eitaa logo
نشریه دانش آموزی رافعه:)✌️
481 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
482 فایل
بسم رب المهدی اومدیم یه کاری کنیم که یک سنگ از جلوی راه ظهور برداریم. به امید کارایی برای مهدی عج....
مشاهده در ایتا
دانلود
ا عاشقشم نمیفهمیدم* باماهمراه باشید 🌿حِمـآسـہ‌ بـےٺآب🎼 ┏⊰✾✿✾⊱━•••━┓   @porofail_zeinab      ┗━•••━⊰✾✿✾⊱┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب زیبایی 🥰 انگاری خدا گل های دنیارو🌹🌍 به ط تشبیه کرده🤤 🌿حِمـآسـہ‌ بـےٺآب🎼 ⃝➺J Ϙ i Ν⇲ 🌿@POROFAIL_ZEINAB
🖇 ــــــــــــ مُفت‌نمےارزه‌اگہ‌توےِمجازی لبخندِ‌روی‌لباتہ‌و‌واسہ‌مامانت اخم‌میکنےُصداتُ‌بلند‌میکنے ... منتظر‌امام‌زمان-عج-همچین‌کسے‌نیستا کسےکہ‌ادعاےِشھادت‌میکنے‌و‌میگےآرزوم‌‌ شھادته ... این‌رسمش‌نیست🖐🏿' ❗️...
12.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀اشک ها جاری میشد با صوت قرآن موسی بن جعفر ، احساسی میگوید به سبک حسینی بوده تلاوتش🥀 🏴 🏴شهادت حضرت امام موسی کاظم علیه السلام تسلیت باد🏴 🌿حِمـآسـہ‌ بـےٺآب🎼 ⃝➺J Ϙ i Ν⇲ 🌿@POROFAIL_ZEINAB
. . -شهادت‌جان‌سوز‌.. امام‌‌موسی‌ڪاظم‌تسلیت‌🥀🖤•|
. . -شهادت‌جان‌سوز‌.. امام‌‌موسی‌ڪاظم‌تسلیت‌🥀🖤•|
⭕️سلام‌ودرود‌بھ‌شماهمراهان‌عزیز🌱 این‌آخرین‌فراخوان‌خادمــے‌سال‌¹³⁹⁹‌‌هستش✌️🏾'! پس‌وقت‌زیادۍنداریم🙁^^ درزمینہ‌هاۍزیرمشتاق‌همراهۍشماییم (: +فتوگرافیک (ادیت‌،ویرایش‌‌و‌ساخت‌فیلم‌و‌عکس) +نویسندگی (نوشتہ‌های‌زیباتون) +پست گذاری +تبادل (روزانه‌وتک‌بنر) ترجیحا خانم باشن☺️ جھت‌خادمی‌بہ‌پیوی‌زیر‌مراجعہ‌کنین:) @zeinab_ista313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 * 🌺 4⃣3⃣1⃣ چون برگشتش غیر منتظره بود فاصله بینمون خیلی کم شد و بستنیم به لباسش خورد. بلند گفتم وایی و زدم رو صورتم با ترس بهش زل زدم‌ داشت به لباسش که لکه سفید بستی قیفیم روش چسبیده بود نگاه میکرد. بخاطر سوتی های زیادی که داده بودم دلم میخواست بشینم وفقط گریه کنم ،چون کاره دیگه ای هم ازم بر نمیومد. قیافش جدی بود.همینم باعث شد ترسم بیشتر شه. شروع کردم به حرف زدن :آقای رسولی هم دانشگاهیمه .زنگ زد چندتا سوال درسی ازم بپرسه بعدشم بخاطر موفقیتم تو امتحان بهم تبریک گفت.بخدا فقط همین بود.اون سوال احمقانه رو هم،چون هل شدم پرسیدم. نفسم گرفت انقدر که همچیزو پشت هم و تند تند گفتم.سریع یه دستمال تمیز از جیبم در آوردم.انقدر ترسیده بودم که چیزی نمیفهمیدم.میترسیدم به چشم هاش نگاه کنم دستمال و کشیدم روی پیراهنش و بستنی و از روش برداشتم همینطور که پیراهن و پاک میکردم گفتم :توروخدا ببخشید. بخدا حواسم نبود .اصلا در بیارید براتون میشورمش میارم بلاخره جرئت به خرج دادم و سرم و بالا گرفتم و بهش نگاه کردم تا ببینم چه عکس العملی نشون داده. با یه لبخند خوشگل،خیلی مهربون نگام میکرد دلم با دیدن نگاهش غنج رفت گفت:من ازتون توضیحی خواستم؟ به بستنی آب شده ی توی دستم نگاه کرد و ادامه داد:دیگه قابل خوردن نیست . بریم یکی دیگه اش و بخریم. از این همه مهربونی تو صداش،صدای قلبم بلند شد! یه شیر آب نزدیکمون بود رفتم طرفش و دستم و شستم.محمد منتظرم ایستاده بود رفتار مهربونش یه حس خوب و جایگزین ترسم کرده بود. همراهش رفتم پیش ریحانه که با اخم نگامون میکرد. +دوساعته کاشتین اینجا من و، کجایین شما؟ چه غلطی کردم نگفتم روح الله بیاد. از حرفش خندمون گرفت.ریحانه به لباس محمد نگاه کرد و گفت :پیراهنت چیشده؟لکه چیه روش؟ محمد خندید و گفت :بستنیه،یا شایدم...! شرمنده نگاهم و ازش گرفتم که گفت بیاین با من. ریحانه صداش در اومد :وا یعنی چی؟دیگه کجا میرین؟ محمد سوئیچ ماشین و به ریحانه داد و گفت :منتظر باش زود میایم ریحانه چشم غره ای داد و رفت تو ماشین . دلم چیزی نمیخواست ولی جرئت حرف زدن نداشتم .میترسیدم لب واکنم و دوباره سوتی بدم.در سوپری و باز کرد .من رفتم تو ومحمد پشت سرم اومد. رفت طرف یخچال و منتظر نگام کرد چیزی نگفتم که گفت :از اینا؟یا از همون قبلیه؟ خجالت میکشیدم حرفی بزنم.من بستنی شکلاتی خیلی دوست داشتم. از اینکه منتظر گذاشته بودمش بیشتر شرمنده شدم _فاطمه خانوم اگه نگین کدومش و بیشتر دوست دارین مجبور میشم از هر کدومش یدونه بردارم! حرفش به دلم نشست.قند تو دلم آب شده بود.نتونستم لبخند نزنم .رفتم طرف یخچال و یه بستنی کاکائویی گرفتم . با همون لحن مهربونش گفت : همین فقط؟ بهش نگاه کردم،انگار فهمیده بود نمیتونم چیزی بگم یدونه از همون بستنی برداشت و یه نگاه به خانوم فروشنده انداخت که با ظاهر نامناسبی به محمد خیره بود. بعد چند ثانیه تردید به طرفش رفت. به رفتارش دقت کردم. بدون اینکه نگاهی بهش بندازه ده تومن وبه همراه بستنی روی میزگذاشت. منم بستنیم و کنارش گذاشتم خانومِ با غضب پول و گرفت و بقیه اش و روی میزگذاشت . تشکر کردم و بیرون رفتیم. از اینکه کنارش راه میرفتم احساس غرور میکردم.توماشین نشستیم. ریحانه :چه عجب اومدین بلاخره تازه یادم افتاد پرو پرو اومدم وتو ماشینشون نشستم. به ریحانه گفتم :من بازم مزاحمتون شدم +بشین سر جات عروس خانوم . الان که دیگه نباید تعارف کنی. بستنی تو دستم و که دید گفت :فعلا بستنیت و بخور از اینکه پیش محمد من و اینطور خطاب کرد خیلی خجالت کشیدم.محمد از توآینه یه نگاهی بهم انداخت.لبخند زده بود. سعی کردم عادی باشم و انقدر سرخ و سفید نشم .بستنیم و باز کردم و بدون توجه به حضور محمد شروع کردم به خوردنش. یخورده شهرگردی کردیم و بعد چند دقیقه، محمد یه کوچه مونده بود به خونمون ایستاد و گفت :فاطمه خانوم ببخشید،میترسم پدرتون ببینن منو .سوء تفاهم شه براشون. _خواهش میکنم .ببخشید بهتون زحمت دادم .خیلی لطف کردین پیاده شدم و گفتم :بابت بستنیا هم ممنونم. بخاطر پیراهنتون بازم عذر میخوام. خندید و چیزی نگفت میخواستم با ریحانه هم خداحافظی کنم که محمدبهش گفت همراه من بیاد _نه میرم خودم راهی نیست. ریحانه جون تو زحمت نکش ریحانه پیاده شد و گفت :ببین فاطمه جان بزار یچیزی و برات روشن کنم این آقا داداش من یه حرفی بزنه.حرفش دوتا نمیشه.یعنی تا فردا صبحم وایستی اینجا نزاری من باهات بیام محمد اجازه نمیده تنها بری خندیدم و بهش نگاه کردم با لبخند به روبه روش خیره بود ازش خداحافظی کردم و با ریحانه رفتیم .با اینکه چند قدم ازش دور شده بودم ،حس میکردم دلم به شدت براش تنگ شده* * _ ✍ # 🧡 💚 ❌ ادامــه.دارد.... باماهمراه باشید