┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_پنجاه_و_سوم
تا پاسی از شب گوشی به دست مشغول صحبت کردن با جان جانانم هستم. گوشی زبان بسته به حرف آمده و از تب کردن های شبانه که مسببش من و فرزام هستیم، لب به اعتراض گشوده. به گمانم گوشی فرزام هم دنبال راهی برای شکایت می گردد و همین روزهاست که پیش عریضه نویس رود. اما در عوض گوش ها و قلب هایمان خوش خوشانشان است. گوش هایم از وقتی دوستت دارم های فرزام و دلبری هایش را می شنوند تیزتر شده اند، با دمشان گردو می شکنند. قلبم روی دور تند قرار دارد و اینبار تندی اش اذیتت کننده نیست؛ خودش که از این اوضاع راضی هست مخصوصا امشب که فرزام راس ساعت عاشقی، عاشقانه هایش شروع شد. هوش و حواسم بدون اجازه به مرخصی رفته اند، فکر و ذکرم پیش فرزام است و بس! هر کسی که با من کار دارد دوباره و چندباره صدایم می کند و جملاتش را تکرار... شده ام شبیه بچه دبستانی ها، مدام از نوشتن دیکته جا می مانم و از معلم تقاضای تکرار می کنم. علی هم از خدا خواسته دست انداختن هایش را شروع می کند و من را پیش پدر و مادر سوژه خنده می کند.
.
.
شب را با لالایی خوابیده ام، لالایی از جنس حرف های دلبرانه... خدا خدا می کردم دیر خوابیدن باعث پف چشمانم آنهم در بهترین روز عمرم نشود. جعبه لباس عروس روبروی پنجره، روی میز قرار دارد. مجدد بررسی می کنم، لباس و تور و شنل و تاج؛ دو مورد از قلم افتاده..! دستکش سفید دانتل و جوراب شلواری.
|یادمه وقتی که جوراب شلواری را می خریدم فرزام با تعجب نگاه می کرد، بی آنکه سوالی بپرسد جواب علامت تعجب چشمانش را دادم «این جوراب برای محفوظ موندن بدن از نگاه نامحرمه... استفاده اش ضروریه تو چند جا، یک: بالا و پایین رفتن از پله ها. دو: پیاده و سوار شدن از ماشین گل زده معشوق.» فرزام لبخندی بر لب آورد و گفت: «چه خوب که همسر آدم انقدر دقت داره...» یک آن یاد دقت و وسواس مادر افتادم... یاد سرمشق زندگی ام...! چشمان عسلی ام پر از مروارید شد، خودم را جمع و جور کردم لبخندی روی لب آوردم و گفتم: «این دقت یکی از سرمشق های دفتر زندگی منه... در ضمن مومن باید کیز باشه.» علامت تعجب بعدی سراغ فرزام رفت: «سرمشق دفتر زندگی!» دستان مردانه اش را که در دستانم گره خورده بود محکم تر فشردم و گفتم: «به وقتش همه چی رو بهت می گم.»|
شمارش اقلام مورد نیاز به اتمام رسید، اسم فرزام روی صفحه گوشی ام حک شد و دل بی قرارتر از قبل...
ابرهای آسمان قد و نیم قد توی آسمان صف کشیده بودند، به گمانم یکی هلهله می کشید و یکی بادا بادا مبارک می گفت. فرزام جلوی در به انتظار ایستاده بود، نگاهم را از آسمان گرفتم و قدم هایم را تندتر کردم. نباید بیشتر از این معطلش می کردم. به سرعت برق و باد راه افتادیم. ماشین که جلوی در آرایشگاه توقف کرد، توصیه های حکیمانه جان جانان شروع شد «میگما بزار یه دور خوب نگات کنم، می ترسم عصر اومدم دنبالت نشناسمت!» اخمهایم را در هم کشیدم: «عه اینجوریاس...» با تبسم شیرینی گفت: «جدی میگم نزار شبیه یکی دیگه ات کنن...» یک آن یاد حرف علی افتادم: «خدایا خواهرمو دست خودت می سپرم. طبیعی داره از در این خونه میره بیرون، غول جاش نیاد صلوات!» دست روی چشم گذاشتم و گفتم: «به روی چشم. امر دیگه ای نیست؟» رو به من گفت: «خیر. عرضی نیست خانومم.»
پشت درب آرایشگاه ایستادم و زیر لب برایش آیه الکرسی خواندم، فرزام راهی پیرایشگاه شد هر چند که بی نیاز بود از تیشان فیشان های مخصوص دامادی... ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @quranekarim1398