🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
خداوند به يکی از پيغمبران وحی نمود:
فردا صبح، اول چيزی که ديدی بخور، دومی را بپوشان، سومی را بپذير، چهارمی را نااميد مکن، و از پنجمی بپرهيز.
صبحگاه از جا حرکت کرد، در اولين وهله به کوه بزرگ سياهی برخورد متحير ايستاد که چه کنم
سپس با خود گفت:
خدا دستور محال و نشدنی را نميدهد، به قصد خوردن کوه جلو رفت، هرچه جلوتر رفت کوه کوچکتر شد، تا به صورت لقمهای درآمد
چون خورد ديد گواراترين خوراک است، از آنجا گذشت
طشت طلائی را ديد طبق دستور گودالی کند و آن را پنهان نمود، اندکی رفت و پشت سر نگاه کرد، ديد طشت خودبهخود بيرون افتاده، گفت: من آنچه بايد بکنم کردهام
سپس به مرغی برخورد که يک باز شکاری آن را تعقيب میکرد، مرغ آمد دور او چرخيد، پيغمبر گفت: من مأمورم او را بپذيرم آستين گشود، مرغ وارد آستين شد
باز گفت: شکاری را که چند روز در تعقيبش بودم ربودی
پیامبر گفت: خدا به من دستور داده اين را هم نااميد نکنم، قطعهای از ران شکار را گرفت و نزد باز افکند، از آنجا گذشت
مرداری يافت که بو گرفته و کرم در آن افتاده بود، طبق وظيفه از آن گريخت.
پس از طی اين مراحل برگشت، شب در خواب به او گفتند: تو مأموريت خويش را انجام دادی، اما فهميدی مقصد چه بود؟
گفت: نه.
به او گفتند: آن کوه، غضب بود، انسان در وقت خشم خود را در مقابل کوهی میبيند، اگر موقعيت خويش را بشناسد و پابرجا بماند کمکم غضب آرام ميشود و سرانجام به صورت لقمه گوارايی درمیآيد که آن را فرو دهد.
اما آن طشت، کنايه از کارخير و عمل صالح بود، که اگر مخفی کنی، خدا به هر طريق باشد آن را در برابر کسانی ظاهر میکند که صاحبش را جلوه دهند.
علاوه بر ثوابی که در آخرت دارد.
اما آن مرغ، کنايه از نصيحتکننده است
که بايد راهنماييش را بپذيری.
اما باز شکاری حاجتمند است که نبايد نااميدش کنی.
اما گوشت گنديده غيبت است، از آن بگريز
🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
عارفی در نیشابور بود که هر کس او را کوچکترین آزار می داد، به بلا گرفتار می شد. پس مردم شهر همه از او می ترسیدند.
روزی جوانی او را دید و گفت: خوش به حالت من هم دوست دارم مانند تو عارف شوم تا دیگران از من بترسند و در پی آزار من نباشند.
عارف تبسمی کرد و گفت: مثل عارف ،مانند کسی است که شیری سوار شده است، درست است همه از او می ترسند ولی خود او بیشتر از همه می ترسد، چون کوچکترین خطای او باعث دریده شدن اش به دست شیری خواهد بود که پشت اش نشسته است. هر چقدر به خدا نزدیک تر می شوی، مردم از تو می ترسند و تو از خودت. چون کوچکترین معصیت و خطای تو خدا را سخت سنگین می آید و سخت مجازات می کند.
🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری رفت. پدر دختر رو به پسر کرد و گفت تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمی دهم.
چندی بعد پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر رفت. پدر دختر با ازدواج موافقت کرد و در مورد اخلاق پسر گفت ان شاءالله خدا او را هدایت می ند.
دختر گفت پدر، مگر خدایی که هدایت می کند با خدایی که روزی می دهد فرق دارد؟
حکایت بعضی از ما همین است خدا را هم تا جایی قبول داریم که منفعتمان باشد.
https://eitaa.com/quransharif
🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
ترمذی (tarmazi) عارفی بود.
از همسرش پرسیدند، در خانه شیخ بر شما خشمگین میشود؟
همسرش گفت:
اگر ما خطا کنیم، محبت خود بر ما زیادتر میکند و شب و روز گریه میکند و میگوید: خدایا من تو را آزردم که اهل و عیالم مرا آزار میدهند. یقین تو خیر محضی و من فرمان تو نبردم که آنها فرمان من کنون نمیبرند.
در اتاقی رفته و توبه میکند و ما را دعای خیر میکند، با دیدن حال او، ما نیز پی به اشتباه خود برده و توبه کرده و سمت او برای عذرخواهی میرویم.
روزی شیخ پسرش را برای نماز صبح، بیدار کرد و پسرش بیدار نشد. پدر سخت دلگیر شده و در گوشهای اشک ریخت. پسر چون این حالت پدر دید، دست پدر بوسید و عذر خواست. شیخ گریست و گفت: ناراحتی من از تو نیست پسرم، من خطایی کردهام که تو کنون خطا میکنی. و بر نماز کاهلی کردی، بر حال خود گریه میکنم، نه نافرمانی تو!
https://eitaa.com/quransharif