24.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌فرازي دلنشين ازتلاوت زيباي سوره نمل درمقام كرد باصداي قاري ومبتهل بزرگ مرحوم استادشيخ محمدهلباوي
#تلاوت
@quranekarim1398
🔸 انجام غسل با دستمال خیس
⁉️ آیا با دستمال خیس یا اَبر اسفنجی میتوان غسل کرد؟
✅ در غسل، عضو باید شسته شود، اگر آب دستمال یا ابر اسفنجی به مقداری باشد که شستن صدق کند، اشکال ندارد.
#احکام
@quranekarim1398
8.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾️روضهخوانی سوزناک رسولی و نریمانی
🎥روضهخوانی مشترک حاج #مهدی_رسولی و حاج #سید_رضا_نریمانی در داغ مصیبت حضرت رقیه سلام الله علیها (برنامه حسینیه معلی، شب سوم #محرم )
@quranekarim1398
✅ پایگاه شکاری ترابری شهید حسین لشکری مهرآباد
دارالهدی
https://eitaa.com/lashgari_9
بسیج شهرک شهید جدی
https://eitaa.com/joinchat/22937675C322ba35d7a
شهرک شهید حاجی
https://eitaa.com/joinchat/2837053636C7c3cc0b11a
دارالقرآن ، بسیج مهرآباد
https://eitaa.com/Quarter_nasr
شهرک توحید
https://eitaa.com/masjed_alzahra_tohid
اطلاع رسانی مراسمات قرآنی مهرآباد
https://eitaa.com/joinchat/2036990165C2dee955fc1
✅ پایگاه هوایی شهید حسینی
https://eitaa.com/shahidhosiny1398
https://eitaa.com/joinchat/1374027808Cc5558ee80f
✅ صنایع و کارخانجات اوج نهاجا
https://eitaa.com/43769500/1567
✅ پایگاه هوایی شهید اردستانی امیدیه
https://eitaa.com/joinchat/3826188569C2a6df21b9a
✅ فرماندهی آماد و پشتیبانی
https://eitaa.com/darolQoranamad
✅ پایگاه هوایی شهید عبدالکریمی بندرعباس
https://eitaa.com/Khademane_vahy_p9sh
✅ دانشگاه هوایی شهید ستاری
https://eitaa.com/quranedaneshgahhavayi
✅ پایگاه هوایی شهید بابایی اصفهان
https://eitaa.com/joinchat/3544449228C02a5906092
✅ ف.آ.ت.ه شهید خضرایی
https://splus.ir/Goran_shhidghzaee
✅ پایگاه شکاری شهید فکوری
https://eitaa.com/darolghoranpaigahetabriz
✅ ستاد و قرارگاه و پشتیبانی مرکز نهاجا
کوی انقلاب
https://eitaa.com/koyenghelab
دارالقرآن امام رضا علیه السلام
https://eitaa.com/DaralQuran_ImamReza
شهرک شجاعی ( قصر فیروزه ۱)
https://eitaa.com/joinchat113
شهرک صادقی
https://eitaa.com/sharakesadeghi
نجات خدمه
https://eitaa.com/nasimdaryaa
✅ پایگاه شکاری شهید یاسینی
https://eitaa.com/yasini_qoran
✅ پایگاه هوائی شهید نوژه همدان
https://eitaa.com/quran_nojeh
✅ معاونت مهندسی رزمی نهاجا
https://eitaa.com/joinchat/2299658496C718be8e220
✅ آشیانه جمهوری اسلامی
http://eitaa.com/shahidardestani
✅ پایگاه شکاری وحدتی
https://eitaa.com/Khanehayeqorani04
✅ پایگاه هوایی شهید دوران
https://eitaa.com/shahid_doran_ghoran
✅ پایگاه شهید حبیبی مشهد
https://eitaa.com/ShahidHabibi14
✅ پایگاه شکاری خلبانان شهید برادران دل حامد
https://eitaa.com/qorandelhamd10
✅ ابهاد و ب نهاجا
https://eitaa.com/qurankarim1400
برگزاری مسابقات قرآن کریم
ویژه خواهران شاغل، همسران و فرزندان دختر و پسر نهاجا
رشته های مسابقه: مفاهیم ، حفظ ۱ جز الی حفظ کل قرآن کریم ، قرائت و ترتیل، تحقیق و اذان
زمان: شنبه مورخ 1403/04/23 راس ساعت 8 صبح
مکان برگزاری: شهرک کوی سازمانی دانشگاه
عقیدتی سیاسی دانشگاه هوایی شهید ستاری (قرآن، عترت و نماز)
┄┅═✧❁🌸🍁🌸❁✧═┅┄
✅️ پایگاه اطلاع رسانی دانشگاه هوایی شهید ستاری:
🆔
https://eitaa.com/quranedaneshgahhavayi
╰------❀🍃🍃🌸🍃🍃❀-------╯
9.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌حالبهمزنها!
🔻کیا حال مردم رو از دین بهم میزنن؟! اصلیترین ویژگیشون چیه؟
👈🏻 از مبحث "انحطاط متحجّرانه؛ انعطافپذیری متفکّرانه"
🕌 در هیئت میثاق با شهدا، دانشگاه امام صادق(ع)
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
@quranekarim1398
#رمان_آنلاین: زن، زندگی، آزادی
قسمت هفتم🎬:
ناگهان دو مرد از دوطرفش او را گرفتند و ماشین سفید رنگی که دنده عقب می آمد، جلوی پایشان ایستاد و در چشم بهم زدنی درب عقب باز شد و سحر بدون انکه بخواهد پرت شد داخل ماشین و همان مردی که دستش را وسط جمعیت چسپیده بود کنارش نشست و رو به راننده گفت: سیا بزن بریم که الاناست بریزن سرمون...
مردی که کنار راننده نشسته بود خنده زشتی سر داد و رو به سحر و مرد کناری اش گفت: آذه سیا برو که دور دور ماست و یه عروس دریایی صید کردیم
سحر که متوجه موقعیت خطیرش شده بود شروع کرد به جیغ زدن و همراه با فریاد کشیدن میگفت: کثافتای آشغال، چی فکر کردین؟! برین دنیال یه آشغال مثل خودتون...
با این حرف سحر، انگار جمع پیش رو بامزه ترین جوک عمرشان را شنیده بودند، بلند خندیدند و مرد کنار سحر گفت: ببینم اگر تو مثل ما نیستی چرا اون وسط معرکه گرفته بودی و بازار گرمی می کردی و کشف حجاب کردی و تازه همچی شال بدبخت را لگد مال میکردی و شعار میدادی دهن ما را آب انداختی؟
سحر که تازه متوجه اشتباه مهلکش شده بودم، اوفی کرد و گفت: من چکار کنم که درک شما و امثالتان اینقدر پایین هست.
همون مرد کناریش خنده ریزی کرد و گفت: لازم نیست کاری کنید، فعلا حرف نزن و همراه ما بیا...
سحر تمام تنش داغ شد، گذشته و حال و اینده اش در شرف نابودی بود....
وای قولی که به جولیا داده بود مدام تو گوشش زنگ می خورد، من همیشه پاک میمونم و اجازه نمی دم به من تعرضی بشه
چون شرط جولیا برای بردن سحر به خارج کشور همین بود.... تو باید دست نخورده باقی بمونی....
ادامه دارد...
📝به قلم ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_انلاین
زن زندگی آزادی
قسمت هشتم:
سحر در یک آن تصمیم خودش را گرفت و شروع کرد به جیغ کشیدن: کمکککک، تو رو خدا به من کمک کنید، این آشغالا منودزدیدن و همزمان با گفتن این جملات به شبشه های ماشین می کوبید و عجیب اینکه افراد بیرون ماشین که متوجه حال و روز سحر نه تنها کمکی نمی کردند بلکه انگار که میترسیدند، با سرعت از ماشین فاصله می گرفتند.
خیابان مملو از ماشین های رنگ و وارنگ بود و همین باعث میشد که سرعت ماشین حامل سحر پایین بیاید
پسری که کنار سحر نشسته بود، خودش را به سحر چسپانید و همانطور که با دستش مچ دست سحر را محکم فشار میداد گفت: خفه شو احمق، میبینی که هیچ کس بهت توجه نمی کنه، بایددد پای حرفی که زدی بایستی، مگه شعار زن زندگی آزادی سر ندادی؟! مگه روسری از سرت درنیتوردی و اونو لگد مال نکردی؟! مگه آغوشت را به روی من و امثال من باز نکردی؟! خوب ما داریم تحویلت میگیریم، اون آزادی هم داری، پس مرگت چیه که برای من اینجور ادا درمیاری هااا
سحر که انگار بغض تمام دنیا را روی دلش ریخته باشند، مثل بچه های مادر مرده شروع به گریه کرد و با مشت های گره کرده اش به شیشه ماشین میزد.
یک دفعه انگار نور امیدی توی دلش روشن شده بود، درست میدید، با چشمهایی که پرده ای از اشک اونو پوشانده بود، چراغ های چشمک زن ماشین پلیس را میدید و انگار جانی دوباره گرفته بود.
مرد کنار سحر رو به راننده گفت: هومن جون بکن، بزن تو فرعی..
راننده با عصبانیت برگشت عقب و گفت: لامصب تو یه فرعی نشون بده تا من بزنم فرعی و بعد بلند تر فریاد زد این کلاغ بد صدا را بنداز بیرون تا نگرفتنمون و با این حرف درب ماشین باز شد و سحر با یک تیپا به بیرون پرت شد و بین دو ماشین در حال حرکت افتاد..
ادامه دارد..
به قلم: ط_حسینی
#رمان_آنلاین
زن زندگی آزادی
قسمت نهم:
دردی شدید در پای چپ سحر پیچید و چشمان پر از اشکش را باز کرد و وقتی خودش را ولو وسط، خیابان دید، لبخند تلخی زد و گفت: خدا را شکر، واقعا آزادی چیه، توی بند اون پسرا باشم یا اینجا وسط خیابون؟!
در همین حین صدای بوق ماشین های اطراف او را به خود آورد، دستش را به زمین چسپاند و می خواست بلند شود که درد پایش شدید تر شد و در همین حین ماشین پلیس جلوی پایش ترمز کرد و زنی که مشخص بود از نیروهای انتظامی است از ماشین پیاده شد، سحر با دیدن پلیس نفسش را در سینه حبس کرد و آرام زیر لب گفت: یا خدا از دست اون اوباش نجات پیدا کردم و حالا گیر پلیس افتادم.
خانم پلیس به طرف سحر آمد و همانطور که لبخند میزد، دستش را به طرف سحر دراز کرد و گفت: بزار کمکت کنم، انگار آسیب دیدی
سحر لبخندی زد و گفت: نه نه، ممنون... یه زمین خوردگی ساده است، الان میرم از اینجا...
خانم پلیس سری تکان داد و گفت: نه ما در خدمتیم، ظاهرتان هم نشون میده که توی این زمین خوردن ساده، روسری سرتون هم محو شده...
سحر که تازه یاد وضع پوشش افتاده بود دستی به روی سرش کشید و همانطور که می خواست وانمود کند تازه متوجه نبود روسریش شده، گفت: اوه راست میگین، راستش... راستش یکی از همین اراذل داخل خیابان دست انداخت و شال روی سرم را کشید و اصلا نفهمیدم کجا افتاد
خانم پلیس همانطور که کمک میکرد سحر حرکت کند گفت: اشکال نداره، پس برای طرح شکایت از اون اراذل با ما بیاین کلانتری..
سحر که احساس خطر می کرد گفت: نه، من شکایتی ندارم، آخه اون هر کی بوده رفته دیگه نیست که...
خانم پلیس با لحنی محکم تر گفت: سوار ماشین شو و لطفا مقاومت نکن..
سحر که واقعا راه دیگه ای پیش رویش نداشت، سوار ماشین شد و تازه اونجا متوجه شد که دو دختر بی حجاب دیگه هم سوار خودروی پلیس هستند.
سحر که از کارهای نابخردانه اش واقعا پشیمون بود، با خودش می گفت: الان اگر بابام بفهمه میکشتتم، خدایا رحم کن..
ادامه دارد..
📝 به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿