خب خب فقط یه هفته دیگه به شروع مدارس مونده و ما میخوایم چند تا روتین صبح برای مدرسه به شما معرفی کنیم
⏰🎒
#پارت ¹
سعی کنید ¹ الی ² ساعت قبل از شروع کلاس از خواب بیدار شید🎟️🍓
دستشویی برید و به ظاهرتون اهمیت بدید و به خودتون برسید (مسواک بزنید ، موهاتو شونه کنید و...)🐰🌸🌿
تختون رو مرتب کنید🛏️🏑
وسایل مورد نیازتونو آماده کنید تا موقع کلاس دنبالشون نگردید🐣💕
منتظر پارت ² باشید😉💚
🌸 #آوا عاشقی 🌸
🌷#پارت ۱🌷
باصدای زنگ تلفن بیدار شدم خابالو تلفن برداشتم عاطفه بود سلام کردم عاطفه با صدایی پرانرژی گفت خوابی؟گفتم سرصبح زنگ میزنی می خوای خواب نباشم ؟گفت دیشب باز تا صبح بیدار بودی؟ گفتم آره چیشده مگه؟ گفت ساعت نگاه کن گوشی از گوشم فاصله دادم ساعت ۱۲ ظهر بود یا علی !!!از جام پریدم نشستم وگفتم خاک به سرم ۱۲ظهر.... عاطفه گفت پس چی!!! فکر کردی ساعت چند؟ گفتم ۹صبح گفت به همین خیال باش با عجله گفتم عاطفه من کار دارم بعدا بهت زنگ میزنم صداش از اونور میومد اما من قطع کردم گوشی پرت کردم روی تخت و بدو بدو رفتم دست وصورتمو شستم خدایا چقدر دیرشده چیکار کنم من ساعت ۱ با مهلا قرار دارم تو کافی شاپ . اومدم جلو آینه دراورم وبعد کرم برداشتم زدم به صورتم وبعدش ریمل وخط چشم وبعد یک ماتیک جیگری برداشتم زدم به لبام وبعد رفتم در کمد باز کردم دودل بودم مانتو صورتیمو بپوشم یا مانتو آبی کاربونیمو با هزار بدبختی انتخاب کردم مانتو صورتیمو برداشتم وپوشیدم با یک شلوار قد ۹۰ مشکی وبعد موهامو شونه کردمو موهامو بافتم از پشت شالم انداختم بیرون موهای جلومو حالت خامه ای دادم بیرون وعطر خاصمو برداشتمو زدم وبعد کیفمو برداشتم ویک اسنپ گرفتم رفتم .
🌸نویسنده :مونااسماعیل زاده🌸
☆کپی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است☆
╔═❀❀══════╗
@r46dif
╚══════❀❀═╝
#آوای عاشقی🌸
🌷#پارت ۲🌷
رسیدم به کافی شاپ وهزینه اسنپو اینترنتی پرداخت کردم رفتم در کافی شاپ باز کردم یک هو صدای سوت وجیغ ودست اومد وبعدش شرشره های رنگی وبرف شادی ریخت روسرم وااای باز یادم رفت تولدمه مهلا اومد جلو وروبوسی کردیم وبعد بغلم کرد ودر گوشم گفت تولدت مبارک عشقم بچه های دانشگاه همه بودن وهمه باهم رفتیم سمت کیک . یک کیک دوطبقه بود که با گل های طبیعی تزئین شده بوداز شدت خوشحالی اشک تو چشمام جمع شده بودنمیدونستم باید چی بگم باهمه بچه ها دونه دونه عکس گرفتم ویک دونه هم دست جمعی همه گرفتیم وکلی لایو واستوری گزاشتیم خلاصه کیف کردیم ....بعد همه متفرق شدن منم رفتم روی یک صندلی نشستم خیلی خسته شده بودم . یک لحظه سرمو گزاشتم روی میز . یک هو صدایی شنیدم ببخشید چیزی شده؟ سرمو آوردم بالا گفتم نه چیزی نشده چطور؟ گفت فکر کردم ناراحتیت که سرتونو گزاشتین روی میز گفتم نه چیزی نشده یکم خسته ام فقط.... آره با این همه عکسی که گرفتید با یچه ها معلومه آدم خسته میشه....اگه خیلی خسته نیستید میشه این افتخار عکس گرفتن با من هم بدید ؟ یکم اول شوکه شدم .... می خواستم بگم شرمنده که یک هو مهلا اومد گفت میشناسین همو؟ تو گفته بودی مونا رو نمیشناسی که .... یک هو دیدم چشم وابرو بالا میندازه . گفت اها یادم رفت معرفی کنم ایشون آقا ساسان هستن بیشتر تشکیلات تولد با ایشون بود چشمام از تعجب گرد شد ناخواسته باصدای بلند گفتم چی ؟؟؟؟؟؟؟
🌸نویسنده :مونا اسماعیل زاده 🌸
☆کپی باذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
╔═❀❀══════╗
@r46dif
╚══════❀❀═╝
🌸#آوای عاشقی🌸
🌷#پارت۳🌷
مهلا لبخندی زد وگفت نگو نفهمیدی که ایشون ....دیدم ساسان یک سوقورمه زد به مهلا و مهلا حرفشو ادامه نداد رفت. ساسان گفت خوب نگفتی افتخار میدین ؟ با هم یک عکس بگیریم ؟ منم نتونستم نه بگم چون تولد با مهلا باهم تدارک داده بودن بلند شدم کنار کیک وایستادم اونم اومد کنارم باهم عکس گرفتیم یک هو یکی از بچه ها داد زد بزن کف قشنگ رو به افتخار این دوتا زوج جوان منم اخمام رفت تو هم وبعد مهلا اومد و گفت حالا وقت کیک بریدن این که دیگه اخم کردن نداره منم گفتم تورو میکشم فعلا هیچی نگو مهلا . مهلا گفت اوه اوه چه بداخلاق چته؟!! بعد کیک بریدم یکی از بچه ها رفت ظبط روشن کرد وهمه رفتن وسط ومیرقصیدن منم ازشون فیلم میگرفتم بچه ها هی میومدن اصرار میکردن که بلند شم برم وسط منم به هربدبختی میشد ردشون میکردم مهلا اومد گفت بچه ها دست بزنید مونا میخواد بیاد وسط منم یک بیشگون از دستش گرفتم وگفتم ببند دهنتو وبعد رفتم سرویس بهداشتی صورتمو آب زدم حسابی گیج شده بودم خدایا اینجا چه خبره !!!ساسان کیه اصلا منو از کجا میشناسه ؟؟؟ مهلا چرا مشکوک میزنه !! یک هو دیدم صدای در اومد ....
🌸نویسنده :مونااسماعیل زاده 🌸
☆کپی باذکر نام نویسنده مورد رضایت است☆
╔═❀❀══════╗
@r46dif
╚══════❀❀═╝
🌸 #آوای عاشقی 🌸
🌷#پارت ۴🌷
از آیینه دیدم ساسانه زود خودمو جمع وجور کردم گفتم چرا اومدین اینجا دم در زده سرویس بهداشتی زنانه گفت اینجا رو اجاره کردیم بعدم وقتی تو پارتی هستی اینجور چیزا معنی نداره ! منم صورتمو حالت متعجب گرفتم گفتم اها !! میخواستم برم بیرون گفت حسابی گیج شدی نه؟؟ که من کیم که چرا مهلا اینجوری مشکوک میزنه نه؟ بااینکه جواب سوالش آره بود گفتم نه اصلا . گفت من تورو خوب میشناسم الکی نگو !!! گفتم شما؟ منو؟ از کجا اونوقت؟گفت از موقعی که تو دانشگاه دیدمت گلوم پیشت گیرکرد موقعیت بهتری گیر نیاوردم که بهت بگم چقدر عاشقتم....رفتم به مهلا گفتم اونم قبول کرد کمکم کنه میگفت خیلی تابلو هست رفتارام حتما تا حالا فهمیدی ولی مثل اینکه متاسفانه نفهمیدین...تو حتی منو یک نیم نگاهم نکردی ! چه برسه به ... منم اصلا تو حال وهوای خودم نبودم حسابی شوکه بودم فقط به این فکر میکردم چجوری مهلا رو بزنم .... یک هو دیدم ساسان نزدیکمه خیلی نزدیک خودمو از اون مهلکه نجات دادم وبا عصبانیت از سرویس بهداشتی اومدم بیرون کیفمو برداشتم رفتم بیرون ساسان هم اومد دنبالم گفت کجا میری ؟ مگه چی گفتم؟ مگه چیکار کردم؟ چرا عصبانی میشی؟ مگه دوست داشتن آدما جرمه؟ برگشتم با عصبانیت گفتم نه جرم نیست !! فقط الان یکم شوکه ام بزار برم یکم این ماجراهارو هضم کنم همین. گفت چیز خاصی نیست ها!! با عصبانیت گفتم بیین ظاهر منو نبین من فقط ظاهرم یکم بده من تاحالا به هیچ پسری حتی نگاهم نکردم بهم حق بده!!! گفت خوب بزار برسونمت گفتم نمیخواد برین تو پارتی خوش باشین !!!
🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸
☆کپی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است☆
🌸 #آوای عاشقی🌸
🌷#پارت ۶🌷
منم گوشی قطع کردم وبعد گوشی گزاشتم کنار بالشتم به حرفای ساسان فکر میکردم !!! حرفاش فکرمو درگیر کرده بود نمیدونم چرا !! شاید واقعا عاشقمه مگر نه تا حالا باید می گفت !!! اینقدر فکر کردم تا از فکر وخیال خوابم برد صبح از خواب بیدار شدم دیدم ساعت ۹ صبحه یک کلاسمو که غیبت خوردم زود آماده بشم تا به کلاس ساعت ۱۱ برسم راه افتادمو با اتوبوس رفتم ساعت ۱۰ رسیدم!!! رفتم کتابخونه نشستم کتابارو الکی ورق میزدم که یکی اومد کنارم نشست گفت سلام خوبی؟ گفتم آره عزیزم تو خوبی؟ گفت ممنون همو میشناسیم؟ یک لبخندی زد وگفت نه عزیزم دیدم حوصله ات سر رفته اومدم پیشت چون حوصله منم حسابی سررفته بود گفتم اها !! گفت اسم من زهرا هست وشما؟؟ گفتم من مونا هستم گفت خوشبختم عزیزم گفتم مرسی همچنین . یک کتاب از تو کیفش در آورد وگفت مونا جون من این کتاب خیلی دوست دارم ولی الان دوست دارم بدمش به تو بخونی خیلی فشنگه من خیلی خوندمش ولی دیگه الان دوست دارم به تو منم خوش حال شدم وکتاب گرفتم کلی تشکر کردم !! گفت اوووو حالا چرا اینقدر تعارف ؟! یک کتاب دیگه مدال جام جهانی که اهدا نکردم!! ناخداگاه خندم گرفت!یک هو چشمم افتاد به ساعت ۱۰:۴۵ بود گفتم زهرا جون من برم که الان کلاسم شروع میشه گقت برو عزیزم خوش حال شدم از دیدنت !! گفتم منم عزیزم ورفتم از کتابخونه بیرون چند قدم بیشتر برنداشته بودم که صدایی شنیدم .....
🌸نویسنده : مونااسماعیل زاده 🌸
☆کپی باذکر نام نویسنده مورد رضایت است☆
🌸#آوای عاشقی🌸
🌷#پارت ۵ 🌷
داشتم راه می رفتم تو خیابون نمی دونستم کجا فقط داشتم می رفتم عصبانی بودم از مهلا خیلی.... چرا به من نگفت ..... یک هو به خودم اومدم دیدم ساعت ۵ وااااای چقدر دیرشده بود!!! زود یک تاکسی گرفتم رفتم از تاکسی پیاده شدم وپولشو حساب کردم کلید برداشتم در باز کردم رفتم تو خونه اخیشششش هنوز مامان نیمده !!! رفت اتاقمو شالمو از سرم کشیدم لباسامو عوض کردم وپرت کردم یک گوشه اتاق یعدم خودمو پرت کردم روی تخت گوشیمو برداشتم اوه عاطفه۷بار زنگ زده بود ومن نفهمیدم . بهش زنگ زدم وگفتم سلام ببخشید نفهمیدم زنگ زده بودی !!! اووووو خوب بزار جواب سلامتو بدم بعد ادامه بده دختر !!! خندیدم گفتم ببخشید خوب عزیزم کار داشتی؟ گقت نظر خودت چیه؟؟ گفتم لوس نکن بگو. گفت هیچی یک دوست داشتم اسمش مونا بود امروزتولدش بود زنگ زدم تبریک بگم کار خاصی نداشتم!!! خندیدم و گفتم از دست تو !! مرسی عزیز دلم خیلی خوش حالم کردی گفت نه بابا خوش حال نشیاااا چون فردا باید منو دعوت کنی شیرینی تولد بدی گفته باشه!! گفتم باشه شکمو گفت شوخی کردم بابا.گفتم نه بیا دیگه لوس نکن گفت اصلا نمی تونم حرفشو هم نزن گفتم باشه هرجور دوست داری . گفت باشه عزیزم همه آرزو هات خاطره شن دیگه از این حرفا... من برم کاری باری؟ گفتم نه مرسی خداحافظ !!!
🌸نویسنده: مونااسماعیل زاده 🌸
☆کپی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌸#آوای عاشقی🌸
🌷#پارت ۷🌷
خانوم محمدی وایستا کارت دارم!! منم به روی خودم نیاوردم صداشو شنیدم !! به راهم ادامه دادم یک هو آستین لباسمو کشید گفت دارم صدات میکنم ها !! دستمو از دستش کشیدم گفتم خوب؟ بفرمایید؟ من عجله دارم نمیتونم وایستم گفت کلاس امروز کنسل شده استاد حالش خوب نیست نیومده . گفتم امرتون؟ گفت به حرفام فکر کردین ؟ گفتم نه من بیکار نیستم گفت باور کن عاشقتم ! خواهش میکنم قبول کن ! هروقت میبینمت دلم توش یک زلزله ۸ ریشتری به پا میشه !! منم گفتم دلتو ضد زلزله کن خوب!! خندید گفت خوشم میاد از این بلبل زبونیات اصلا در حالت عادیشم دل آدمو میبری یکم بد باش بزار آدما اینجوری اسیرت نشن !! منم گفتم خوب!! الان که چی؟ گفت میای بریم کافی شاپ ؟ همو بیشتر بشناسیم ؟! هیچی نگفتم گفت سکوت نشانه رضایت است !!! رفت منم پشت سرش رفتم جلوجلو رفت در برام باز کرد گفت بفرما خانمی !!!! منم سرموانداختم پایین سوار شدم
اونم رفت سوارشد ماشین روشن کرد راه افتاد گفت مونا باورم نمیشه که قبول کردی !!! گفتم خوب با اون زبونی که تو داری دیگه .... گفت واقعا!! خدارو شکر که این زبون دارم لاقل تونستم باهاش تورو به دست بیارم ... گفتم بسه تورو خدا . گفت چشم خانمی هرچی شما بگین !! رسیدیم ماشین خاموش کرد خواستم پیاده شم که گفت پیاده نمیشیااا گفتم چرا؟ گفت وایستا !! پیاده شد در ماشین برام باز کرد گفت حالا بفرما!! یک لبخند زدمو گفتم ازدست تو.... گفت بلع دیگه رفتیم داخل کافی شاپ نشستیم گارسون اومد قهوه سفارش دادیم گفت موناچندتاسوال بپرسم؟ گفتم بپرس!! گفت راستشو میگی؟ گفتم بگو حالا!! گفت تاحالا عاشق کسی بودی؟ کسیو دوست داشتی؟ گفتم خیلی سوال مسخره ای بود . ولی نه به هیچ عنوان خوب سوال بعدی ؟گفت خدارو شکر مرسی خدایا... خندیدم گفت خوب چه رنگیو بیشتر دوست داری؟ خوراکی چی دوست داری؟ گفتم رنگ صورتی وبنفش و آبی فیروزه ای وسبز وخوراکی ام پاستیل ولواشک گفت اها ... گارسون قهوه رو آورد شکر ریختم توشو خوردم خواستم بزارم توسینی که ساسان گفت نزاریا گفتم چرا؟ گفت بیا بیا باهم دونفره فال بگیریم !! گفتم مسخره بازی در نیار!! گفت نه بیا فال بگیریم تعبیرش با من... گفتم چیکار کنم؟ گفت فنجون برگردون سمت قلبت بعد بزار تو نلبکیت بعدش بده به من ..... بعد یک لبخند ریزی زدمو کاری که گفت انجام دادم بهش فنجونمو دادم وبعد گفتم خوب آقای فال گیر تعبیرش چیه؟
🌸نویسنده: مونااسماعیل زاده 🌸
☆کپی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است☆
🌸#آوای عاشقی🌸
🌷#پارت ۸🌷
اونم گفت خوب تعبیر فالت ....
یکی به نام ساسان وارد زندگیت میشه وعاشقت میشه وتورو دیوونه ومجنون خودش میکنه بعدم باهم ازدواج میکنید و۲تا دختر کاکل زری به دنیا میاری تومیشی مادرش ساسان هم پدرش همین قدرشو فهمیدم.... منم که داشتم از خنده منفجر میشدم گفتم اوهو از الان برنامه نچین چون اصلا قصد ازدواج ندارم .... ویک سوال همه اینارو اونجا نوشته بود؟ نکته بعدی اینه که به پسر میگن کاکل زری نه به دختر .... با لحنی بچه گانه گفت عههههه نه بابا گفتم بله ، خوب فال خودت چی شد ؟ گفت اونم تعبیرش همینه فقط اسم من وتو جاشون عوض میشه ... خندیدم و گفتم خیلی دیوونه ای گفت بله دیوونه توام اخه نمیدونی چجوری اسیرم کردی که.... سرمو از خجالت انداختم پایین لبخندی زدم خوبه بسه .... بریم؟ گفت کجا لیلی بی نشانم ؟؟؟ با خنده گفتم چیشده خوبی؟؟ فک کنم یک چیزی زدی هااا گفت وا چرا؟ گفتم من روبه روتم اونوقت بی نشانم ؟ گفت از اون لحاظ گفتم بلههههه .... الانم من رفتم تو نمیای نیا خدانگهدار آقای فال گیر . بعدم بلند شدمو رفتم اونم پشت سرم اومد منو رسوند خونه.... رسیدم طبق معمول کلید از کیفم در آوردم و در باز کردم دیدم برقا خاموشه یک هو با صدای سوت وجیغ سوپرایز شدم و دختر عموم پرید بغلمو و گفت مونااااا تولدت مبارک منم بغلش کردم وبعد تشکر کردم ... بعد رفتم سمت پذیرایی همه فامیل تبریک میگفتن منم با خوش رویی تشکر می کردم بعدم رفتم مامان و بابامو بغل کردم و بوسیدم و گفتم دیروز تولدم بوداااا گفتن فامیلا دیروز نمی تونستن بیان الانم کم خود شیرینی کن برو لباساتو عوض کن....
🌸نویسنده : مونا اسماعیل زاده 🌸
☆کپی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌸#آوای عاشقی🌸
🌷#پارت ۹🌷
رفتم یک شومیز سفید پوشیدم با یک شال سوسنی وشلوار مشکی جذب ویک رژ لب سوسنی زدم ریمل و خط چشم هم که داشتم موهامو بافتم واز پشت سرم انداختم بیرون موهای جلومم طبق معمول خامه ای ریختم بیرون!! بعد عطر زدمو رفتم بیرون با کل فامیل عکس گرفتم وبعد عکس های تک نفره اینستا گرامی ... خلاصه خیلی خوش گذشت ... دور هم نشسته بودیم هرکی داشت بایکی صحبت میکرد منم داشتم با ساسان چت میکردم .... یک هو با صدای عموم همه ساکت شدن خوب مونا خانوم چه خبر از دانشگاه ؟؟؟منم یک هو به خودم اومدم و گفتم جان؟! گفت جانت بی بلا عمو ... میگم چه خبر از دانشگاه منم بالبخندی گفتم سلامتی عمو جان میگذره !!! گفت خوب عمو جان نمی خوای یک سروسامانی به خودت بدی ؟ منم گفتم چه سر وسامانی عموجان به هرحال ماهم دوست داریم کسی مثل تو عروسمون بشه .... منم سرمو انداختم پایین وباخجالت گفتم نه عمو جان فعلا خونه پدر خوشیم !!
🌸نویسنده : مونااسماعیل زاده🌸
☆کپی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است☆
🌸#آوای عاشقی🌸
🌷#پارت ۱۰🌷
همه زدن زیر خنده منم بلند شدم رفتم اتاق یک هو صدای زدن در اومد گفتم بفرما دیدم مامانه فرصت ندادم حرف بزنه گفتم مامان میدونستین؟ گفت نه والا مادر جان خودش یک چیزی گفت جدی نگیر ... منم گفتم نمیام بزار برن بعد میام گفت یعنی چی مونااومدیاااا ! منم بلند شدم رفتم شروع کردم با دختر خاله ها حرف زدن اون ها هم هی مزه می پروندن خلاصه موقع رفتن شد وهمه با هم رفتیم بدرقه عموم موقع رفتن عمو گفت رو حرفم فکر کن ! منم سرمو انداختم پایین گفتم عموجان نیاز به فکر کردن نداره جواب من معلومه .... گفت خوب جوابت چیه ؟ گفتم من .... جوابم.... منفیه .... عموم گفت به هرحال دوست داشتم عروسی مثل تو داشته باشم.... گفتم ان شاالله بهترینش نصیبتون میشه .... عموم گفت یا علی شب بخیر .... رفتن منم رفتم بالا اتاقم شالمو در آوردم انداختم کنار تخت یک هو دیدم صدای باز شدن در اتاق اومد بر گشتم دیدم بابامه گفتم جان بابا؟؟؟گفت مونا واقعا جوابت منفیه!!!! گفتم بله بابا جوابم منفیه !! گفت چرا ؟ گفتم خوب علاقه ای ندارم .... گفت هرجور راحتی دخترم ! شب بخیر! . بابام که رفت دراز کشیدم روی تخت و دوباره شروع کردم به چت کردن با ساسان !!! تا ساعت ۲ صبح با هم چت میکردیم . بعدش هم خوابیدیم.... صبح که بیدار شدم دیدم ساعت ۱۰ آماده شدم و رفتم دانشگاه تو محوطه دانشگاه نشستع بودم که ...
🌸نویسنده : مونااسماعیل زاده🌸
☆کپی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است☆
🌸#آوای عاشقی🌸
🌷#پارت ۱۱🌷
یک هو دیدم یکی از پشت سرم چشمامو گرفته اول فکر کردم عاطفه است بعد که دستامو گزاشتم رو دستاش فهمیدم دستای یک پسر زود بلند شدمو یکی زدم تو گوشش بعد دیدم ساسانه .... گفت چیکار میکنی ؟؟؟ گفت هیچی اومدم سوپرایزت کنم گفتم خجالت بکش !!! من کی اجازه دادم دستت بخوره بهم که الان .... گفت مگه چی شده ؟ گفتم هیچی بدم میاد !!! بعد رفتم .... چند بار صدام کرد منم بی تفاوت وعصبی رفتم سرکلاس نشستم استاد اومد وبچه ها به احترامش بلند شدیم واستاد بعد سلام و احوال پرسی درس شروع کرد .... یک هو دیدم بغل دستیم میزنه به پام با اشاره بهش گفتم چیه؟ یک کاغذ بهم داد توش نوشته بود امروز ساعت ۵ بچه ها مهمونی گرفتیم بیا از طرف مهلا .... منم که یکم اعصابم بهم ریخته بود قبول کردم بعد دانشگاه با مهلا رفتیم خونه تا لباس بردارم .... ماملنم گفت کجا میری مونا ؟ گفتم تولد یکی از بچه هاست میرم زود بر میگردم یک بوسش کردم رفتم .... مامانم گفت آی از دست تو دختر .... بامهلا رفتیم مهمونی منم رفتم اتاق یکم به خودم رسیدم ولی تعریف از خود نباشه خوشگل شده بودم یک سارافن آبی کاربونی دوتیکه وشلوار سفید با یک شال آبی کاربونی با یک رژ قرمز وخط چشم وریمل با لاک های آبی کاربونی .... رفتم بیرون با صحنه ای که دیدم دهنم باز موند .....
🌸نویسنده : مونااسماعیل زاده🌸
☆کپی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است
🌷#پارت ۱۲🌷
ساسان بودکنار.... یک دختر دیگه باورم نمیشد .... چطور؟ .... به همین زودی خسته شد ؟.... ساسان منو دید گفت به مونا جان اینجا چیکار میکنی ؟ اینجور جاها هم مگه میای ؟ خیلی خوبه جای پیشرفت داری هنوز ها .... منم که اشک تو چشمام جمع شده بود رفتم تو اتاق در بستم سرمو گزاشتم رو پام وشروع کردم به گریه کردن ... همش به خودم فحش میدادم که چرا خامش شدم .... چطور تونست ... یعنی من اینقدر بی ارزشم .... که به همین راحتی.... یک هو صدای در رو شنیدم که باز شد سرمو آوردم بالا دیدم ساسانه بلند شدم تا برم بیرون گفت صبر کن کار دارمت .... گفتم من کاریت ندارم!... به سلامت .... گفت میگم صبر کن نمی فهمی !! منم بی هیچ حرفی نشستم گفت یک حقایقی رو باید بدونی .... فقط قبلش یک سوال به چیه خودت می نازی؟ به قیافت ؟ بیا این دستمال مرطوب بگیر به صورتت بزن دیگه هیچ کس نگاهتم نمیکنه !!! به سر ووضع خودت نگاه کن مانتوت کوتاه. بود و نبود روسری فرقی نداره خوب منم وقتی میبینم این همه خوشگل کردی عاشقت شدم اما نه عاشق خودت عاشق روغن های صورتت عاشق لباس هایی که خودتو باهاش قشنگ کردی نه خود واقعیت من عاشق نقابت شدم !!! باهات دوست شدم کی بدش میاد از حرف های عاشقانه !! خوب هم خوشگل کردن بلد بودی هم مهربون بودی منم گفتم خوب چی از این بهتر یک کیفی هم باهات میکنم !!! وقتی تو دانشگاه دیدم نزاشتی با هم خوش باشیم و عصبانی شدی و رفتی فهمیدم فقط ظاهرت بد .... الانم فقط به خاطر همین دارم اینارو بهت میگم مگر نه تو هم مثل قبلیا ... رفتی که رفتی.... چون فهمیدم تو یکم با بقیه فرق داری بهت گفتم .... تو درونت هنوز نقطه امیدی بود منم الان تو لجن غرق شدم .... راه فراری ندارم... ولی تو هنوز میتونی برگردی من تا ته همه خوشی ها رفتم هیچی نبود تو برگرد .... من دلم برای معصومیت از دست رفته ام تنگ شده ولی نمی تونم برگردم خیلی سختمه .... اما تو نه !!
اما تو نه!! من چون این معصومیت از دست دادم وقتی میبینم کسی مثل من داره اون معصومیت از دست میده ناراحت میشم چون برگشتنش خیلی سخته اینایی که اینجا میبینی همشون معصومیتشونو از دست دادن اما تونه جات اینجا نیست ... الانم اینارو نمیگم برگردی یا عاشقم شی... فقط دلم به حال معصومیتت میسوزه ... انتخاب با خودته .... وقتی داشت حرف میزد هی یه خودم لعنت می فرستادم و گریه میکردم .... دستمال مرطوب گزاشت رو میز رفت من افتادم روی زمین بلند بلند گریه میکردم .... مهلا اومد تو وگفت مونا چی شده؟؟ منم بغلش کردم بلند بلند گریه کردم اونم فقط میگفت آروم باش .... مهلا رهام کرد ورفت با یک لیوان آب برگشت گفت اینو بخور آروم شی گفتم مهلااااا گفت جانم ... گفتم جیگرم داره می سوزه ...قلبمو تیکه تیکه کرد!!! با آب خوردن آروم میشه دردش ؟! مهلا گفت بخور تسکین میده .... آب خوردم .... یکم آروم شدم گفت حالا یگو چیشده گفتم ساسان.... گفت ساسان چی؟! اون که الان با دوست دخترش بیرون نشسته!!! گفتم خیانت کرد بهم !!! گفت چییییی ؟ مونا نگو!! چرا به من نگفتی؟ کی دوست شدین ؟ که الان؟ گفتم مدت زیادی نیست !! گفت پس چی؟ همه رو تعریف کردم !! یکم دلداریم داد نرگش یکی از بچه های دانشگاه اومد مهلا رو صدا زد و مهلا رفت ....
وسایلمو داشتم جمع میکردم برم که برم.... چشمم افتاد به دستمال مرطوب .... چند لحظه فقط نگاهش کردم .... بعد برداشتمش روکششو باز کردم و آرایش هامو پاک کردم .... بعد چند دقیقه فقط خودمو نگاه کردم !!! چرا از خودم فرار میکردم ؟ مگه من زشتم؟ که آرایش کنم؟ چرا این پسره باید به خودش اجازه بده این حرف هارو بزنه؟
یک هو به خودم اومدم گفتم بیخیال !!! لباسامو عوض کردم و کوله ام رو برداشتمو در اتاق باز کردم ورفتم بیرون !!!
🌸نویسنده : مونااسماعیل زاده🌸
☆کپی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است☆
🌸#آوای عاشقی🌸
🌷#پارت ۱۳🌷
همه متعجب نگاهم کردن منم بدون توجه در خروجی باز کردم رفتم یک هو دیدم ساسان صدام میکنه ... مونا وایستا .... منم بی توجه از پله هابدو بدو رفتم پایین و در حیاط باز کردم رفتم سمت خیابون اصلی ساسان میدوید دنبالم می گفت ناراحت نشو از دستم مهلا بهم گفت چقدر حالت بدشده.... منو ببخش....منم وایستادم رو بهش گفتم مهلا خیلی دهن لقه بهش بگو دیگه سمتم نیاد ... ویک نکته برای خودت ... نمیدونم چطور این اجازه رو به خودت دادی که اون حرف هارو بزنی .... درسته از دین وایمانم چیزی زیاد نمیدونم ولی همین قدر میدونم توبه اون معصومیت برمیگردونه ... از لجن نجاتت میده ...الانم دیگه منو فراموش کن خیلی درس های خوبی بهم دادی ... مرسی واقعا... گفتی ببخشمت !! به یک شرط تا موقع ازدواج دور همه دخترا رو خط بکشی حتی اگه اونا خواستن ... مادخترا دلمون نازک اذیتمون نکنین ... مادل میبندیم عاشق میشیم رویا میسازیم... وقتی یک باره رو سرمون خراب میشه داغون میشیم ...فقط به همین شرط میبخشمت خداحافظ....
دیگه هیچی نگفت !!! منم دیگه نگاهش نکردم ... همین جوری بی جهت قدم میزدم نمیدونستم به کجا فقط می رفتم ... وبه حرفای ساسان فکر میکردم ... یک هو صدایی شنیدم سلام خوشگل خانوم !! دربست نمی خوای؟؟ کجا میری؟ بیا با هم بریم تنها خطر ناکه هااااا ! منم اخم کردم وبرعکس ماشین حرکت کردم واون دنده عقب گرفت منم داشتم از خیابون رد میشدم یک یک هو دوتاشون پیاده شدن منم برگشتم سمت ماشین و برعکس ماشین می دویدم ولی اونا دنبالم میومدن یک هو یک ماشینیه نگه داشت وسط خیابون و از ماشین پیاده شد ... وگفت ای پسرهای بی غیرت گم شین برین .... مزاحم این طفل معصوم نشید خودتون ناموس ندارید؟؟ اون ها هم بی توجه گفتن به تو چه امل عقب افتاده.... منم رفتم باز پسرا اومدن دنبالم منم جیغ میکشیدم میگفتم کمککککککککک...... بیشعور..... بیخیالم شو.... ودر همین حین می دویدم یکیشون بهم رسید ودستمو گرفت ... کشید سمت خودش منم دستشو گاز گرفتم .... اونم یکی محکم زد پس سرم .... یک هو دیدم پسره افتاد ... اون آقاهه با قفل فرمون زد تو سرش ...
🌸نویسنده: مونااسماعیل زاده🌸
☆کپی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است☆
🌸#آوای عاشقی🌸
🌷#پارت۱۴🌷
منم بلند شدم وفرار کردم تا باز بهم نرسه یکی از دوستاش از دور دید این قفل فرمون خورده و رفت تا دوستاشو خبر کنه .... منم فقط می دویدم تا دور بشم یک هو دیدم یک ماشین بوق میزنه میگه بیا سوار شو تا نرسیدن نگاهش کردم همون آقاهه بود از ترس سوار شدم وگاز داد رفت .... آب دهنمو قورت دادم و اشک هام بی امان میریخت ... آقاهه یک دستمال از داشت برد برداشت داد بهم مگفت آروم باشید خداروشکر چیزی نشده ... منم تشکر کردم دستمال ازش گرفتم . ویعد گفتم ببخشید میشه یک سوالی بپرسم؟ گفت بفرمایید؟ گفتم چراشما پیاده شدین وخودتونو به درد سر انداختین ؟ گفت تو دنیایی که همه مردها غیرت رو فراموش کردن باید خودمو زحمت بدم تا دخترهایی مثل شما گیر این گرگ صفت ها نیفته !!! گفتم به خاطر غیرت این کارو کردین یعنی؟ گفت اون یک دلیلشه !! گفتم دلیل های دیگشو میشه بگین ؟ گفت یکی دیگش اینه که اشک منجی جهان در نیاد چون برای هرگناهی که انجام میشه آقامون میرنجن وگریه میکنن وغریب تر میشن... منم که چیز زیادی نمیدونستم سکوت کردم .... گفت دیگه سوالی ندارید؟ گفتم اینی که میگید کیه؟ چرا برای گناه ما باید گریه کنه؟ گفت یعنی نمی شناسید ایشونو ؟ گفتم نه !! گفت منظورم آقا امام زمانه.... گفتم اها اخه نشنیده بودم به خاطر گناه ما گریه کنن .... یا هرروز غریب تر بشن .... سکوت کرد وهیچ چیزی نگفت گفت حالا من یک سوال بپرسم؟ گفتم بفرمائید ؟ مقصدتون کجاست؟ گفتم ای وای ببخشید اصلا حواسم پرت شد همین جا پیاده میشم میرم... گفت باز می خواین تو درد سر بیفتین ؟ منم سرمو انداختم پایین گفتم شرمنده ام.... گقت دشمنتون شرمنده ...
🌸نویسنده : مونااسماعیل زاده 🌸
☆کپی تنها باذکر نام مویسنده مجاز است☆