#قصص📚
🔰نقل است که :
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و میرفت و در راه با پرودرگار خود سخن میگفت : ای گشاینده گره های ناگشوده ، گره از گره های زندگی ما بگشای . . .
🔸️در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت. او با ناراحتی گفت :
🔸️من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
و نشست تا گندمها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید ، دانه های گندم بر روی ظرفی از طلا ریخته است!
ندا آمد که :
🔸️تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه . . .
#لاتقنطومنرحمهالله
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
روزتان را قرانی کنید
دوستان خود را دعوت نمایید👇
@qoranALIZADEH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قصص
🔹داستان سفرحضرت موسی(ع)همراه حضرت خضر(ع) در قرآن
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
روزتان را قرانی کنید
دوستان خود را دعوت نمایید👇
@qoranALIZADEH