┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_بیست_و_چهارم
نسشتم لب حوض و زل زدم به ماه که روی آب افتاده بود، بی اختیار دستم سمت آب رفت و شروع کردم به پاچیدن روی سر و صورت، مادر از پشت شیشه مرا دید می زد. باید چند مرحله را پشت سر می گذاشتم تا به منطقه امن برسم! اولیش سین جین کردن های مادر بود و خب سخت ترین مرحله!
_چرا گوشیتو جواب نمی دی؟ نمی گی دلم هزار راه می ره! این چه سرو شکلیه برا خودت درست کردی، نمی گی سرما می خوری دم عیدی...
+مامان جون نگران خود منی یا نیروی کمکی برای خونه تکونی؟!
_وا...خب معلومه خودت!
پدر روی کاناپه نشسته و مشغول خوردن چای خوشرنگ لاهیجان در استکان های کمر باریک بود، مرحله اول به لطف صدا زدن پدر بخیر گذشت، حالا وارد فاز دوم شده بودم. پدر استکان را دست نعلبکی سپرد و گفت: «اتفاقی افتاده که ما بی خبریم؟ اگه به مادرت نمی تونی بگی به من بگو. به من نمی تونی به برادرت بگو، نذار حرفی سر دلت سنگینی کنه. هیچکس مثل خانواده آدم نمی شه.» حرفایش را با سر تایید کردم و گفتم: « به روی جفت چشمام. حالا اجازه هست؟»
_بله چشم عسلی بابا...
یادم آمد یک تشکر جانانه به پدر بدهکارم، گفتم: «راستی کتاب آخری که برام خریدید بی نظیره... فقط حیف که دیر خوندمش..!» برق چشم هایش هویدا شد و لبخند روی لب هایش خوشحالی را به رخ کشید.
هر چه مرحله اول و دوم سخت بود مرحله سوم حوصله بسیار می طلبید که از توان من خارج بود. یک قدم با منطقه امن فاصله نداشتم که دیوانه جان سر رسید: «بگو ببینم کجا بودی با کی کجا رفته بودی؟» همانطور که مقنعه مشکی ام را در می آوردم گفتم: «چته تو! کلاغا خبر رسوندن؟» نیمچه لبخندی زد و جواب داد: «نخیر قیافه زارت داد می زننه. یه حسی بهم می گه مهبد جون رو دیدی!» نگاهی از بالای پله ها به پایین انداختم و آهسته گفتم: «هیس! برو تو...» نشست روی صندلی و من هم روی تخت لم دادم.
_مشکوک می زنیا... فک نکنی حواسم بهت نیست!
+نه بابا! اون که وظیفته... علی حدست درسته، امروز دیدمش و همه چی تموم شد. قهقه ای زد و گفت:
«پروندی رفت پسرخاله رو... حالا دیگه دست به دامان کدوم دیوونه ای بشیم بیاد تو رو بگیه؟» چشم غره کنان گفتم: «نترس دیوونه زیاده..» زانوهایم را جمع کردم و متکا را محکم چسبیدم، آهسته گفتم: علی!
_جون علی.
+هیچی!
_وا !
+والا.
_حرفتو قورت نده.
_دادم رفت!
+عه!
_آره.
+باشه، دارم برات!
دلم می خواست برایش از پسر مارک دار دانشگاه بگویم، دلم می خواست علامت های سوال ذهنم را با او در میان بگذرام، آنقدر دو دو تا چهار تا کنیم تا این معادله چند مجهولی حل شود و من از شر این معادله سخت نفس راحتی بکشم. بلکه با حل شدنش دیگر اسمش در خفا ورد زبانم نشود و قلبم بی خودی روی دور تند نیفتد! اما زبان در دهان نچرخید!
می دانستم مجدد رابطه مادر و خاله شکر آب می شود، می دانستم پز دادن های شوهر خاله به پدر بیشتر از قبل می شود، می دانستم زخم زبان های مهدخت حواله ام می شود، اما... اما این وصال نمی شد که بشود، من مقصر نبودم..! تا پاسی از شب بیست سوالی های سمیرا را جواب می دادم، یک ریز آیه یاس می خواند که چه در و گوهر نایابی را از دست داده ام!!!
فارغ از همه اتفاقات اخیر دست به قلم شدم، توی دفتر خاطراتم نوشتم: «سکانس آخر خاله بازی: پرونده مهبد مختومه اعلام شد! پرونده دیگری باز... اما اجازه باز ماندن ندارد! باید به زودی مختومه اعلام شود. قاضی باید زودتر حکم را اعلام کند وگرنه این دل بیچاره زودتر از موعد تکه تکه می شود.»
🌸🍃 @quranekarim1398