eitaa logo
ربط عاشقی 🇵🇸
3.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
110 فایل
ربط دل من و تو ربط عاشقی‌ست/اینجا سخن ز کهتر و مهتر نمی‌رود رهبرحکیم انقلاب ۹۲/۲/۲ بانوان ستاد جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان اصفهان ارتباط با ادمین: @jebhe97
مشاهده در ایتا
دانلود
🚬 سیگار را می‌گذارد گوشه‌ی لبش. حلقه‌های سفید دود را با چنان مهارتی می‌فرستد هوا که فکر می‌کنی از بچگی این کاره بوده. زور بزند شانزده هفده سال داشته باشد. هر دو دقیقه یک بار هندزفری را می‌گذارد توی گوش دوستش‌ بعد صدای خنده‌شان توی پارک می‌پیچید. شال صورتی جیغش هم دوسه باری از سرش می‌افتد و چند دقیقه‌ای بی آن که برای او مهم باشد روی شانه‌هایش می‌ماند! 💢 دوسه تا خانم میان‌سالی که از کنارشان رد می‌شوند لب‌هایشان را می‌گزند. یکی‌شان طاقت نمی‌آورد چشم‌غرّه‌ای می‌رود و دو سه تا کلمه‌ی زرد بارشان می‌کند. دوستش می‌زند زیر خنده و خودش هم رعایت ادب نمی‌کند و پرخاش می‌کند. زن‌ها دور می‌شوند و دهان دختر همچنان باز و بسته می‌شود. 🔻 دوسه تا نفس عمیق می‌کشم نگاهم را از امیرعلی که توی سرسره‌ها بالا و پایین می‌شود می‌گیرم. سایه‌بان کالسکه‌ی فاطمه‌مهدا را پایین می‌دهم. با کالسکه نزدیک‌شان می‌شوم. صدایش می‌زنم: دوستم، دوستم. ابرویش را بالا می‌دهد و می‌گوید: بله، حرفت؟ دست می‌کنم توی کیفم و یکی از گیفت‌هایی که برای عید غدیر درست کرده‌ام را توی دستش می‌گذارم. خط لبخندم پهن می‌شود و می‌گویم: ببخشید ناقابله، یه هدیه‌ی کوچیک برای عید غدیر. چشم‌هایش گرد می‌شود و گیفت را برانداز می‌کند. تشکر خشک و خالی می‌کند و بعد می‌گوید: اولش فکر کردم می‌خوای بهم تذکر و اینا بدیا. - هدیه از طرف من نیست، شما این هدیه را از طرف پدرت بدون. ‼️ لبش را تو می‌کشد و می‌گوید: پدر کجا بود خانوم، من که متوجه حرفت نمی‌شم. - ببین من و دوستام برای عید غدیر دوسه روزی هست نیت کردیم میاییم توی پارک. به بعضی‌ها این هدیه‌ها را می‌دیم. از خود امام علی (علیه‌السلام) خواستیم هدیه‌های ما به دست کسی برسه که خودشون دوست‌شون دارند. بالاخره امام علی (علیه‌السلام)، پدر هممون هستن. ✨ برقی از شادی توی چشمانش می‌نشیند و بعد همان‌طور که گیفت را توی دستش جابه‌جا می‌کند می‌گوید: من که از امام علی یه اسمی تو کتاب‌هامون بیشتر نشنیدم. اما دمِ شما و امامتون گرم. بعد انگار که مدال طلا گرفته باشد جلوی صورت دوستش می‌گیرد، زبانش را در می‌آورد و به او می‌گوید: دمش گرم، می‌بینی من را دوست دارند تو را نه. خط لبخندم گشاد می‌شود که: نه دوستتون را هم دوست دارند حتما، من گیفت‌هام تمام شده الان دوستام می‌رسند به شما هم می‌دیم. قبل از خداحافظی زل می‌زنم توی چشم‌های پر آرایشش و می‌گویم: فقط یه چیزی، ما قرار گذاشتیم که از عید غدیر با خودمون عهد ببندیم که یه کاری بکنیم یا یه کاری را ترک کنیم که امام دوست داشته باشه. شما هم می‌تونی توی این قرار جمعی شریک بشی. سرش را زیر می‌اندازد توی فکر می‌رود. بی آن که ادامه دهم خداحافظی می‌کنم. 🔆 شاید جدی‌تر باید دل بسوزانم برای نوجوانی که دنبال جلب توجه است و دارد راه را اشتباه می‌رود. این کم‌ترین کار است یا شاید هم شروعی برای یک کار بلندمدت و اثرگذار نمی‌دانم. فقط می‌دانم که باید به دنبال روش‌های عمیق‌تر بود. مخاطب را باید شناخت، دل داد... اگر چه سخت است و بعضی رفتارها و بی‌حیایی‌ها دل را خراش می‌دهد. اما باید صبورتر بود و روش‌هایمان را به روزتر کنیم. چراغی توی ذهنم روشن می‌شود. یک راهش شاید این باشد که الان که رفقا آمدند قرار بگذاریم که صبح جمعه‌ای خانوادگی برویم پارک شلوغ وسط شهر... 🖊 م . محمدیان @rabteasheghi
❗️"از عروسک باربی هم باربی‌تر شده‌ایم به خدا، به کجا می‌خوایم برسیم الله اعلم." نغمه این را می‌گوید و سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان می‌دهد. 🔻رد نگاهش را دنبال می‌کنم. چشمم می‌افتد به دخترکی که شش هفت سال بیشتر ندارد. طوری لباس پوشیده که پاها و دست‌هایش زیادی توی چشم می‌زند. نگاهم می‌رود پی مادرش که اوضاع پوشش او هم مناسب نیست. دخترک دست مادرش را رها می‌کند. از پله‌های سرسره میان هم سن و سال‌هایش بالا می‌رود. ته دلم می‌لرزد. این دخترک با آن صورت معصوم و دوست‌داشتنی کجا یاد می‌گیرد که چطور برای خودش ارزش قائل شود. 💭 پل می‌زنم به سال‌های قبل. به خودم برمی‌گردم که اگر سال نهم متوسطه که بودم، خانم اعرافی دبیر تفکرمان دل به دلم نمی‌داد، الان این مشکی دوست‌داشتنی روی سرم نبود. 🏴 دست نغمه را توی دستم می‌گیرم و می‌گویم: "نغمه چند روز تا محرم بیشتر نمانده میای امسال یه کار متفاوت کنیم؟" نغمه ابروهایش را بالا می‌اندازد و سرش را تکان می‌دهد که مثلا چه کاری؟ "امسال چند نفرمان یک تیم بشیم و به جای این که شب‌های دهه‌ی اول خاله‌ی مهد هیئت بشیم، عصرها مهد هیئت را بیاریم توی همین پارک محله." نغمه لبش را تو می‌کشد و می‌گوید: "وا پس مهد هیئت چی میشه؟ بعد هم مگه میشه مهد را با اون دم و دستگاهش بیاریم این جا توی پارک. بعد چه تاثیری داره مهد را بیاریم وسط باربی‌های شهر." این را می گوید و پقی می‌زند زیر خنده. "نغمه خانم! مهد هیئت الی ماشاءالله نیرو داره. بعدم باور کن این دخترا فطرت‌هاشون پاکه فقط شیرینی معارف اهل‌بیت (علیهم‌السلام) به گوششون نرسیده.(۱) - یگانه خانوم حالا گیرم یه بارم به گوششون خورد چی میشه بعدش؟ - ما وسیله.ایم نغمه! فقط همین. اگه قراره کار ما موثره بشه خود اهل‌بیت (علیهم‌السلام) به کار ما برکت و اثر میدن. 💢 انگار از حرفی که زده شرمنده باشد سرش را پایین می‌اندازد و همان‌طور که سنگفرش‌های پارک را نگاه می‌کند، می‌گوید: خب می‌گی چه کار کنیم؟ لبخندی می‌زنم و می‌گویم: چاره‌اش یه زیراندازه و چند تا کاربرگ‌های نقاشی و قصه‌گویی‌های خاله سارای مهدمون. یه کلمن شربت و چند تا بسته شکلات هم می‌ذاریم برای پذیرایی‌مون. بینش هم با مامان‌هاشون گفت‌وگو می‌کنیم. 💬 نغمه لبه‌ی روسری‌اش را درست می‌کند و می‌گوید: منم به چند تا خَیّر می‌سپارم و پول جمع می‌کنم کتاب‌هایی مثل لینالونا بخریم و بدیم به دختربچه‌ها. میشه یه کانال محتوای تربیتی هم بزنیم و آدرسش را بدیم به مامان‌ها. دلم برای پیشنهادهای جذابش قنج می‌رود. همه‌ی نذرها که خلاصه نمی‌شود در غذای امام حسین (علیه‌السلام). دخترهای شهر تشنه‌ی نذرهای فرهنگی هستند. (۱) امام رضا (علیه السلام) می‌فرمایند: اگر مردم زيبايي‌هاي سخنان ما را مي‌شناختند ، بي‌شک از ما پيروي مي‌کردند. (معاني الأخبار) 🖊 م . محمدیان @rabteasheghi
ربط عاشقی 🇵🇸
🎥 ببینید... 🌊 کفِ روی آب! 🔥 به دل دشمن ترس بیندازید‌‌‌... 💡همه‌ی ما قرار نیست هه‌ی مسائل را یک جا
13.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید... 💫 مادرِ همه باش! 🔆 کار فرهنگی کار زنانه است! 🚨 باید فضای فرهنگی جامعه را درست کنیم. ⚠️ اگر مادر واقعی هستیم نباید نسبت به بچه‌ی همسایه بی‌تفاوت باشیم! 🎙 سرکار خانم زینب شریعتمدار 📌 سلسله نشست‌های گفتمانی ───── ❁ - ❁ ───── 💳 برای خرید کتابچه و بسته لوح فشرده سلسله نشست‌های بانوی میدان به این پست مراجعه کنید. @rabteasheghi
💢 - یاسی را برای همیشه از زندگیت بنداز بیرون، فهمیدی! - آخه نمیشه که مامان! شما... - آخه بی‌آخه! همین که گفتم، توی شأن خانواده ما نیست تو با این دختره بری و بیای! نورا دستش را مشت می‌کند و فشار می‌دهد. کوله‌اش سر می‌خورد از روی شانه‌اش و به زمین می‌افتد. خون دویده توی صورتش و هاله‌ی اشک انقدری توی چشمش نشسته که متوجه آمدن من به خانه‌شان نمی‌شود. سرش را زیر می‌اندازد. توی اتاقش می‌رود. صدای گرومپ بسته شدن در بلند می‌شود. 🔻 نرگس ابروهایش را در هم می‌کشد و رو به من می‌گوید: بیا تحویل بگیر، انقدر دلبسته‌ی این دختره شده که اصلا متوجه نشد تو اومدی خونه‌مون. بعد صدایش را بلند می‌کند و نورا را صدا می‌زند. می‌روم سمت نرگس. دست می‌اندازم دور گردنش و می‌گویم: خواهر چرا انقدر آشفته‌ای، مگه چی شده؟ یاسی دیگه کیه؟ فدای سرت که نورا سلام نکرد. تو که با نورا مشکلی نداشتی چی شده مگه؟ نرگس آه بلندی می کشد. ولو می‌شود روی مبل راحتی. ⭕️ - واقعا که با بزرگ شدن بچه‌ها، دغدغه‌هاشونم بزرگ میشه. از الان که چهارده سالشه شروع شده مسئله‌های اصلی‌مون. سرش را میان انگشت‌های کشیده‌ی دستش می‌گیرد. نفس عمیق می‌کشد. می‌زنم پشت شانه‌هایش و می‌گویم: دیگه داری شلوغ‌بازی درمیاری نرگس. دختر به این خوبی، دلتم بخواد من که دختر ندارم اما دعا می‌کنم طاها بزرگ بشه به دخترخاله‌هاش بره. 🔺 نرگس می‌رود سمت یخچال. آب خنکی می‌خورد. چند لحظه به لیوان توی دستش خیره می‌شود و می‌گوید: راست میگی، شایدم دارم بزرگش می‌کنم اما بزار بچه‌ات بزرگ بشه می‌فهمی چی میگم. من دختر به این دسته‌گلی بزرگ نکردم تا یکی بیاد روی هوا بقاپه بچه را ببره. این دختره یاسی، نه این که دختر بدی باشه اما افتاده توی خط دخترای دیگه و مقنعه از سرش در میاره. شعار زن زندگی می‌نویسه. شعرهاشون را می خونه. کم کم داره روی مُخ نورا هم میره که تو هم بیا با ما. یک دانه قطاب‌های روی اُپن را گوشه لپم می‌گذارم و با خنده می‌پرسم : خب نورا چی‌کار می‌کنه؟ انگشت‌هایش را دور لیوان حلقه می‌کند: نورا خیلی بهش راه نمیده، باهاش حرف می‌زنه اما یاسی انگار مسخ شده. - خب تو از چی نگرانی؟! - نورا خامه، نوجوونه، احساسیه، می‌ترسم سرش. می‌گم برای همیشه قطع ارتباط. ⚡️برق از سرم می‌پرد. نرگس آدم فرهنگی هست. نورا و طهورا را با دغدغه‌های تربیتی بزرگ کرده. حق دارد نگران باشد اما به چه قیمت. یاد جلسه‌ی پارسال می‌افتم. همین موقع‌ها بود که خانم شریعتمدار خاطره‌ی مادر عماد مغنیه را تعریف می‌کردند. این که مادر عماد مغنیه از همان بچگیِ پسرش، دوستانش را زیر چتر مادرانگی‌اش گرفت. و برای‌شان برنامه‌های تربیتی داشت. فرقی بین عماد و بقیه‌ی پسرها نبود برای این مادر. حالا چرا باید نرگس انقدر منفعل رفتار کند. چرا از ظرفیت‌های تربیتی و فرهنگی‌اش استفاده نمی‌کند و چهار پنج نفر از دوستان نورا را زیر بال و پر مادرانگی‌اش نمی‌گیرد. شاید اگر از پارسال تمام مادران فرهنگی شهر که دختر نوجوان دارند چهار پنج نفر قشر خاکستری را با خودشان همراه کرده بودند الان انقدر انگشت تأسف و حیرت به دهان نمی‌گرفتیم. 💡 فکرهایم را به زبان می‌آورم. ظرفیت‌های نرگس را به یادش می‌آورم. چراغ‌های ذهن نرگس کم کم روشن می‌شود. ✨ از ته دل می‌خواهم شهر نور بگیرد از مهربانی تمام زنانی که دلشان می‌خواهد جا پای حضرت مادر (سلام‌الله‌علیها) بگذارند و به اندازه‌ی وسع‌شان مادری کنند برای دختران نوجوان شهر. ✍ م . محمدیان @rabteasheghi
هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
13.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید... 💫 مادرِ همه باش! 🔆 کار فرهنگی کار زنانه است! 🚨 باید فضای فرهنگی جامعه را درست کنیم. ⚠️ اگر مادر واقعی هستیم نباید نسبت به بچه‌ی همسایه بی‌تفاوت باشیم! 🎙 سرکار خانم زینب شریعتمدار 📌 سلسله نشست‌های گفتمانی ───── ❁ - ❁ ───── 💳 برای خرید کتابچه و بسته لوح فشرده سلسله نشست‌های بانوی میدان به این پست مراجعه کنید. @rabteasheghi
💔 نزدیک است سکته بزنم وقتی می‌شنوم که: خانم آخه ما به مُرده‌ها چی‌کار داریم؟! کسی که او را این دختر، مُرده می‌نامد تمام باور من است، هویت من است. اصلا آبروی یک ملّت است. دست‌هایم را توی هم فشار می‌دهم. چند ثانیه‌ای در طوفانی‌ترین غلیان روحی‌ام مجبورم سکوت کنم. چه کنم که به فقر فرهنگی‌شان عادت کردم. مگر همین چند روز پیش که شهید گمنام آوردند مدرسه، نگفتند خانم ما از جسد می‌ترسیم یا مگر... بگذریم حرف زیاد است و آه کشیدن و نُچ‌نُچ کردن که کار را به جایی نمی‌رساند. 🌿 یاد حرفِ خانم شریعتمدار می‌افتم. مادری کردن. بله مادری کردن برای دخترانی که یتیم هستند. یتیم فرهنگی. با خودم فکر می‌کنم که فقط یک هفته وقت دارم تا شهادت سردار. شهادتی که گره خورده به مادر سادات. به مادری که سردار عاشق‌شان بودند. باید بچه‌ها، سردار را بشناسند. اگر نشناخته‌اند امثال من بودیم که در حق سردار کوتاهی کردیم. از سردار نگفتیم یا فقط در جمع خودمانی از سردار دَم زدیم و به بیرون از حلقه‌ی خودمان حتی فکر هم نکردیم. 💢 سکوت را می‌شکنم: بچه‌ها ما می‌خوایم با هم یه کار با کلاس و قشنگ انجام بدیم. کیا کتاب عموقاسم را خوندن؟ سی جفت چشم زل می‌زنند به صورتم.‌ - قراره با هم یه کتاب داستان قشنگ از یه مردِ دوست‌داشتنی و مهربون بخونیم. - وا خانوم همین بود کار قشنگمون! - خانوم چه جوری؟! - خانوم...؟! قراره یه پادکست - چی‌چی خانوم؟ - براتون می‌گم، هر صفحه کتاب را یکی از شما می‌خونه با صدای خودش. بعد این صداها را کنار هم قرار می‌دیم و یه کلیپ صوتی قشنگ و جذاب می‌سازیم و می‌فرستیم برای همه بچه‌های مدرسه شاید بره برسه به دستِ یه عالمه دخترِ دیگه. کلاس می‌رود روی هوا از هیجان و شادی‌شان. ⭕️ و من فکر می‌کنم که چقدر برای سردار کم کار کرده‌ام. این دخترها که گناهی ندارند. ما کم گذاشتیم. راستی شما توی این یک هفته‌ای که تا شهادت سردار مانده برای چندتا دختر مادری می‌کنی و لذت آشنایی با حاج قاسم عزیزمان را به آن‌ها می‌چشانی؟ ⏳ فقط یک هفته وقت داریم...! ✍ م . محمدیان 📱 ایده‌های خود را برای ما ارسال کنید تا برای ایده‌دهی به معلمان و مربیان تربیتی منتشر کنیم. @rabteasheghi