🔹زندۀ عشق🔹
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
یک لحظه در این معرکه از پا ننشستی
گفتی سفر عشق به جز دربهدری نیست
یک عمر شهیدانه سفر کردن و رفتن
همقافله با عشق و جنون، کم هنری نیست
دنبال شهادت همۀ عمر دویدی
گفتی که در این عالم خاکی خبری نیست
آنقدر سبکبار سفر کردی از این خاک
آنقدر که بر پیکر پاک تو سری نیست
تو کشتۀ این عشق، نه تو زندۀ عشقی
بر تربت تو جای غم و نوحهگری نیست
باید که به حال دل خود نوحه بخوانم:
سهم من جا مانده به جز خونجگری نیست
از خود نگذشتم که به یاران نرسیدم
جز خویش در این بین حجاب دگری نیست
گفتند که باز است در باغ شهادت...
برخیز! به جز اشک رفیق سفری نیست
امشب شب قدر است اگر قدر بدانی
برخیز! مبارکتر از امشب سحری نیست
#یوسف_رحیمی
@ShereHeyat
@qoqnoos2
27.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خرده_روایت_ها
فصل۱
پاسیاد رئیس جمهور انقلابی
#شهید_محمدعلی_رجایی
روایت اول: #آقازاده
هنرمند هیأتی: محمدباقر مفیدیکیا
#میم_ب_مهاجر
#مینیمال_سینمایی
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خرده_روایت_ها
فصل۱
پاسیاد رئیس جمهور انقلابی
#شهید_محمدعلی_رجایی
روایت دوم: #فرش_قرمز
هنرمند هیأتی: محمدباقر مفیدیکیا
#میم_ب_مهاجر
#مینیمال_سینمایی
23.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خرده_روایت_ها
فصل۱
پاسیاد رئیس جمهور انقلابی
#شهید_محمدعلی_رجایی
روایت سوم: #خنکا
هنرمند هیأتی: محمدباقر مفیدیکیا
#میم_ب_مهاجر
#مینیمال_سینمایی
28.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خرده_روایت_ها
فصل۱
پاسیاد رئیس جمهور انقلابی
#شهید_محمدعلی_رجایی
روایت چهارم: #نوبرانه
هنرمند هیأتی: محمدباقر مفیدیکیا
#میم_ب_مهاجر
#مینیمال_سینمایی
26.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خرده_روایت_ها
فصل۱
پاسیاد رئیس جمهور انقلابی
#شهید_محمدعلی_رجایی
روایت پنجم و پایانی: #قرار
هنرمند هیأتی: محمدباقر مفیدیکیا
#میم_ب_مهاجر
#مینیمال_سینمایی
39.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خرده_روایت_ها
فصل۲
پاسیاد مرد پولادین
#شهید_سید_اسدلله_لاجوردی
روایت اول: #خلوت
هنرمند هیأتی: محمدباقر مفیدیکیا
#میم_ب_مهاجر
#مینیمال_سینمایی
35.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خرده_روایت_ها
فصل۲
پاسیاد مرد پولادین
#شهید_سید_اسدلله_لاجوردی
روایت دوم: #بند_پ
هنرمند هیأتی: محمدباقر مفیدیکیا
#میم_ب_مهاجر
#مینیمال_سینمایی
35.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خرده_روایت_ها
فصل۲
پاسیاد مرد پولادین
#شهید_سید_اسدلله_لاجوردی
روایت سوم: #پدری
هنرمند هیأتی: محمدباقر مفیدیکیا
#میم_ب_مهاجر
#مینیمال_سینمایی
هدایت شده از بر پا
منطقه قرمز
🔺دکتر توضیح داد که اینجا سه منطقه داریم . سیاه که مربوط به کسانی است که تست کرونایشان مثبت شده. مدل لباسی که باید بپوشید مثل آدم فضاییهاست . یک منطقه قرمز که مشکوکها آنجا هستند . شما آنجا میرید. آنجا هم قرنطینه است شما مثل همراه بیمارها خواهید بود چون خانواده شان اجازه ندارند بیایند داخل.
🔺لباس سبز رنگی پوشیدم. دستکش و کلاه و ماسک و غیره. گفتند حاج آقا عمامه را هم باید در آوری.
وارد بخش شدم. یکی گفت حاجی این لباس آبی را بپوش بهتره. پوشیدم. حالا همرنگ همه شده بودم هم بیماران و هم پرستارها....
🔺اکثرا پیرمرد ها و پیرزن ها بودند . مرا یاد پدر بزرگ و مادر بزرگم میانداختند که دیگر نیستند و دلم خیلی هوایشان را کرده. اینها شبیه آنها هستند لبخندشان و صدای خس خس نفسشان. یکی گفت پسرم پرتقال را پوست میکنی؟ گفتم چشم پر پر کردم یک پر را خورد گفت خودت هم بخور عزیزم گفتم پدر جان میل به چیزی ندارم. لبخندی زد. مهربان و آرام
🔺دیگری گفت قرصهایم را میدهی؟ پرستار گذاشته بود جلویش که بخورد. اجازه گرفتم و بهش دادم آمد بردارد بغض کرد گفت توان برداشتن قرصهایم را هم ندارم. کف دستش گذاشتم و آب به او دادم. خورد و گفت سلام بر حسین...
🔺یکی را گفتند مرخص است گفتند زنگ بزن به پسرش، زنگ زدم پسرش گفت ببخشید میترسم کرونا بگیرم لطفا به برادرم زنگ بزنید. زنگ زدم برادرش گفت شما همراه بیمارید گفتم بله، ناراحت شد گفت پس چرا نگذاشتند من پیش بابام باشم، گفتم نه من همراه همه هستم....
🔺پرستارها مرا یاد خاله هام میانداختند خیلی مهربان، خیلی پر روحیه اهل مدارا با مریض ها...
🔺من یک روحانی ام کنار خیلی از روحانیون دیگر. روحانیونی که کار میکنند با اخلاص و بی سر و صدا. این روحانی ها جدیدند دیشب ندیده بودمشان. امروز دو تا روحانی هم آمده بودند دم در بیمارستان به نگهبان میگفتند کاری از ما بر میآید، او هم انگار برایش عادی بود میگفت صبر کنید تماس بگیرم.
چقدر اینجا خوب است چقدر برایم پر عبرت است....
@ali_mahdiyan
هدایت شده از بر پا
منطقه قرمز ۲
⚡️امروز روز عجیبی بود، داغونم بچه ها داغون. پیرمردی که توان نداشت قرصهاش رو برداره و بغض کرده بود از این ناتوانی، حالا حالش بد شده بود، دیگه نفسش راحت بیرون نمی اومد، صورتش کبود شده بود، باید میبردیم تحویل میدادیم یه جای تخصصی تر، یک طرف تختش رو گرفته بودم. دو سه نفر بودیم که میبردیمش، توی آسانسور صورتش که قرمز شده بود و نفس زدنهاش داشت دلم رو آتیش میزد کاری از من روحانی بر میومد؟ بلد نبودم، فقط شروع کردم آروم سوره حمد رو تلاوت میکردم. از ته دل میخواستم حالش خوب بشه.
⚡️با یکی از کارکنان اونجا بر میگشتم. گفت شما طلبه ای؟ گفتم بله. گفت خدا خیرتون بده. چقدر اومدنتون به ما روحیه میده. خیلی سخته خیلی سخت..
⚡️با لهجه شیرین ترکی میگفت مریضها زیادن. دارم سه شیفته کار میکنم. همه هستند. نه که فکر کنی کسی نمیاد، نه، کار زیاده. کاش پیشمون بمونید قوت قلبید. به خودم نگاه کردم، هیچ وقت فکر نمیکردم من به درد نخور را که هیچ کاری هم بلد نیستم ،تحویلم بگیرند.
⚡️رسیدیم تو بخش، دیدم همه به یه طرف دارند میدوند، گفتند مریض فوت شد، مریض دیگه ای که ندیده بودمش، از دور نگاه میکردم دورش حلقه زده بودند، آه اینجا مرز دنیا است، و من چقدر کوچکم. یا من فی الممات قدرته. احساس میکردم در کنار دریای قدرت خدا نشسته ام به حیرت...
⚡️جنازه را میبردند محیط را ضد عفونی میکردند و مرا مسوول جارو کشیدن آن اتاق کردند. کارم که تمام شد آمدم در یک اتاق روی صندلی نشستم. کسی در اتاق نبود جز یک پیرمرد . متوجه حضورم نشد. سخت نفس میکشید. اما همینطور با چشمهای بسته بعد از چند بار نفس کشیدن دستش را بلند میکرد و میگفت شکر.....
⚡️کلاس درس حوزه شده برایم اینجا....
@ali_mahdiyan