کتاب (شرور و بلایا؛ چرایی و وظیفه ما) از ایشان منتشر شد... . مدت‌ها بعد با شکل‌گیری جامعه ایمانی مشعر، یکی از افرادی که احساس می‌کردم وظیفه داریم تا هرچه بیش‌تر از گنج معارف‌شان استفاده کنیم و ارکان هیأت‌های کشور را با ایشان پیوند دهیم، علامه مصباح هستند... یک‌بار افتخار دادند و در جمع مدیران هیأت‌های سراسر کشور، با همان حال کسالت و رنجوری حضور پیدا کردند و چند مرتبه هم توفیق شد و با جمع‌های مختلفی از مدیران هیأت‌ها، هنرمندان هیأتی و... در مؤسسه خدمت ایشان رسیدیم، هر مرتبه هم این افتخار برای حقیر فراهم بود که قبل از برگزاری جلسه، دقایقی خدمت ایشان برسم و توضیحاتی درباره مخاطبان و کم‌وکیف برنامه و اهداف و... عرض کنم... با آینه‌ای از ادب و تواضع، مواجه بودی که برخلاف تمام آن‌چه معاندان گفته بودند و تصویر ناجوانمردانه‌ای که رسانه‌های‌شان از ایشان ترسیم کرده بودند، جز مهربانی و صفا، ادب و اخلاق، منطق و عقلانیت چیزی در آن نمی‌دیدی... از سادگی و نظم اتاق تا انتظام رفتاری و منطق گفتاری، تواضع و فروتنی عجیب و سایر خصلت‌هایی که همه برای طلبه کوچکی مثل من درس‌های بسیاری به همراه داشت... . چه‌قدر دشمنان از این پیرمرد ضربه خورده بودند که تا این حد برای تخریب چهره و ترور شخصیتی او تلاش کردند، تا جایی که علی‌رغم تمام اشارات و تصریحات آقا، باز هم بسیاری از مدعیان سینه‌چاک ولایت راه گم کردند و هرکدام به اندازه توان و امکانات و اختیارات خود در محدودسازی و محروم‌سازی جامعه از چنین شخصیتی تلاش کردند... از بلایی که بر سر آورند بگیرید تا جرم‌انگاری اتکاء به اندیشه‌های ایشان در بسیاری از سازمان‌ها و نهادهای به ظاهر انقلابی! یادم نمی‌رود روزی قرار بود برای ارائه گزارش کارهای صورت‌گرفته، خدمت یکی از آقایان برسیم، قبل از جلسه آن عزیزی که واسط دیدار بود تأکید کرد مبادا حرفی از آقای مصباح به میان بیاوری، وگرنه نه از حمایت خبری هست، نه... این قصه پرغصه مظلومیت مردان بلندقامتی است که در جمع جماعتی کوته‌نظر باید زندگی خود را سپری کنند... و این مظلومیت ادامه دارد... @qoqnoos2
15.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فصل۳ پاسیاد قهرمان ملی روایت اول: هنرمند هیأتی: محمدباقر مفیدی‌کیا @qoqnoos2
"خانه‌ای به نام پایداری" روایتی از روزهای خوبی که گذشت و روزهای بهتری که پیش روست بازنشر به مناسبت خبر تلخ این‌روزها... آن روزها که برای اولین بار بر روی تلِ خاک و نخاله‌های انباشته در حیاط آن خانه قدیمی قدم می‌زدیم و از راه‌روها و دالان‌ها وارد اتاق‌ها و تالارها می‌شدیم و در این پیچ‌وخم، گاه راه گم می‌کردیم و گاه خود را، هنوز ساختمان‌های اطراف به آسمان خانه احترام می‌گذاشتند و خط آسمان را نشکسته بودند. آن روزها که چند نسخه از پلان خانه را در دست گرفته بودیم و در تکاپوی یافتن مسیرها و موقعیت فضاها و انتخاب کاربری مناسب برای اتاق‌ها و...، پستوها و سوراخ‌های خانه را هم از نظر نمی‌انداختیم و پلان‌ها را خط‌خطی می‌کردیم، هنوز کسی نمی‌دانست این خانه به چه کار خواهد آمد، کجایش مطبخ و کجایش مبال خواهدشد، کجایش کتاب‌خانه و کجایش قرائت‌خانه می‌شود، اتاق‌های تودرتوی همکف چه خواهدشد، آب انبار قدیمی خانه چه... آن روزها که بچه‌ها -همان بچه‌های باصفای هیأتی که نه مرمّت خوانده بودند و نه معمار بودند، نه کارشناس میراث فرهنگی بودند و نه متخصص تجهیز و احیاء بناهای تاریخی...- آن روزها که بچه‌ها -همان بچه‌های پابرهنه مسجدی- با عشق، تک تک خشت‌های این خانه را لمس می‌کردند و بندبندِ بندهای بین خشت‌ها را با سرانگشت خود نوازش می‌کردند، هنوز نمی‌دانستیم که این خانه چه نام خواهد گرفت و چه اتفاقاتی را میزبانی خواهد کرد...
ادامه... کم کم آموختیم، با خانه که دوست شدیم آموختن آغاز شد، خانه خودش معلم بود، حرف می‌زد، می‌گفت و می‌آموخت، باید با خانه دوست می‌شدی تا بشنوی. خیلی از کارشناس‌ها بودند که هرچند کارشناس بودند اما نمی‌شنیدند. از قدیمی‌ترها شنیده‌اید فلان جا باطن دارد؟ این خانه یکی از آن باطن‌دارها بود... آرام آرام خانه رخ نشان داد، یک عده هم ظاهرا آمده بودند به یاری بچه‌ها. چهره‌هایشان آشنا بود، اسامی‌شان هم، حاجی‌میری، دایی‌دایی، کبودند، میرسجادی، علمی، برزگر، نعلبرها، شالباف، جوادی، بندرچی و... خیلی بودند، خیلی هم کمک کردند، واقعا کار از دستشان برمی آمد، به قول معروف این کاره بودند. جای هر چیزی مشخص شد و تکلیف هر فضایی هم، تالارهای جنوبی و شمالی و شاه‌نشین دست به دست هم دادند تا این بخش خانه، خانهٔ نگار شود و نگارخانه شکل بگیرد، سه اتاقِ به‌هم‌پیوستهٔ زیرزمین شمالیِ خانه به کارهای آرام و بی‌سروصدای علمی و پژوهشی رغبت بیشتری نشان دادند، کتاب‌خانه، قرائت‌خانه و کافی‌نتی که زیباترین هم‌نشینی حماسه و غزل را به رخ می‌کشید... هر رف و تاقچه جایگاه یک کاربر شد، و رایانه‌ها هرچند از رطوبت زیرزمین خانه کمی ناراحت بودند، اما به سرعت با این فضا انس گرفتند. زیرزمینِ تالار مرکزی، میزبان هرکسی شد که دلش برای خدا تنگ شود، تابلوی نمازخانه زیبنده سردرِ آنجا شد. به همین ترتیب کارگاه‌ها و اتاق روایت‌گری و فروشگاه و... تاجایی که آب انبار قدیمی خانه هم با دیوارهای بلند و تاریکیِ همیشگی‌اش، تماشاخانه زیبایی شد که مشابه چندانی نداشت. به این ترتیب گوشه‌گوشهٔ بنا کاربری مناسب خود را پیدا کرد و آن خانه باصفا و قدیمی نام جدیدی برای خودش انتخاب کرد: "موزه‌نگارخانه هنرپایداری" بیست‌ویکم تیرماه سال ۸۷ بود که اولین موزه‌نگارخانه‌ هنرپایداری کشور در قزوین افتتاح شد. به نوعی اولین بار بود که یک بنای تاریخی با این سازوبرگ برای پرداختن به چنین موضوعی مهیا شده‌بود. «هنرپایداری» واژه‌ای بود که حرف‌های زیادی با خودش داشت، واژه بدیع و من‌درآوردی «موزه‌نگارخانه» هم... قرار نبود آن‌جا موزه جنگ باشد، که موزه جنگ باید در فضایی به‌مراتب وسیع‌تر و با سازوکار و زیرساخت‌های دیگری شکل می‌گرفت. نه موزه بود و نه نگارخانه، هم موزه بود و هم نگارخانه، قرار بود به «هنر» مقاومت و پایداری پرداخته شود. از این جهت کار محدود می‌شد، اما از جهت دیگر بچه‌ها کار را به جنگ تحمیلی محدود نمی‌دیدند، هنرپایداری روایت‌گر رویارویی تاریخی حق و باطل بود، از هابیل و قابیل تا ابراهیم و نمرود، از موسی تا محمد، از عمق تاریخ تا قله رفیع عاشورا، و از عاشورای حسینی تا انقلاب خمینی، و از جنگ نابرابر تحمیلی تا هرجا که صدای مظلومی به گوش رسد، تا لبنان و بحرین و سوریه و یمن و فلسطین... . و تمام شاخه‌ها، قالب‌ها و گرایش‌های هنری می‌توانست در خدمت این مهم درآید. آن روزها بچه‌ها -همان بچه‌های باصفای هیأتی که نه مرمت خوانده بودند و نه معمار بودند، نه کارشناس میراث فرهنگی بودند و نه متخصص تجهیز و احیاء بناهای تاریخی...- آن روزها بچه‌ها -همان بچه‌های پابرهنه مسجدی- شده بودند رفیق روزهای تنهایی خانه، نه، دیگر خانه تنها نبود، یارانی یافته بود که یاد گرفته‌بودند با کارشناسان مرمت‌خوانده میراث هم‌زبان شوند و به ادبیات آن‌ها صحبت کنند، حساسیت‌های آن‌ها را بشناسند و... کار شروع شده‌بود و آرام‌آرام داشت ثمر می‌داد، نمایشگاه‌ها، کلاس‌ها، کارگاه‌ها، نشریه خم‌پاره، بازدیدهای دانش‌آموزی و دانش‌جویی، مهمانان استان‌های دیگر، مهمانان خارجی، مسیر حرکت کاروان‌های راهیان‌نور استان‌های شمال و شمال‌غرب کشور، مناسبت‌های مختلف ملی و مذهبی، شب‌های قدر باصفا و پرحلاوت در حیاط خانه، دهه فجر، ایام نوروز، جلسات ضبط خاطرات رزمندگان و... ده‌ها اتفاق ریز و درشت دیگر باعث شده‌بود موزه‌نگارخانه در صدر بناهای تاریخی کهن‌شهر قزوین بدرخشد و سوگلی بناهای موجود شهر شود هم برای مسؤولین و هم برای مردم، استاندار هم دست مهمانانش را بگیرد و ترجیح دهد صبحانه کاری را با وزیر در حیاط موزه‌نگارخانه نوش کند. فلان مدیرکل هم مهمانان ویژه‌اش را با همین خانه سورپرایز، ببخشید غافل‌گیر کند. اخلاص و نیت خیر بچه‌ها و دعای مادران شهداء کار خودش را کرده‌بود، خانه، خانهٔ‌نگار شده‌بود و موزه‌نگارخانه‌هنرپایداری رونق خودش را یافته‌بود. تا جایی که برای اولین بار از ردیف‌های ملی توانستیم برای آن‌جا تأمین بودجه کنیم و خانه در سازوکارهای رسمی و اداری سازمان‌میراث‌فرهنگی‌کشور شناخته‌شد. نکته مهم‌تر این بود که قواعد بازی شکسته شده‌بود و پای کسانی به این‌جا باز شده‌بود که به این راحتی‌ها به مسجد و هیأت باز نمی‌شد و این فرصت خوبی بود برای برداشتن خیلی از دیوارهای کاذب ولی بلندِ بی‌اعتمادی و پر کردن خیلی از شکاف‌های نابه‌جای اجتماعی، طلبه‌های جوان مسجد و هیأت که پیشاپیش دیگر بچه
‌ها، خادمیِ خانه و نگار و نگارخانه را افتخار خود می‌دانستند، فرصت فراهم شده را به خوبی درک کرده بودند و در قامت راه‌نما و راوی، طبیبٌ‌دوّاربطبّه شده بودند و مهمانانی را که کم‌تر پایشان به منبر می‌رسید، این‌جا پذیرایی می‌کردند. دل‌سوزی و امانت‌داری آن‌ها در توضیح و معرفی تاریخچه، ساکنین، کارکردها و کاربری خانه، مهمانانی که بناهای تاریخی دیگر را هم تجربه کرده‌بودند به خوبی مجذوب می‌کرد، و از گذر این فضای پیش‌آمده، می‌شد حرف‌های جدی‌تری را هم به گوش مهمانان خانه رساند. کار با همه سختی‌ها و مشقت‌ها، با همه فرازونشیب‌ها، به خوبی در حال پیش‌روی بود که ناگاه... ناگاه فهمیدیم، آن‌روزها... آن‌روزها که بچه‌ها... همان بچه‌های... وارد خانه می‌شدند، پا در حیاط دنیای جدیدی می گذاشتند که حیاط خلوت دیگرانی بوده است که نباید به آن حتی نزدیک هم می‌شدیم... آری، ما وارد منطقه‌ممنوعه‌ای شده‌بودیم که به مزاق خیلی‌ها خوش نمی‌آمد، بچه‌هیأتی را چه به تاریخ و فرهنگ و میراث‌فرهنگی! بچه‌مسجدی را چه به گردشگری! اصلا چه کسی شما را به این میراث‌مانده راه داده‌است! خانه‌اش ویران باد! این خانه و این خانه‌ها حیاط‌خلوت دیگران است، از خیلی‌وقت‌پیش، از زمان اعلی‌حضرت تا الآن... باور ندارید؟! به جان اعلی‌حضرت! اصلا از خود ایشان بپرسید! و شد آن‌چه باید می‌شد... دوران تحریم و حصر اقتصادی شروع شد، خانه‌ای که تا کنون کعبه‌آمال بچه‌ها بود، آرام‌آرام شعب ابی‌طالب‌شان شد، یادم نیست اول کدام‌شان قطع شد، برق یا گاز، اما به گمانم آخرسر آب را قطع کردند! اما بچه‌ها در همین زمان اندک با خانه انسی دیرینه یافته‌بودند و قبل‌ترها هم آموخته‌بوند که با سیلی هم می‌شود چهره را سرخ نگه داشت... مقاومت و پایداری مفهوم دیگری یافته‌بود، اما چه می‌شد کرد؟! تمام مظلومیت بچه‌ها - والبته افتخارشان - این بود که در جمهوری‌اسلامی نفَس می‌کشیدند، هرچند نفَس به سختی بالا می‌آمد. البته اگر دوران دیگری بود می‌دانستند قاعده کار چگونه خواهدبود! شد آن‌چه باید می‌شد. این‌روزها مدتی است خانه تنها مانده‌است... به‌جز ایام نوروز که حتی خانه‌خرابه‌ها هم رونقی می‌یابند، دیگر از آن همه اتفاق خوب خبری نیست، ساختمان‌های اطراف هم جسور شده‌اند، دیگر نه به آسمان خانه و نه خط آسمانش احترام نمی‌گذارند، گستاخانه و بی‌ادب قد دراز کرده‌اند و حیاط را دید می‌زنند! این‌روزها شاید تنها ارواح طیبه شهدائی که دستی رساندند تا خانه به نگارخانه بدل شود، گاهی بیایند و همدم خانه باشند و... اما... اما مطمئنم دیریازود روزی دوباره خواهدرسید که رونق به خانه ما برگردد... مطمئنم که نگار خواهدآمد... و نگارخانه برقرار خواهدشد...
نوسروده تقدیم به شهدای روحانی حرم رضوی کرده‌ست آیا شاه دین از کربلا رو در حرم؟ شد ظهر عاشورا به پا فریادرس کو در حرم؟ در صحن ماه هشتمین افتادگان بین بر زمین زخمی شد از چاقوی کین بال ‌پرستو در حرم یاران زهرا را نگر افتاده در خون و خطر بازو به بازو، رخ به رخ، پهلو به پهلو در حرم غمگین، دل فولاد شد؛ آشفته، گوهرشاد شد بی‌آبرو صیاد شد از صید آهو در حرم شد جان اصلانی فدا افکند دستار و قبا گیرد سرش را تا رضا بر روی زانو‌ در حرم سروی سهی شد واژگون سلطان توس اما کنون شوید به دست خویش خون، زآن روی دلجو در حرم چون رهسپار عرش شد بال ملائک فرش شد آن خون جاری نقش شد با آب و جارو در حرم دور حرم پر می‌زند پَر چون کبوتر می‌زند هر شب چو اختر می‌زند تا حشر، سوسو در حرم چون مرگ باشد رخصتی با شاه خوبان، خلوتی خوش‌تر چه باشد ضربتی از تیغ ابرو در حرم؟ او غرق خون در عشق شه، من غرقه اما در گنه هرکس رسد مرگش ز ره من در حرام، او در حرم... @qoqnoos2