God always provides the way. Everything always works out.
خدا همیشه راهی را فراهم می کنه.
و همیشه همه چیز درست شدنیه...
#انگیزشی ☺️
#پروفایل☘
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
🌿حِمـآسـہ بـےٺآب🎼
⃝➺J Ϙ i Ν⇲
🌿@POROFAIL_ZEINAB✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جمعه
___
تو هفته ای دو بار گریه میکنی برام💔✨
🌿حِمـآسـہ بـےٺآب🎼
⃝➺J Ϙ i Ν⇲
🌿@POROFAIL_ZEINAB✨
6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای اینکه خدا لطفش شامل حال ما بشه❤️🍃
#استوری✨😍
#شهیدابراهیمهمت
🌿حِمـآسـہ بـےٺآب🎼
⃝➺J Ϙ i Ν⇲
🌿@POROFAIL_ZEINAB✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید نامش را از فضای مجازی پاک کنید ....
#حاجقاسم
🌿حِمـآسـہ بـےٺآب🎼
⃝➺J Ϙ i Ν⇲
🌿@POROFAIL_ZEINAB✨
10.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روز_جمعه
#صاحبنا
الهـــــــــــــــم عجـــــــــل لولـــــــــــــیک الفـــــــــــرج
•
🌿حِمـآسـہ بـےٺآب🎼
⃝➺J Ϙ i Ν⇲
🌿@POROFAIL_ZEINAB✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جمعه
___
تو هفته ای دو بار گریه میکنی برام💔✨
🌿حِمـآسـہ بـےٺآب🎼
⃝➺J Ϙ i Ν⇲
🌿@POROFAIL_ZEINAB✨
15.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جمعه
____________________
مددی یوسف زهرای همه!🌱✨
🌿حِمـآسـہ بـےٺآب🎼
⃝➺J Ϙ i Ν⇲
🌿@POROFAIL_ZEINAB✨
🔘بازهم روضه زینب، همه جا ریخت بهم...!!
🔘حال و روز همه اهل سما ریخت بهم...!!
🔘بازهم پیرهنی را به سر و روش کشید...!!
🔘گریههایش همه مرثیه را ریخت بهم...!!
🏴 وفات حضرت زینب کبری (سلاماللهعلیها) رو تسلیت عرض میکنیم
#وفات_حضرت_زینبسلاماللهعلیها
🌿حِمـآسـہ بـےٺآب🎼
⃝➺J Ϙ i Ν⇲
🌿@POROFAIL_ZEINAB✨
Karimi-Shahadat-Hazrat-Zeinab-96-02زمینه.mp3
19.26M
🏴🏴🏴
🌷حال منو امشب ببین
دلتنگتم ای نازنین
🌷تنهاشدم، تنهاترین
حال منو امشب ببین
🌷ای وای حسین...
#وفات_حضرت_زینبسلاماللهعلیها
#محمودکریمی
🌿حِمـآسـہ بـےٺآب🎼
⃝➺J Ϙ i Ν⇲
🌿@POROFAIL_ZEINAB✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
* #نـاحلــــه🌺
#قسمت_نود_و_شش6⃣9⃣
نمیدونم چرا ناخودآگاه اشکم گونم رو خیس کرد .
چه متن جذابی بود.
رو کردم ب ریحانه ک با تعجب نگام میکرد
_راهیان نور چیه ؟
همونکه میگن میرن تو یه جایی که بیابونه؟
دانشگاه ماهم میخواد ببره.
ولی من ثبت نام نکردم !
یعنی چی دعوت کرده.
هم دانشگاهیام میگن خوب نیست که!
راستی این رو کی نوشته؟
ریحانه که از سوالای زیادم خندش گرفته بود گفت
+اووو بسه دختر یکی یکی
خب من الان به کدوم جواب بدم
سرمو تکون دادم و گفتم :
_تو خودت رفتی؟
+اره بابا!
دو بار رفتم با محمد!
_چرا با اون؟مگه اون میبره؟
+نه .سپاهشون هر سال جووناشونو میبره.
منم دو سال با محمد رفتم.
_قشنگه؟
+قشنگه؟بی نظیره فاطمه. بی نظیر
وصف شدنی نیست.
ببین مث اصفهان و شیراز نیست.
ولی میتونم تضمین کنم اگه بری دلت نمیخاد برگردی
_امسالم میخای بری؟
+اره.اگه خدا بخواد.
منو روح الله و محمد.
+اهان
چندتا سوال پرسیدم و ریحانه هم همه رو با هیجان جواب میداد.
از شلمچه و غروبش ،از فکه و غربتش...
از طلائیه و سه راهی شهادتش....
ازعلقمه و رودش!
همه رو با حوصله برام تعریف کرد .
خوشم اومده بود.
ریحانه همینجور حرف میزد و منم تو برش کاغذا بهش کمک میکردم و همزمان به حرفاشم گوش میدادم.
اذان شد.
وضو گرفتیم و باهم نماز مغرب رو خوندیم.
خواستمدوباره بشینم به ریحانه کمک کنم که مامان زنگ زد
جواب دادم ک گف
+دم درم بیا پایین.
وسایلمو جمع کردم و چادرمو رو سرم مرتب کردم.
رو ب ریحانه گفتم
_خداحافظ ریحون خوشگلم.
از هم خداحافظی کردیم ک رفتم پایین.
تو ماشین نشستم که مامان راه افتاد سمت خونه
____
نمیدونستم واسه یادواره شهدا هم باید لباس مشکی میپوشیدم یا نه .
شال مشکیم رو برداشتم و سرم کردم
مانتوم قهوه ای سوخته بود
شلوار کتان کشیم یخورده ازش کمرنگ تر بود
چادرم رو سرم کردم و عطر زدم
مامان به سختی راضی شده بود همراهم بیاد
خسته بود ولی بخاطر من اومد
نشستیم تو ماشینش و رفتیم سمت مصلی
بوی و دود اسفند مسیر رو پر کرده بود
یه راه رویی رو جلوی در ورودی مصلی درست کرده بودن
سقفش پر از سربند بود و اطرافش هم کلی قاب عکس از شهدا
آروم میرفتیم و به عکس ها نگاه مینداختیم
چهره بیشترشون جوون بود
داخل مصلی هم با فانوسای کوچیک یه راه رو درست کرده بودن
حال معنوی خاصی داشت.
رفتیم داخل
سمت چپ مصلی خانوم ها نشسته بود
جمعیت زیاد بود و تقریبا نصف جا پر شده بود
ریحانه بهم زنگ زد :
+نیومدی؟
_چرا اومدم تو کجایی؟
+بیا جلو .پنج امین صف نشستم.
براتون جا گرفتم
_باشه اومدم.
تماس رو قطع کردم و با مامان رفتیم جلو
چشمم به ریحانه خورد بلند شد و دست تکون داد
رفتم پیشش و بغلش کردم مامانم باهاش سلام و علیک کرد و نشستیم
کم پیش میومد تو مراسمی گریه کنم.
ولی اون شب حال و هوای خاصی داشتم.
یه سوالی ذهنم رو مشعول کرد
برگشتم سمت ریحانه و گفتم:
_میگم شما دلتون نمیگیره همیشه تو این مراسمایین و گریه میکنین؟
خندید و گفت:
+من که نه !دلم نمیگیره .برعکس با روحیه قوی تری خارج میشم.
میدونی فاطمه جون، یادواره شهدا واسه گریه کردن نیست
کلاسه درسه !
میایم چند ساعت میشینیم تا چیزی یاد بگیریم،یادمون بیاد کجای کاریم،
اینکه گریه کنیم و راه شهدا رو نریم که فایده نداره.
اگه هم گریه میکنیم واسه اینه که دلمون میسوزه به حال خودمون که خیلی از شهدا عقبیم.
وگرنه شهدا که گریه مارو نمیخوان
اونا خودشون عزیز دردونه ی خدان و به بهترین جارسیدن
این ماییم که باید به حالمون گریه کرد
حرفاش رو دوست داشتم و با دقت گوش میدادم.
محمد:
خداروشکر بعد چند ماه افتخار خادمی شهدا نصیبم شد
از پریشب تو مصلی بودیم
با اینکه بچه ها از دیشب بیدار بودن با تموم نیرو کار میکردن تا کم و کسری نباشه و مراسم به بهترین صورت اجرا شه
خداروشکر جمعیت هم زیاد شده بود
یه گوشه ایستادم تا به سخرانی گوش کنم
گوشیم زنگ خورد
از مصلی بیرون رفتم و به تماسم جواب دادم
از سپاه زنگ زده بودن واسه اردوی راهیان نور
گفتن ؛اومدن یه نفر کنسل شده و جا دارن.
اگه کسی هست که بخواد ثبت نام کنه زودتر اسمش رو بدم بهشون.
تا این رو شنیدم فاطمه به ذهنم رسید
دختری که از اولین باری که دیدمش خیلی تغییر کرده بود مطمئنا تا الان شملچه نرفته.
صدام زدن
از فکر در اومدم و برگشتم داخل
بعد تموم شدن مراسم تا صبح موندیم و وسایل ها رو جمع کردیم
انقدر خسته شدیم که خوابمون بردو تو مصلی خوابیدیم
البته این خستگی انقدر برامون شیرین بود که هیچ کدوممون حاضر نمیشد با چیزی عوضش کنه
__
دوش گرفتم اومدم بیرون
خستگیم از تنم در رفته بود
به ریحانه نگاه کردم که تو آشپزخونه سر گاز ایستاده بود
با دیدنم گفت:
+عافیت باشه داداش
+سلامت باشی عزیز دلم
یه لیوان آب خنک واسه خودم ریختم و یه نفس سر کشیدم*
* _ #نویسنده✍
# #غیــن_میـ