eitaa logo
🇮🇷🇵🇸رفیق شهیدم 🇵🇸🇮🇷
666 دنبال‌کننده
686 عکس
301 ویدیو
0 فایل
✨به نام تنها شایسته پرستش✨ به جمع دوستانه شهدا خوش آمدید🌷 برای اطلاع از هدف کانال به این پیام رجوع کنید.👇 https://eitaa.com/rafigh_shaidam/7 ارسال موضوعات در مورد شهدا👇 @saa110110 اشتراک گذاری مطلب با لینک عضویت✅
مشاهده در ایتا
دانلود
پدر شهید بالویی : روزی بر سر مزار فرزندم در گلزار شهدای بهشهر رفته بودم. دیدم زن و شوهری بر سر مزار پسرم نشسته‌اند و به شدت گریه می‌کنند. رفتم نزدیک قبر و علت را جویا شدم. به آنها گفتم که این سنگ قبر پسر من است اما در این قبر شهیدی نیست که شما اینقدر برایش گریه می‌کنید. پسر من مفقود الجسد است. در ضمن من اصلا شما را نمی‌شناسم. از سر و وضعشان هم معلوم بود که شمالی نبودند. خانمی که گریه می‌کرد در جواب من گفت:  فرزند مریضی دارم که از ناحیه دو پا فلج بود. دوا و درمان‌های ما نتیجه نداد و از سلامتی‌اش ناامید شدیم اما پسرم یک شب در خواب دید که جوانی به سراغش آمده است و به او می‌گوید که از جایش بلند شود. پسرم در پاسخ جوان می‌گوید که من فلج هستم و قادر به راه رفتن نیستم. جوان می‌گوید برخیز تو شفا یافته‌ای من شهید بالویی از مازندران هستم. فرزندم از خواب بلند شد در حالی که شفا گرفته بود. من تمام گلزار شهدای شهرهای مازندران را یک به یک رفتم و روی سنگ مزارها را خواندم. تا اینکه بالاخره در گلزار شهدای بهشهر(اینجا) این سنگ قبر را پیدا کردم. پدر شهید می‌گفت: نشستم و دوباره برایم مسلم شد که فرزندم زنده حقیقی است و براستی شهدا صاحب  حیات طیبه‌اند منبع » کیهان 🥀 کانال رفیق شهیدم🥀
🌹 از آخر مجلس ، شهدا را چیدند... 🌹 کانال رفیق شهیدم🌹
🌿 حکایت 🌿 کرامت شهید غواص... زماني، بچه ها در شلمچه پيكر يكي از شهدا را كه از نيروهاي غواص بود، كشف كردند، اما متأسفانه تا نزديك غروب آفتاب هرچه گشتند، پلاك آن شهيد بزرگوار را پيدا نكردند، ديگر مأيوس شده بودند، با خود گفتند: پلاك شهيد كه پيدا نشد، پس پيكر شهيد را همان جا مي گذاريم، صبح دوباره برمي گرديم. صبح، يكي از برادرهايي كه با ما كار مي كرد، از خواب شب گذشته اش تعريف كرد و گفت: «ديشب خواب ديدم كه يك غواص بالاي خاكريز آمد و به من گفت، دلاور اين جا چه مي كني؟» من گفتم دنبال پلاك شهيدي مي گرديم، ولي پيدا نمي كنيم. او گفت: همان جا را مقداري عميق تر بكنيد، پلاكش را هم پيدا مي كنيد». صبح كه بچه ها پاي كار برگشتند، همان جا را عميق تر كندند و اتفاقاً پلاك شهيد را هم پيدا كردند. راوي : بسيجي تفحص 🌹 کانال رفیق شهیدم🌹
در مملکتی که با خون شهدا ، حیات یافته ، بخاطر حجاب و امر به معروف کتک بخور... ⭕️این چندمین باره که یک بانوی محجبه اینطور ضرب و‌شتم میشه؟! و چندمین باره که ضارب دستگیر میشه؟! 🔻چرا مجازات‌ها انقدر موثر و بازدارنده نیست که دیگه هیچ کس جرات نکنه به زنان محجبه ما تعرض کنه؟!
ببیند که گرفتار کفران نعمت نشوید... سلام خدا بر شهیدان باغیرتی که رفتند تا این صحنه ها را نبینیم و .... بر آن مسولینی که با بی عرضگی و کم کاری و بی غیرتی باعث می‌شوند هر روز این صحنه‌ها را ببینیم 🌹 کانال رفیق شهیدم🌹
پویش برخورد قاطع با ضارب امر به معروف https://www.farsnews.ir/my/c/212837
🌿 حکایت 🌿 عاشقانه‌‌ای یک شهید... شانزده سال بيشتر نداشتم كه «محمدرضا غفاري» براي خواستگاري به منزل ما آمد، گويي كار خدا بوده كه مهر خاموشي بر لبم نشست، و او را به عنوان همسر آينده ي خود قبول كردم . پس از ازدواج وقتي از او پرسيدم، اگر من پاسخ مثبت نمي دادم، چه مي كردي؟ با خنده گفت: قسم خورده بودم، تا هشت سال ديگر ازدواج نكنم. دقيقاً هشت سال بعد با عروج آسماني اش سؤال بي پاسخم را جواب داد. هنوز وجود او را در كنار بچه هايم احساس مي كنم. درست پس از شهادت محمدرضا درباره ي سند خانه مشكل داشتيم، يك شب او را در خواب ديدم كه گفت: «برو تعاوني، نزد آقاي... و بگو... در اين جا، تأملي كرد و گفت نه نمي خواهد، شما بگوييد، مشكل را خودم حل مي كنم. ناگهان از خواب بيدار شدم. چند روز بعد وقتي به سراغ تعاوني رفتم، گفتند: ما خودمان از مشكلاتان خبر داريم، همه ي كارهايش در دست بررسي است. راوي : همسر شهيد محمدرضا غفاري 🌹 کانال رفیق شهیدم🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥نقل مکاشفه ای شنیدنی از حاج آقا نجفی قوچانی در کربلا از زبان استاد مسعود عالی یا سید الشهدا 😭
🌿 حکایت 🌿 نیروی غیبی... شب را به مناجات و راز و نیاز مشغول بود. عملیاتی در پیش داشتیم. همه چيز آماده بود و گردان بايد به عنوان خط شكن وارد عمل مي شد. بچه هاي اطلاعات عمليات در گزارش هاي خود مشكلي را پيش بيني نكرده بودند. اميدوار بوديم كه همه ي كارها خوب پيش برود و ما موفق شويم. شهيد محمد جواد آخوندي؛ فرمانده ي گردان يدالله از تيپ امام موسي كاظم عليه السلام مثل هميشه جلو دار قافله بود. پيش رفته و خدا خدا مي كرديم كه قبل از روشن شدن هوا به اهدافمان برسيم. اما برخلاف انتظار و گزارش هاي قبلي، با بياباني مملو از مين ضد نفر، ضد تانك، والمري، سوسكي، واكسي و...روبه رو شديم. مي توانستيم اضطراب را توي چهره ي هم ببينيم، فرصت زيادي نداشتيم. جواد كه نمي خواست زمان را از دست بدهد به بچه هاي تخريب دستور داد تا مين ها را خنثي كنند تا راه باز شود. رو به محمد جواد كردم و گفتم: بچه ها داوطلب شده اند كه بروند روي مين ها و راه را باز كنند. اگر بخواهيم مين ها را خنثي كنيم، به موقع نمي رسيم. دستي به محاسنش كشيد و گفت: يك نيروي غيبي به من مي گويد كه ما از اين ميدان به سلامت عبور مي كنيم. پرسيدم: آخر چطوري؟... هنوز حرفم تمام نشده بود كه يكي از بچه هاي بسيجي در حالي كه كاغذي به دست داشت، به سراغ ما آمد. كاغذ را به جواد داد و گفت: حاج آقا! بچه ها اين كاغذ را زير يكي از مين ها پيدا كرده اند. من و جواد به گوشه اي رفتيم و با چراغ قوه، نوشته هاي روي كاغذ را خوانديم. روي كاغذ نوشته شده بود: برادر ايراني! من افسر مسئول مين گذاري در اين منطقه هستم. اين مين ها هيچ كدام چاشني ندارد. مي توانيد با خيال راحت از اين ميدان عبور كنيد! آن قدر خوشحال شده بودم كه گريه ام گرفت. اما جواد به عاقبت كار مي انديشيد. او كه مي خواست مطمئن شود، گفت: بايد احتياط كنيم. من می روم و امتحان مي كنم. گفتم: آخر حاجي شما كه.... خنديد و گفت: چي شده؟ نكند مي ترسي! نگران بودم اگر مي رفت و اتفاقي برايش مي افتاد، ضايعه اي جبران ناپذير براي لشكر پيش مي آمد. در عين حال اگر اصرار مي كردم كه نرود بي فايده بود. اصلاً اهل كوتاه آمدن نبود. شروع كرد به توجيه، دست و لازم را داد و گفت: هرچند خودت آگاهي، ولي با ديگران مشورت كن. بعد مرا در آغوش گرفته وگفت: مي خواهم طوري دراز بكشم كه همه ي بدنم روي چند تا مين قرار بگير وبا يك فشار، چاشني مين ها عمل كند. آماده شده بود. چشم هايم رابستم، روي زمين دراز كشيدم و از آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف كمك خواستم. انفجار مين ها و تكه تكه شدن جواد را پيشاپيش ديدم و اشك مي ريختم. سرم پايين بود كه صدايش را شنيدم: عباس! چرا گريه مي كني؟ نگاهش كردم. سالم سالم بود. با خوشحالي گفتم: حاجي! قربانت بروم، زنده اي؟ خنديد و گفت: بادمجان بم آفت ندارد! معلوم شد كه حرف افسر عراقي راست بود. بعد از اين كه از بي چاشني بودن مين ها مطمئن شديم، عمليات را ادامه داده و به خط دشمن زديم 🌹 کانال رفیق شهیدم🌹
🌿 حکایت 🌿 شفا دادن شهید... تنها فرزندم زهرا و تنها يادگار حاج مهدي در تب مي سوخت و تلاش هايم براي پايين آوردن دماي بدنش اثري نداشت. نگران بودم. اگر بلايي سرش مي آمد، خودم را نمي بخشيدم. بالاي سرش نشستم و قدري قرآن خواندم. در همين حال قسمتي از پارچه اي كه روي جنازه ي همسرم انداخته بودند و چند نفر با خواست خدا به وسيله ي تبرك جستن به آن پارچه شفا يافته بودند، افتادم. پارچه را آوردم و كنار زهرا خوابم برد. در عالم رؤيا ديدم حاج مهدي در كنار بستر زهرا نشسته و او را بغل گرفته است. او مرا از خواب بيدار كرد و با لبخندي گفت: «چرا اين قدر ناراحت هستي؟» گفتم: «زهرا تبش پايين نمي آيد، مي ترسم بلايي سرش بيايد.» حاج مهدي گفت: «ناراحت نباش. زهرا شفا پيدا كرده و ديگر تب ندارد.» از خواب بيدار شدم. به اطرافم نگاه كردم. كسي نبود. دست بر پيشاني زهرا گذاشتم، تب نداشت. آري او شفا يافته بود. راوي : همسرشهيدحاج مهدي طياري 🌹 کانال رفیق شهیدم🌹
باور کردنی نیست ولی حقیقت دارد خاطره‌ای از ۱۸ سال اسارت سیدالاسراء،سرلشگر خلبان حسین لشگری،اولین اسیر و آخرین آزاده جنگ 🔸وقتی بازگشت از او پرسیدند: این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی؟ او گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته‌ام را‌ مرور می‌کردم 🔸سالها درسلولهای انفرادی بود و با کسی ارتباط نداشت و قرآن را کامل حفظ کرده بود زبان انگلیسی می‌دانست برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود اومیگفت: از۱۸سال اسارتم ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت میشدم! 🔸بهترین عیدی که این ۱۸سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عیدسال۷۴ بود. سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می‌خورد می‌خواست باقی مانده آن را دور بریزد،نگاهش بمن افتاد. دلش سوخت و آن را بمن داد، من تا ساعتها از این مسئله خوشحال بودم 🔸این را هم بگویم که من مدت ۱۲ سال (نه ۱۲روز یا۱۲ماه) درحسرت دیدن یک برگ سبز و یک منظره بودم.حسرت ۵ دقیقه آفتاب را داشتم... ▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ سالروز شهادت قهرمان وطن، سرلشکر خلبان،حسین لشگری🌺🌿🌺 چقدر در معرفی قهرمانان واقعی ما به نسل جوان کوتاهی شده است و ارزش ها نادیده گرفته شده. 🌀هر کس به زبان خودش جهاد_تبیین کند .این امر بر همه ما واجب است
شخصی که رهبر معظم انقلاب ، لقبِ سیدالاسرا را به ایشان دادند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰شهید حججی؛ بنده نَظَر کرده خداوند صحبت‌های قابل توجه امام خامنه‌ای و حاج قاسم درباره شخصیت بلند مرتبه شهید حججی
ای سالار شهیدان خودت دعوتمان کن...
یا ابوفاضل آیا در مرام شما هست که ما بخاطر گرفتاری های دنیا نتونیم بیایم؟؟!!!! خودت کاری کن ای باب الحوایج الی الله...
کرامت بزرگ شهید محمد معماریان... 🔰 🔰 🔰
🌹 عده‌ای میگن ، اگر معجزه و کرامت درسته پس چرا در عصر حاضر نمی‌بینم این هم کرامت معتبر که در همین زمان ما اتفاق افتاد... راوي : مادرشهيدمحمد معماريان محرم حدود 20 سال پيش بود كه تو يه اتفاق، پام ضربه ي شديدي خورد؛ به طوري كه قدرت حركت نداشتم. پام رو آتل بسته بودند. ناراحت بودم كه نمي تونستم تو اين ايام كمك كنم. نذر كرده بودم كه اگه پام تا عاشورا خوب بشه، با بقيه ي دوستانم، ديگ هاي مسجد را بشورم و كمكشون كنم. شب عاشورا رسيده بود و هنوز پام همون طور بود. از مسجد كه به خونه رفتم، حال خوشي نداشتم. زيارت را خوندم و كلي دعا كردم. نزديك هاي صبح بود كه گفتم يه مقدار بخوابم، تا صبح با دوستان به مسجد بِرَم. تو خواب ديدم تو مسجد ( المهدي ) جمعيت زيادي جمع هستند و منم با دو تا عصا زير بغل رفته بودم. يه دسته ي عزاداري منظم، داشت وارد مسجد مي شد. جلوي دسته، شهيد سعيد آل طه داشت نوحه مي خوند. با خودم گفتم: اين كه شهيد شده بود! پس اين جا چيكار مي كنه؟! يه دفعه ديدم پسرم محمد هم در كنارش هست. عصا زنان رفتم قسمت زنونه و داشتم اين ها رو نگاه مي كردم كه ديدم محمد سراغم اومد و دستش را انداخت دور گردنم. بهش گفتم: مامان، چه قدر بزرگ شدي! گفت: آره از موقعي كه اومديم اين جان، كلي بزرگ شديم. ديدم كنارش شهيد آزاديان هم وايساده. آزاديان به من گفت: حاج خانوم! خدا بد نده. محمد برگشت و گفت: مادرم چيزيش نيست. بعد رو كرد به خودم و گفت: مامان! چيه؟ گفتم: چيزي نيست؛ پاهام يه كم درد مي كرد، با عصا اومدم. محمد گفت: ما چند روز پيش رفتيم كربلا. از ضريح برات يه شال سبز آوردم. مي خواستم زودتر بيام كه آزاديان گفت: صبر كن با هم بريم. بعد تو راه رفته بوديم مرقد امام (ره). گفتيم امروز كه روز عاشوراست، اول بريم مسجد، زيارت بخونيم بعد بيايم پيش شما. بعد دستاشو باز كرد و كشيد از سر تا مچ پاهام. بعد آتل و باندها رو باز كرد و شال سبز را بست به پام و بعدش هم گفت: از استخونت نيست؛ يه كم به خاطر عضله ات است كه او هم خوب مي شه. از خواب بيدار شدم ديدم واقعيت داره؛ باندها همه باز شده بودند و شال سبزي به پاهام بسته شده بود. آروم بلند شدم و يواش يواش راه رفتم. من كه كف پام را نمي تونستم رو زمين بذارم، حالا داشتم بدون عصا راه مي رفتم. رفتم پايين و شروع به كار كردم كه ديدم پدر محمد از خواب بيدار شده؛ به من گفت: چرا بلند شدي؟ چيزي نمي تونستم بگم. زبونم بند اومده بود، فقط گفتم: حاجي! محمد اومده بود. اونم اومد پاهام رو كه ديد، زد زير گريه. بعد بچه ها رو صدا كرد. اونا هم گريه شون گرفته بود. اين شال يه بويي داشت كه كلّ فضاي خونه رو پر كرده بود. مسجد هم كه رفتيم، كلّ مسجد پر شده بود از اين بو. رفتم پيش بقيه ي خانوم ها و گفتم: يادتونه گفته بودم اگه پاهام به زمينه برسه، صبح مي آم. اونا هم منقلب شده بودند. يه خانومي بود كه ميگرن داشت. شال رو از دست من گرفت و يه لحظه به سرش بست و بعد هم باز كرد. از اون به بعد ديگه ميگرن اذيتش نكرده. مسجدي ها هم موضوع را فهميده بودند. واقعاً عاشورايي به پا شده بود. بعدها اين جريان به گوش آيت الله العظمي گلپايگاني (ره) رسيد. ايشون هم فرموده بودند: كه اين ها رو پيش من بياريد. پيش ايشون رفتم، كنار تختشون نشستم و شال رو بهشون دادم. شال رو روي دو چشم و قلبشون گذاشتند و گفتند: به جدّم قسم، بوي حسين (ع) رو مي ده. بعد به آقازاده شون فرمودند: اون تربت رو بياريد، مي خوام با هم مقايسه شون كنم. وقتي تربت رو كنار شال گذاشتند، گفتند كه اين شال و تربت از يك جا اومده. بعد آقا فرمودند: فكر نكنيد اين يه تربت معموليه. اين تربت از زير بدن امام حسين (ع) برداشته شده، مال قتل گاه ست؛ دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسيده. بعد ادامه دادند: شما نيم سانت از اين شال رو به ما بديد، من هم به جاش بهتون از اين تربت مي دهم. بهشون گفتم: آقا بفرماييد تمام شال براي خودتان. ايشون فرمودند: اگه قرار بود اين شال به من برسه، خدا شما رو انتخاب نمي كرد؛ خداوند خانواده ي شهدا رو انتخاب كرد تا مقامشون رو به همه يادآور بشه ... اگه روزي ارزش خون شهداي كربلا از بين رفت، ارزش خون شهداي شما هم از بين مي ره. بعد هم نيم سانت از شال بهشون دادم و يه مقدار از اون تربت ازشون گرفتم."
🌕 يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ
گمنامۍ . . تنها‌براۍ‌شهدانیست‌میتونۍ زنده‌باشۍ‌وسرباز‌‌حضرت‌زهرا‌‹س› باشۍ‌اما‌یہ‌شرط‌داره‌؛باید‌فقط‌ براۍخدا‌کار‌کنۍ‌نہ‌خلق‌خدا +وچہ‌قشنگ‌است‌گمنامۍ🙂💔!'
20.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میدانید چرا خون شهدای انقلاب برکت کرد؟؟ چون در راه ولایت ریخته شد. چرا شهدای قیام توابین مثل شهدای کربلا ، خونشان برکت نکرد؟؟؟ بخاطر ولایت...
شیری ز پا افتاد و ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی‌های و سینه زنی‌های که شهید پرور بودند.... دقت کنید... موجب آرامش و در عین حال معنویت می‌شود مقایسه کنید با مداحی که شبیه کنسرت های لس آنجلسی است...
🌕 شفا دادن رزمنده توسط آقا امام رضا(علیه السلام) محمدعلي عبودي چند بار در جبهه مجروح شد. وقتي براي بار دوم از ناحيه‌ي هر دو پا فلج شد، ديگر قادر به راه رفتن نبود و در بيمارستان بستري شده بود. روزي اذعان كرد كه ديگر خسته شده است. پدرش گفت: به خدا و ائمه اطهار توسل كن. چند روز به تولد امام رضا (عليه السلام) مانده بود كه ايشان به سمت بارگاه قدسي ايستاده و دلش را روانه‌ي ضريح منور آن امام همام ساخت و گفت: يا ضامن آهو! شفاي پسرم را از تو مي خواهم. همان شب از درد فرياد مي زد و دستانش را به تخت بسته بودند و با تزريق مسكن سعي در آرام كردن او داشتند. فردا صبح، محمد پرستارها را صدا كرد تا دستانش را باز كنند. بلند شد و به سمت وضوخانه رفت. او شفا گرفته بود و با ديدن اين صحنه همه نماز شكر به جاي آورديم. راوي : مادرشهيد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شجاعت جوان شیرازی تعجب کردید!!! ما در شجاعت ید طولائی داریم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین حضور حاج قاسم در دیدار فرماندهان با رهبر انقلاب 🔹 قاب‌های ماندگاری از آخرین حضور حاج قاسم سلیمانی فرمانده شهید نیروی قدس در دیدار فرماندهان سپاه با رهبر انقلاب در مهرماه ۱۳۹۸
21.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میدونم طولانیه... ولی ببین که سید الشهدا با نوکراش چگونه رفتار میکند 🍃ماجرای زیبا و شنیدنی از نگاه پرمهر و محبت امام حسین(ع) به بانیان موکب های اربعین