┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_هجدهم
فرزام و بچه بسیجی ها در محوطه دانشگاه حلقه زده و در مورد بازی والیبال چند روز آینده صحبت می کردند، قرار مدارهایشان را چک کردند و متفرق شدند. فرزام در کلاس ما غریب بود و جز شهروز رفیق فابریکی نداشت، اما در بسیج و دیگر کلاس ها تا دلت بخواهد دوست و همراه داشت. این بشر آنقدر قلق گیری اش خوب بود که خیلی ها را جذب خودش می کرد، اما در کلاس ما حکم یک مجرم را داشت، همه به چشم یک متهم نگاهش می کردند. گاهی برایش حکم صادر می کردند و گاهی از سر ناچاری تبرئه! ازدواج سارینا سر گرفته بود اما همچنان حرف های پشت سر و روی فرزام تمامی نداشت. راست می گفت مرجان: «غریب گیر آوردنش!»
فرزام وارد کلاس شد و با اندکی فاصله من هم به جمع بچه ها پیوستم. حدسم درست بود استاد تشریف نیاورده و اطلاع رسانی هم در کار نبود. یلدا و پانته آ با یکی از دانشجوهای پسر با کرکر خنده وارد شدند، سمیرا گفت: «اینام بسلامتی با هم رل زدن.» "رل! چه واژه نامفهومی بود در واژگان مغز من!" با تعجب گفتم: «رل دیگه چه صیغه ایه!» ریز ریز خندید و جواب داد: «همون ارتباط و دوست و این صوبتا دیگه. از قافله عقبیا فاطمه!» پشت چشمی برایش نازک کردم: «ایییش... می خوام صد سال سیاه به این قافله سیاه نرسم!» سمیرا از خنده ریسه می رفت و من هنوز وا مانده بودم از هضم هر روز با یکی بودن ها... از عشق های ساعتی و قرار مدارهایی که یک زمانی یواشکی بود و حالا با افتخار اعلام می شد در ملاعام! و چه افتخار بزرگی بود برای نسل من و هر که بلد کار نبود اسمش می شد امل، عقب افتاده!
یک ساعت تا کلاس بعدی وقت داشتیم، باید فرصت را مغتنم می شمردم و سراغ آن کتاب خاص می رفتم منتها ادا بازی بچه های ته کلاس پاهایم را از رفتن بازداشتند. مزه پرانی ها اینبار حالت سوال و جواب به خود گرفت. نفر اول و دوم، آمار رل هایشان را وسط دایره ریختند. نفر سوم فرزام بود که فارغ از هیاهوی اطرافش با شهروز در حال بحث بودند.
_آق فرزام تو رو هر دختری دست بزاری نه نمی گه! راستش رو بگو ببینم ای کلک! چند تا رل تو دست و بالت داری؟
فرزام سری از روی تاسف تکان داد و بی درنگ از جا برخاست، دست مچ کرده و سمت صاحب صدا با صلابت قدم برداشت. به نقطه مشخص که رسید مچ گره کرده اش به همراه تسبیح خاکی لرزان شد. آرام آرام انگشتانش به حرکت در آمده و از هم سوا شدند و یک قدم به عقب برداشت. فرزام صحنه دیدنی را خراب کرد، منتظر حرکت جانانه اش بودم ولی باز هم سکوت!
کلافه شدم و سکوت حکمفرما بر کلاس یخ زده مان را شکستم: «چرا حرف نمی زنید؟! چرا حسابشون رو کف دستشون نمی ذارید؟! از حضرت ایوب صبر به ارث بردید؟! چرا زیر چشمش رو مهمون مچتون نکردید؟ انقده مثبت بودنم نوبره والا! اونم واسه یه دهه هفتادی!» هر لحظه صدایم بلندتر می شد و لرزش دستانم که فرزام را نشانه رفته بودند بیشتر... نگاه های اطرافیان که روی من متمرکز شده بودند را حس می کردم، حتی چشمان از حدقه بیرون زده سمیرا را می دیدم اما نمی توانستم زبان به دهان بگیرم و مثل فرزام باشم. من به جای او از صبر لبریز شده بودم، معادله ی چند مجهولی در ذهنم دیگر جای علامت سوال های بیشتر را نداشت. تیر آخر را به سمتش شلیک کردم «روزه سکوت گرفتی برادر لاکچری؟!» این را که گفتم انگار بچه ها را مهمان جوکی کرده باشم، زنگ تفریحشان جور شد! چند قدم رو به من که جلوی در ایستاده بودم برداشت. یک آن جمله آخرم در ذهنم مرور شد "برادر لاکچری! " ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#انتشار_باذکرنام_نویسنده
🌸 @quranekarim1398 🌸