♡به نام خدا♡
#رمان
#برایمنبخون_برایمنبمون❤️😍
#قسمت_اول
صداي خنده خدا را ميشنوي؟
دعاهايت را شنيده . . .
وبه آن چه محال ميپنداري ميخندد . . .
بازم صداش تو گوشم پيچيد
اصلا يادم رفت اومده بودم توي اتاقم که چکارکنم . بدون معطي سريع دويدم سمت تلويزيون توي حال.
بازم ميکروفون به دست داشت ميخوند .بازم با اين آهگ جديدش گل کاشته بود .زل زده بودم به صفحه تلويزيون. نه صداي ديگه اي ميشنيدم نه چيز ديگه اي رو ميديدم ...فقط خودش
وقتي به خودم اومدم برق يه چيزيرو توي دستش ديدم .توجه نکردم . آهنگش تموم شد .چشمام خيس اشک شده بود.من کي گريه کردم که خودم نفهميدم؟
با دستپاچگي اشکامو پاک کردم و به بابام نگاه کردم. خداروشکر خوابيده بود.
دوباره برگشتم تو اتاق نشستم پائين تخت دو طبقه مون. بازم اشکام ريختن.
اين بار با اراده خودم ريختن.توي افکار خودم غرق بودم که با تکون دادن دستاي کوچولوي خواهرم به خودم اومدم.نگاش کردم
آتنا-آبجي چيشد؟شعرش اصلا گريه دار نبود؟
خنديدم.ميون گريه.دو خدا ميدونه چقدر لذت مي بردم از اين کار.
●﷽●
#نـاحـله
#قسمت_اول
با باد سردی که تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم🥶
همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر بردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم 😖
حالا یه روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده🙄
لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل🧤🧣
مسیر هم که تاکسی خور نیستش🚕
اه اه اه😢
کل راه رو مشغول غر زدن بودم 😫
اینقدر تند تند قدم برمیداشتم که نفسهام به شماره افتاد
دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود🗣
اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای 😵
با احتیاط قدم بر میداشتم🤐
یکخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه و قدم به قدم همراهم میاد😥
به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از یه توهم به نظر میرسید😰
قدمامهامو تند کردم و به فرض اینکه یه آدم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم
بدبختانه درست حدس نزده بودم 😱
از شدت ترس سرگیجه گرفتم🤕
آب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم 😨
تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم بر دارم نشد 😰
چاقوشو گذاشت رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟🤭
لحن بدش ترسم و بیشتر کرد😰
از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت😢
خدایا غلط کردم اگه گناهی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده😣
اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟😰
چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن 🤑
با دستای لرزون کاری که گفت و انجام دادم😪
وسایل و که داشتم میریختم پایین🎒
چشمم خورد به آینه شکسته تو کیفم 🧷
به سختی انداختمش داخل آستینم🥼
کیف پولم و گذاشت تو جیبش 💴
بقیه چیزای کیفمم یه نگاهی انداخت و 👀
با نگاهی پر از شرارت و چشایی که شده بودن هاله خون سر تا پام و با دقت برانداز میکرد🙎🏻♀️
چسبید بهم 👫
از قیافه نکرش چندشم شد🤢
دهنش بوی گند سیگار میداد🚬
با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون 🤨😘
حس کردم اگه یه دقیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم 🤮
آب دهنم و جمع کردم و تف کردم تو صورتش 😠
محکم با پشت دست کوبید تو دهنم😶🥺
و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی
داشتم فکر میکردم یه آدم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه😏
فاصله امون داشت کم تر میشد👫
با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت به هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم🧥🧕🏻
از عذابی که داشتم میکشیدم 😖
بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثل قبل بود
آینه رو تو دستم گرفتم 😬🤫
وقتی دیدم تو یه باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد 😃
دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم🏃🏻♀️
از شانس خیلی بدم 🤦🏻♀️
پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین 🤕🙎🏻♀️
دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود😖
به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم 😣
گریه ام به هق هق تبدیل شده بود 😭
هم از ترس هم از درد 🥺
اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم🤭
بلندم کرد و دنبال خودش کشوند🙎🏻♀️
هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد🗣
همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد👨🏻
مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود🙎🏻♀️
چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم 🔪😰
یهو ...
#ادامهدارد...
نویسنده✍️
#غین_میم #فاء_دآل
🌿حمـآسـہ بـےٺآب🎼
⃝➺J Ϙ i Ν⇲
🌿@POROFAIL_ZEINAB✨
#داستان_واقعی 😎☺️
#قسمت_اول
بعد از جنگ آمریکا با کره {ژنرال ویلیام مایر} که بعدها به سِمت ِروانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد ، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ در جهان را مورد مطالعه قࢪار می داد . حدود ۱۰۰۰ نفر از نظامیان آمریکایی در کره ، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از همه استاندارد های بین المللی بر خوردار بود .
زندان همه امکاناتی را که باید طبق قوانین بین المللی برای رفاه زندانیان داشته باشد دارا بود .
این زندان با تعریف متعارف تقریبا محصور نبود و حتی امکان فرار نیز تا حدی وجود داشت .
آب ، غذا و امکانات به وفور یافت می شد .
در آن ، از هیچ یک از تکنیک های متداول شکنجه استفاده نمی شد ، امّا ....))
امّا بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود .
عجیب اینکه زندانیان به مرگ طبیعی می مردند . با اینکه حتی امکانات فرار وجود داشت ، اما زندانیان فرار نمی کردند .
بسیاری از آنان شب مے خوابیدند و دیگر صبح بیداࢪ نمی شدند .
آن هایی ڪه مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خودشان و نسبت به هم وطنان خودشان که ما فوق آن ها بودند رعایت نمی کردند و در عوض عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی می ریختند. ))
#نشرحداکثری
#امید_آفرینی
#روشنگری
#مِتُدلوژی_شکنجه_خاموش
#ادامهدارد...
🌿حِمـآسـہ بـےٺآب🎼
┏⊰✾✿✾⊱━•••━┓
@porofail_zeinab
┗━•••━⊰✾✿✾⊱┛