eitaa logo
نشریه دانش آموزی رافعه:)✌️
481 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
482 فایل
بسم رب المهدی اومدیم یه کاری کنیم که یک سنگ از جلوی راه ظهور برداریم. به امید کارایی برای مهدی عج....
مشاهده در ایتا
دانلود
😂😂😂 رفــیــقــم مــیــگــفــت لــب مــرز یــہ داعــشــے رو دســتــگــیــر ڪردیــمــ... داعــشــےگــفــتــہ تــا ســاعــتــ11 مــن رو بــڪشــیــد تــا نــهار رو بــا رســول خــدا و اصــحــابــش بــخــورمــ😌 ایــنــام لــج ڪردن ســاعــتــ2 ڪشــتــنــش گــفــتــن حــالــا بــرو ظــرفــاشــون روبــشــور😂😂
| | 😂🍃😂 ------------------------- يكي ميگفت: پسرم اينقدر بي تابي كرد تا بالاخره براي 3 روز بردمش جبهه 🌅 وروجك خيلي هم كنجكاو بود و هي سوال ميكرد👀 😁 : بابا چرا اين آقا يه پا نداره؟😧 بابا اين آقاسلموني نميره اين قدر ريش داره ؟🤨 بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه ؟🤯 بابا چرااين تانكها چرخ ندارند؟😱 تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل بلال حبشي سياه بود.به شب گفته بود در نيا من هستم .😅 پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتي همه رزمنده ها نورانين؟🔆🤔 گفتم چرا پسرم!☺️ پرسيد پس چرا اين آقا اين قدر سياهه ؟😳 منم كم نياوردم و گفتم : باباجون اون از بس نوراني بوده صورتش سوخته،فهميدي؟؟🌚 بچه است دیگه 😂😂 ❀ڪپـے با ذڪر صلواٺ❀ ʝøiη⇲ ﴾✾@porofail_zeinab✾﴿
🌸مترسک🌸 🌸 اون وقت ها تو جبهه ی «چنگوله»، نیروی کمی بود. بچه ها مجبور بودند برای جبران کمبود نیرو، شب ها چند ساعت بیشتر نگهبانی بدهند. آن شب نوبت من بود. فکر این که آن همه ساعت را باید از خواب شیرین بزنم و نگهبانی کنم، کلافه ام کرد. نوبت نگهبانی من همیشه بعد از «سعید بخشی کیادهی» بود. بنده خدا، سعید وقتی می دید، به موقع سر پستم حاضر نمی شوم، خودش می رفت جای من نگهبانی می داد. سعید که متوجه شد دارم به تنبلی عادت می کنم، دست به یک ابتکار زد، مترسکی با سلیقه ی خودش درست کرد و هر بار که نوبت پست من می شد و می دید سرپستم نیامدم، مترسک را جای من می کاشت بالای خاک ریز. از شانس بد من و سعید، یک روز فرمانده گردان متوجه شد و حسابی هر دویمان را تنبیه کرد. ┏⊰✾✿✾⊱━•••━┓   @porofail_zeinab      ┗━•••━⊰✾✿✾⊱┛
🌸حسین پیچ و مهره ای🌸 🌸 وقتى خانواده اش به عیادتش آمدند، مادرش گریه کنان گفت : آخر بچه شد تو یک بار برى جبهه و سوراخ سوراخ نیارنت؟ یک هو همه حتى خود حسین و مجروحین تخت هاى بغلى و بعد مادر و خانواده اش به خنده افتادند. بعد از رفتن خانواده، مجروحین دیگر شروع کردن به تیکه انداختن و سر به سر گذاشتن با او که: حسین، گُل بودى به سبزه هم آراسته شدى! فکر کنم دیگر دکترها با پیچ و مهره اعضا و جوارحت را بهم بسته و محکم کنند! آره حسین جان مى دانى اگر تو ازدواج کنى بچه ات چه مى شود ! مى شود آدم آهنى! فقط مانده کمى تخته و چوب هم به دست و پات پیوند بدهند تا یکى از بچه هات هم پینوکیو بشود! حسین که کفرى شده بود پارچ آب را ریخت سرشان. اما اسم حسین پیچ و مهره اى روش ماند! ┏⊰✾✿✾⊱━•••━┓   @porofail_zeinab      ┗━•••━⊰✾✿✾⊱┛
🌸جاسم و سالم🌸 🌸 امدادگر ایرانی رسید به مجروحین عراقى. دلش به حالشان سوخت. کوله اش را باز کرد و سرگرم پانسمان کردن زخم و ز یلی هاى مجروحین شد. تا آنکه رسید سر وقت یک مجروح عراقى که کولى بازى درمى آورد و نعره پشت نعره از حنجره بیرون مى داد. امدادگر تشر زد که : خفه خون بگیر بیینم سرسام گرفتم. چه مرگته. تو که سالمى ! و مجروح سر تکان داد و گفت : لا،لا. أنَا جاسم. هذا سالم ! نه، نه من جاسم هستم. سالم این است!.. و به سرباز کنارى اش اشاره کرد. امدادگر هم پِقى زد زیر خنده! ┏⊰✾✿✾⊱━•••━┓   @porofail_zeinab      ┗━•••━⊰✾✿✾⊱┛
🌸نه تو جنی🌸 🌸 همه نیروهای دیدبانی در چادر ما جمع بودند و بصورت حلقه در فضای داخل چادر نشسته بودیم . وجود یک چراغ فانوس نفتی در وسط جمع یک فضای خاصی ایجاد کرده بود. شهید محمد حسین‌اخلاقی دوست ، که یکی از افراد شاخص و بسیار محبوب دیدبانی بود . بدون مقدمه شروع به گفتن داستانی بی نهایت ترسناک از عوالم جن و جنیان کرد. آنقدر با مهارت و هیجان خاص کلمات را بیان میکرد که نا خودآگاه یک حسی توام با ترس به همه منتقل میشد و بگونه ای که انگار خودمان را در متن آن داستان حس می کردیم. حال خودتان تصور کنید ؛ از یک طرف نور کم تنها فانوسی که وسط جمع سوسو میکرد، همراه با آن لحن قصه گویی از دنیای جنیان ، چه رعب وحشتی میتوانست در ما ایجاد کند. بطوریکه آن شب تقریبا همه ترسیده بودیم و تا صبح هم کسی جرات بیرون رفتن از چادر حتی برای قضای حاجت را نداشت . اوج ترس تا حدی بود ، که آن شب ، نماز شب خوانی هم باقی نماند... 🔹 اما اصل ماجرا ، من تقریبا انتهای چادر خوابیده بودم و جمشید اسدی هم کمی دور تر ... بعد از یکی دو ساعت فکر و خیال و وحشت از جن تازه با کمی غلبه بر ترس توانسته بودیم با چشمان نیمه باز خود را بخواب بزنیم... حدود ساعت ۲ نصف شب بود .که یک دفعه با صدای توام با وحشت و فریاد جمشید که مرتب تکرار می کرد ؛ نه تو جنی ... نه تو جن هستی همه از خواب پریدیم . دیدم یکی بالای سر جمشید ایستاده و مرتب میگه ، ‌جمشید جان نترس من افشانیم پاشو وقت شیفت نگهبانیته. اما جمشید همچنان میگفت ؛ نه تو جنی... نه تو جنی.. بعد از اینکه جمشید قدری آرام شد . اینگونه تعریف کرد که؛ با کلی فکر و خیال و ترس از جن تازه خوابم برده بود. که یک ان توی خواب و بیداری شنیدم یکی دارد من را صدا میزند به محض باز شدن چشمهابم ، توی تاریکی دیدم یکنفر با یک ریش نسبتا بلند که قسمت جلوی چانه اش سفید و دو طرفش سیاه است .. بالای سرم ایستاده فکر کردم حتما جن آمده است راستش خیلی ترسیده بودم .. ┏⊰✾✿✾⊱━•••━┓   @porofail_zeinab      ┗━•••━⊰✾✿✾⊱┛
🌸حوری عزیزم!!! 🌸 گفتم:"احمد! گلوله که خورد کنارت، چی شد؟" گفت:" یه لحظه فقط آتیش انفجارشو دیدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم". گفتم:" خب! گفت:" نمیدونم چه قدر گذشت که آروم چشمامو باز کردم؛ چشمام، تار تار می دید.فقط دیدم چند تاحوری دور و برم قدم می زنند. یادم اومد که جبهه بوده ام و حالا شهید شده ام. خوشحال شدم. می خواستم به حوری ها بگم بیایید کنارم؛ اماصدام در نمی اومد. تو دلم گفتم: خب، الحمدالله که ما هم شهید شدیم و یه دسته حوری نصیبمون شد. می خواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوریا رو بهتر ببینم؛اما نمی شد. داشتم به شهید شدنم فکر می کردم که یکی از حوری ها اومد بالا سرم. خوشحال شدم. گفتم:حالا دستشو می گیرم و می گم حوری عزیزم! چرا خبری از ما نمی گیری؟! خدای ناکرده ما هم شهید شدیم!. بعد گفتم:"نه! اول می پرسم: تو بهشت که نباید بدن آدم درد کنه و بسوزه؛ پس چرا بدن من اینقدردرد می کنه؟! داشتم فکر می کردم که یه دفعه چیز تیزی رو فرو کرد توشکمم. صدام دراومد و جیغم همه جا رو پر کرد. چشمامو کاملا باز کردم دیدم پرستاره.خنده ام گرفت. گفت:" چرا می خندی؟". دوباره خندیدم و گفتم:" چیزی نیست و بعد کمی نگاشکردم و تو دلم گفتم: خوبه این حوری نیست با این قیافه اش؟!😂😂 ┏⊰✾✿✾⊱━•••━┓   @porofail_zeinab      ┗━•••━⊰✾✿✾⊱┛
•|😅🌿|• ماموریت‌ما‌تمام‌شد، همہ‌آمده‌بودند‌جز«بخشے». بچہ‌خیلے‌شوخے‌بود☺️ همہ‌پڪر‌بودیم😢 اگر‌بود‌همہ‌مان‌راالان‌مےخنداند.🙂 یہو‌دیدیم‌👀دونفر‌ یہ‌برانڪارد‌دست‌گرفتہ‌ودارن میان .یڪ‌غواص‌روے‌برانڪارد‌آه‌و‌نالہ مےڪرد😫. شڪ‌نڪردیم ‌ڪہ‌خودش‌است. تا بہ‌ما‌رسیدند‌بخشے‌سر امدادگر داد زد🗣:«نگہ‌دار!»✋ بعد‌جلوے‌چشمان بہت زده‌ے دو‌امدادگر پرید‌پایین‌😅و‌گفت: «قربون‌دستتون!‌چقدر میشہ؟!!» 😆😁 و‌زد زیر‌خنده‌و‌دوید‌بین‌بچہ‌ها‌گم‌شد😂 بہ‌زحمت،امدادگرها‌رو‌راضےڪردیم‌ڪہ بروند!! 😉 ┏⊰✾✿✾⊱━•••━┓   @porofail_zeinab      ┗━•••━⊰✾✿✾⊱┛
(😄) ✨شب جمعه بود بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل چراغارو خاموش کردند؛ مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود. 💫هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما عطر بزن ؛ ثواب داره ... 😳 آخه الان وقتشه؟ بزن اخوی ... بو بد میدی ... امام زمان نمیاد تو مجلسمونا ‼ ☺بزن به صورتت کلی هم ثواب داره بعد از دعا که چراغا رو روشن کردند صورت همه سیاه بود !!!! 😢 تو عطر جوهر ریخته بود😂 بچه ها هم یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند!👏 🌿حِمـآسـہ‌ بـےٺآب🎼 ⃝➺J Ϙ i Ν⇲ 🌿@POROFAIL_ZEINAB
🌸چای راننده لودر بودم توجزیره مجنون قرار بود خاکریزها را تقویت کنم از اونجایی که به چای علاقه شدیدی داشتم واون روز چای نخوده بودم به مجتبی گفتم مجتبی من میرم یک کمی چای درست کنم بیارم غافل از اینکه توخط مقدم هستیم آتش روشن کردن همانا به توپ بستن اون منطقه توسط عراقی ها هم همانا یک دفعه دید مجتبی دادبیداد میکنه که خاموش کن خاموش کن ، آتیش وخاموش کن من هم زود آتیش و خاموش کردم ومسئله ختم بخیر شد ارادتمند رخصت طلب 🌿حِمـآسـہ‌ بـےٺآب🎼 ┏⊰✾✿✾⊱━•••━┓   @porofail_zeinab      ┗━•••━⊰✾✿✾⊱┛
🌸کولر اوایل جنگ بود، زن به شوهرش میگه باید بری کولر بخری میره تعاونی بهش میگن جبهه رفتی طرف میره جبهه اسیر میشه بهش میگن چه پیامی برای خانوادت داری؟ میگه: فقط به گل نسا بگید دلت خنک شد 🌿حِمـآسـہ‌ بـےٺآب🎼 ┏⊰✾✿✾⊱━•••━┓   @porofail_zeinab      ┗━•••━⊰✾✿✾⊱┛
🌸راحت خوابید نصفه شب کوفته از راه رسيد ديد تو چادر جا نيست بخوابه. شروع کرد سر و صدا، مگه اينجا جاي خوابه؟ پاشيد نماز شب بخونيد، دعا بخونيد ما هم تحت تاثير حرفاش بلند شديم و اجبارا مشغول عبادت شديم، خودش راحت گرفت خوابيد😄 🌿حِمـآسـہ‌ بـےٺآب🎼 ┏⊰✾✿✾⊱━•••━┓   @porofail_zeinab      ┗━•••━⊰✾✿✾⊱┛