eitaa logo
🇮🇷🇵🇸رفیق شهیدم 🇵🇸🇮🇷
666 دنبال‌کننده
685 عکس
300 ویدیو
0 فایل
✨به نام تنها شایسته پرستش✨ به جمع دوستانه شهدا خوش آمدید🌷 برای اطلاع از هدف کانال به این پیام رجوع کنید.👇 https://eitaa.com/rafigh_shaidam/7 ارسال موضوعات در مورد شهدا👇 @saa110110 اشتراک گذاری مطلب با لینک عضویت✅
مشاهده در ایتا
دانلود
ایران بخاطر خدا در مقابل استکبار حاکم بر جهان ایستاد و حالا خدا دارد جبران میکند... تمام هزینه امپراطوری رسانه‌ای که کردند دارد نابود می‌شود‌ خدا رو شکر...
از همرزمان شهید تعریف می‌کند: " یک‌روز شهید کاظم عاملو از درون می‌لرزید و به خود می‌پیچید، عرق از سر و رویش قطره قطره می‌چکید. چندبار صدایش زدم، حالت عادی نداشت. انگار توی عالم دیگری بود و صدای ما را نمی‌شنید. چراغ والر را آوردیم نزدیکش و پتوهایمان را انداختیم رویش. لرزَش، کم نمی‌شد. توی خواب صحبت می‌کرد. بچه ها گفتند:«تب کرده و هذیون می‌گه.» همرزم شهید در ادامه می‌گوید: " حرف‌هایش به هذیان نمی‌خورد. این ماجرا چندین شب ادامه داشت. شب‌های بعد با واکمن و نوار صدایش را ضبط کردیم و گاهی هم می‌نوشتیم. چندین نوار ضبط کرده و حدود پانصد صفحه کتاب موجود است. ارتباط با عالم دیگر و شهدا شده بود سرگرمی معنوی‌اش در دل شب. ماهم از این عنایت بی نصیب نبودیم." یکی از دوستان شهید کاظم عاملو می‌گوید: " صورتش خيس شده بود. صدای گريه‌اش حسينيه را پر کرده بود. هميشه ديرتر از همه‌ بچه‌ها از حسينيه بيرون می‌آمد. می‌دانستيم قنوت و سجده‌های طولانی دارد، اما اين بار فرق می‌کرد. انگار در حال و هوای دیگری بود و هيچ کدام از ما را نمی‌ديد. در مسير هم که بايد پياده تا منطقه‌ گردش می‌رفتيم، ذکر می‌گفت و گريه می‌کرد. نزديکی‌های خط مستقر شديم. خمپاره‌ای نزديک سنگر ما به زمين خورد. ترکشش پايم را زخمی کرد. پس از چند روز، روی تخت بيمارستان فهميدم همان خمپاره کاظم را از جمعمان برده است." شهیدکاظم عاملو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم باعرض سلام واحترام،ان شاالله که این ویدئورا ازدست نمی دهید! به افراد و گروهها نیز ارسال می نماییدکه زکات علم نشر آن است. خداوند حافظ وناصرتان باشد به برکت صلوات برمحمدوآل محمد وعجل فرجهم.
طی آن چند روزی که داخل کانال کمیل درگیر محاصره و نبرد با دشمن بودیم؛ خاطره رزم و رشادت سید جعفر طاهری هرگز از صفحه ذهن من پاک نمی‌شود. گویی خدا به او یک نیروی خارق العاده و تمـام ناشدنی داده بود. هرگز ندیدم بخوابد. از سر صبح که حملات دشمن شروع میشد، مدام می‌دوید به این طرف کانال و آرپی‌جی میزد. می‌دوید به آنطرف و با دوشکا شلیک می‌کرد. دوباره می‌دوید به سویی دیگر و اسلحه دیگری برمی‌داشت و می‌جنگید. تا شب کارش همین بود. نمیدانم چرا خسته نمی‌شد؟! با لبهایی ترک خورده از عطش و شکم گرسنه، واقعاً یک تنه با آنها می‌جنگید. یعنی نبرد این یک نفر یکطرف و درگیری بقیه‌ی ما با دشمن هم یکطرف... شب هنگام از کانال خارج می‌شد و به سمت دشمن میرفت تا از سـربازان کشـته شده‌ی بعثی مهمات به دست بیاورد. تصویر فوق، آخرین قابی است که از لب‌های خشکیده و چهره خسته اما مقاوم سیدجعفر طاهری ساعاتی قبل از شهادت در کانال آسمانی کمیل ثبت و ضبط شد. شادی روحش صلوات
حضرت ام البنین سلام الله علیها با فصاحت و بلاغتی که داشت در مقام افشاگری از ظلم و تعدی بنی امیه برآمد و با اشعار جانسوز و بلیغ و عزارداری های مستمر مردم را متوجه ظلم و بی لیاقتی حکام وقت می نمود لذا آن بانو را با عسل زهرآگین مسموم و به شهادت رساندند چنانکه مورخ نامی حاج شیخ علی فلسفی در کتاب زنان نابغه و جناب عبدالعظیم بحرانی در کتاب ام البنین نگاشته اند که بنی امیه همسر امیرالمومنین صلوات الله علیه، ام البنین سلام الله علیها را مسموم و به قتل رساندند. 📚وقایع الشیعه، ص ۸۵، وقایع سیزدهم جمادی الثانی
آقای تحلیلگر ✍️ برای رزمنده ی فلسطینی که در لحظه ی آخر سجده کرد و آسمانی شد 🔗 دریافت توییت http://zil.ink/mr.tahlilgar @mrtahlilgar1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آخرین لحظات یک رزمنده فلسطینی که قبل از شهادت به سجده می رود
ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها و روز مادر مبارک باد🌱
بمب با ترکش‌های فراوان که مخصوص کشتار وسیع ساخته می‌شود... لعنت خدا بر صهیونیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تصویری از حجم تخریب شدید بمب منفجر شده در گلزار شهدای کرمان و آثار ترکش بر روی آسفالت... 👌 کانال حرفه‌ای‌ها http://eitaa.com/joinchat/361299968Ca15e2013ea محرمانه را به دیگران هم معرفی کنید
شیرزنان ایرانی خرمشهر آزاد شده بود. قرار بود یک ماشین آجیل به خرمشهر برود. با حاج بی بی علم الهدی همراه هدیه،سوار ماشین شدیم. وقتی رسیدیم با شوق و ذوق پیاده شدیم تا خودمان هدیه‌ها را به دست رزمنده‌ها بدهیم۰ یکی دو نفر از رزمنده‌ها دویدند سمت ما و گفتند: - شما چرا اومدین اینجا؟ خیلی خطرناکه. هر آن ممکنه هواپیما بیاد و بمبارون کنه. حاج بی بی گفت: - بابا چتونه؟ این همه مرد ها شهید میشن بذار یک زن هم شهید بشه. من به آنها گفتم ایشون حاج بی بی علم الهدی‌ست. تا شنیدند خیلی ذوق کردند و همه به سمت بی بی می‌آمدند. همان موقع یک دفعه سر و کله هواپیماهای عراقی پیدا شد. شروع کردن به بمباران. مرتب داد می‌زدند بخوابین روی زمین. ما هم سریع خوابیدیم تا رفتند. خدا را شکر هیچکس آسیب ندیده بود. بچه‌ها آمدند و رو به بی بی گفتند: - سریع برگردین خطرناکه - خطرناک نیست فالله خیره حافظا راوی:زهرا شمس برگرفته از کتاب زنان جبهه جنوبی
‍ یک ساعتی مانده بود به اذان صبح. جلسه تمام شد. آمدیم گردان. قبل از جلسه هم رفته بودیم شناسایی. تا پام رسید به چادر، خسته و گوفته ولو شدم روی زمین. فکر می‌کردم عبدالحسین هم می‌خوابد. جوارابهاش را درآورد. رفت بیرون! دنبالش رفتم. پای شیر آب ایستاد. آستینها را داد بالا و شروع کرد به وضو گرفتن. بیشتر از همه ما، فشار کار روی او بود. طبیعی بود که از همه خسته‌تر باشد. احتمالش را هم نمی‌دادم حالی برای خواند داشته باشد. خواستم کار او را بکنم، حریف خودم نشدم. فکر این را می‌کردم که تا یکی دو ساعت دیگر سر و کلهٔ فرماندهٔ محور پیدا می‌شود. آن وقت باز باید می رفتیم دیدگاه و می‌رفتیم پشت دوربین. خدا می دانست کی برگریدم. پیش خود گفتم: بالاخره بدن توی بیست و چهار ساعت، احتیاج به یک استراحتی داره که. رفتم توی چادر و دارز کشیدم. زود خوابم برد. اذان صبح آمد بیدارمان کرد. بلند شدم و پلکهایم را مالیدم. چند لحظه‌ای طول کشید تا چشمهام باز شد. به صورتش نگاه کردم. معلوم بود که مثل هر شب، نماز با حالی خوانده است. شهید🕊🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیرعلی شهید افغانستانی اهل سنت درحادثه کرمان بود، تا آخرش ببینید مخصوصا آخراشو. ببینید چجوری بوده این بچه، یازده سالش بود ولی اندازه یک مرد پخته بزرگسال می‌فهمیده، به آه کشیدن مادر نگاه کنید... 😭 وقتی می‌خواستیم بلندشیم بریم، عذرخواهی کرد که چیزی نداشتن برای پذیرایی 😔 مسئولین کاش به داد همه فقرا، بخصوص خانواده‌های کم‌بضاعت از شهدا برسن | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
شهید احمد بگلو یکی از دانشجوهای اعزامی دانشکده فنی در گردان ما بود كه در منطقه به شهادت رسيد. سال شصت و شش با یك تیم شش نفره راهی شهرشان در مرند شدیم . زمستان بود. به خانواده شان اطلاع داده بودیم. از وضعیت خانوادگی انها اطلاع دقیقی نداشتیم. قبل از ظهر رسیدیم و مورد استقبال خانواده قرار گرفتیم. سفره ناهار را پهن کردند؛ در سفره آش محلی گذاشتند و نان بربری. آدم ملاحظه نگری بوده و هستم. بچه ها با نگاه به هم یه سوال تو چشماشون موج میزد! آیا این ناهار است ؟ پاسخ را با اشاره به آنان دادم . بله ! این ناهاره ! خانواده استطاعت ندارند ؛ اصلا به رو نیارید ! سیر بخورید! یکی دو تا از دوستان گفتند شاید ناهار نباشه ! فقط مقدمات ناهار باشه! یه چشم غره برای آنها از ناحیه من کافی بود که بنا را بر ناهار بگذارند. سیر سیر خوردیم تا خانواده خوشحال بشوند . سفره را جمع کردند. نیم ساعت بعد یه سفره دیگه پهن کردند . انواع و اقسام غذاهای محلی از انواع کباب گرفته تا خورشت جلویمان ردیف شد. همگی با شکم سیر فقط به من نگاه می کردندحالا چه کنیم؟؟؟ بنا به سفارش تو تا خرخره آش خوردیم من هم با یه جمله گفتم : من که با آداب و رسوم آنان آشنا نبودم. حالا یه مزمزه کنید راوی:حاج کاظم فرامرزی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفحه آخر شناسنامه حاج قاسم سلیمانی👆 هدیه به روح مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی، شهید سید محمد حجازی و روح مطهر همه شهداء "صلوات" ✅ با : @saeedism
📸 برای دختر کاپشن صورتی @Farsna - Link
شهید اصغر اعتمادی بر اثر يك ماجراي قدري شيطنت آميز كه بين بسيجي ها رايج بود؛ با ما جفت و جور و آشنا شد..   ماجرا چه بود!؟ فکر کنم پدر حاج اسماعیل "شاید هم شخص دیگری از پدران شهدا " چند گوسفند را به گردان آورده بود كه بچه ها قربانی کنند و بخورند... فرض کنید نذری یا به دلیل عهدی چیزی. خوب! هر کس که جبهه رفته باشد از بدی غذا و بی کیفیت بودنش داستانها دارد و لذا گوسفند و گوشت تازه؛ برای خودش یک تحول و یک ماجرایی به یاد ماندنی داشت ! چند نفر از قدیمی تر ها؛ از آنجا که مدتها بود بچه ها مرخصی درست و حسابی نرفته بودند؛ با یک شیطنت، اعلام مرخصی کردند تا هم بچه ها به خانواده ها سری بزنند و هم به تبع آن؛ جمعیت کمتر بشود و لاجرم گوشت بیشتری سهم مرخصی نرفته ها بشود " و قطعا مثل روز روشن است که هم دستور مرخصی برای رضای خدا بوده و هم ماندن و نرفتن مرخصی از سر ایثار و ازخودگذشتگی گردان خلوت شده بود و گوسفندان هم به مسلخ رفتند و بساط آبگوشت و خوردن شام و ناهار با کیفیت برپا شد. از قضای روزگار چون هم خيمه ای های شهید اعتمادی مرخصی رفته بودند؛ آن چند روز او؛ هم خیمه ای ما شده بود و با هم؛ هم خوراک و همراه شده بودیم. وقتی او از این ماجرا با خبر شده بود که راز مرخصی و گوسفندان در چیست؛ در هر وعده ی غذایی، با هر زور و اصرار و کوششی که به خرج می دادم؛ لب  به آن غذا نمی زد و از غذاهای لشکر که واقعا نخوردنی بود، می خورد. راوی : حمید دوبری
پدر و پسری با هم به جبهه آمده بودند. هر دو، قبل از انقلاب مشروب‌فروشی داشتند. روزهای اول هیچ‌کس آن‌ها را قبول نداشت. آن‌ها هم هر کاری می‌خواستند می‌کردند. سید آن‌ها را به شاهرخ معرفی کرد. بعد از مدتی آن‌ها به رزمندگان شجاعی تبدیل شدند. الگو گرفتن از شاهرخ باعث شد که آن‌ها اهل نماز و ... شوند. شهید🕊🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این شخص کیه⁉️ چرا هیچکس این شخص رو نمی‌شناسه...⁉️ این کلیپ عالیه حتما ببینید👌 ✅ با : @saeedism
🛑 نتیجه اعتماد و اعتقاد به خدا آیت الله شیخ محمدتقی بهلول می‌فرمودند: ما با کاروان و کجاوه به «گناباد» می‌رفتیم. وقت نماز شد. مادرم کاروان‌دار را صدا کرد و گفت: کاروان را نگه‌دار می‌خواهم اول وقت نماز بخوانم. کاروان‌دار گفت: بی‌بی! دو ساعت دیگر به فلان روستا می‌رسیم. آنجا نگه می‌دارم تا نماز بخوانیم. مادرم گفت: نه! می‌خواهم اول وقت نماز بخوانم. کاروان‌دار گفت: نه مادر. الان نگه نمی‌دارم. مادرم گفت: نگه‌دار. کاروان‌دار گفت: اگر پیاده شوید، شما را می‌گذارم و می‌روم. مادرم گفت: بگذار و برو. من و مادرم پیاده شدیم. کاروان حرکت کرد. وقتی کاروان دور شد وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد؟ من هستم و مادرم.دیگر کاروانی نیست. شب دارد فرا می‌رسد و ممکن است حیوانات حمله کنند. ولی مادرم با خیال راحت با کوزه آبی که داشت، وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد، رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند. لحظه به لحظه رُعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر می‌شد. در همین فکر بودم که صدای سُم اسبی را شنیدم. دیدم یک دُرشکه خیلی مجلل پشت سرمان می‌آید. کنار جاده ایستاد و گفت: بی‌بی کجا می‌روی؟ مادرم گفت: گناباد. او گفت: ما هم به گناباد می‌رویم. بیا سوار شو. یک نفس راحتی کشیدم. گفتم خدایا شکر. مادرم نگاهی کرد و دید یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده. به سورچی گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمی‌نشینم. سورچی گفت: خانم! فرماندار گناباد است. بیا بالا. ماندن شما اینجا خطر دارد. کسی نیست شما را ببرد. مادرم گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمی‌نشینم! در دلم می‌گفتم مادر بلند شو برویم. خدا برایمان درشکه فرستاده است. ولی مادرم راحت رو به قبله نشسته بود و تسبیح می‌گفت! آقای فرماندار رفت کنار سورچی نشست. گفت مادر بیا بالا. اینجا دیگر کسی ننشسته است. مادرم کنار درشکه نشست و من هم کنار او نشستم و رفتیم. در بین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم. 📷 حضرات آیات بهلول و سیبویه ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 💠 کانال در محضر علما⇩⇩⇩ 🆔 @dar_mahzare_olma ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📌 حالا تو بهشت بغلش میکنه ‏"ابوحمزه سقر حسونا" که دو ماه قبل با دخترش خداحافظی کرد، به شهادت رسید و به فرزند شهید خود در بهشت پیوست... روحشان شاد و یادشان همیشه جاودان باد! خانواده، نقطه ضعف غربه عطوفت پدرانه و کلیپ های پدر دختری این دو شهید، قلب ها را سوزاند و لطافت اسلام را به رخ جهانیان کشید... ✅ با : @saeedism
⭕️تو این روزها بهترین خبر این بود که هزینه ۲۰۰ میلیونی کاشت برای حدود ۲۰۰۰ کودک ناشنوا رایگان شد ، خدایش دمت گرم جناب 🆔 @pedarefetneh 🔜
✅گوشه مقنعه 💠آقا سید محمدباقر سلطان‌آبادی که از بزرگان ارباب فضایل و راسخین در علم بوده، فرمود وقتی، در شهر بروجرد به مرض درد چشم سختی مبتلا شدم که علمای طب از معالجه آن درمانده شدند. ازآنجا مرا به سلطان‌آباد (اراک) آوردند و آن‌قدر مرض شدّت کرد و ورم نمود که دیگر سیاهی چشم نمایان نبود. دیگر خوابم نمی‌برد و همه اطبای شهر از معالجه اظهار عجز نمودند و بعضی می‌گفتند: تا شش ماه احتیاج به معالجه است. روح افسرده و حوصله‌ام تنگ و فوق‌العاده نگران شدم؛ ▫️تا یکی از دوستانم گفت: بهتر است برای شفا همراه من به کربلا بیایی تا از تربت، سرمه به چشم بکشی و شفا یابی. 💠گفتم اگر طبیب اجازه بدهد؛ چون به طبیب مراجعه کردم، گفت اصلاً حرکت جایز نیست که نابینا می‌شوی. دوستم به کربلا رفت؛ ▪️یکی دیگر از دوستان آمد و گفت: من 9 سال مبتلا به تپش قلب بودم و از تربت امام حسین استفاده کردم و مداوا شدم، توکل بر خدا کن و به‌طرف کربلا برو. 💠لذا با توکل حرکت کردم و در منزل دوم، مرض شدّت گرفت و چشمم بدرد آمد که از فشار درد چشم راست، چشم چپ هم به درد آمد. 🔳همراهان هم مرا ملامت کردند و گفتند: بهتر است که به شهر خود مراجعت کنی. 💠هنگام سحر که شد درد آرام گرفت، به خواب رفتم. در عالم رؤیا حضرت زینب کبری را دیدم و بر او وارد شدم و گوشه مقنعه او را گرفتم و بر چشم خود کشیدم! وقتی از خواب بیدار شدم هیچ دردی را در چشم احساس نمی‌کردم و هیچ فرقی میان دو چشم از نظر سلامت نبود؛ برای همراهان نقل کردم و آنان از این کرامت بسیار خوشحال شدند؛ و سفر را به پایان رساندم. 📔فتوحات عارف واصل مرحوم حاج سید رحمة الله علیه ◼️@de_bekhand◼️
🌷 🌷 .... 🌷در بیمارستان رزمنده‌هایی بودند که با کارها و صحبت‌هایشان دل پرسنل را قرص می‌کردند. یک روز جوان بسیار رشید و برومندی آوردند که خضوع زائدالوصفی داشت. بلافاصله بعد از ورود به بخش از من مفاتیح خواست. با دیدن حال و روزش گفتم: شرایط شما طوری نیست که بخواهی دعا بخوانی. باید تا می‌توانی استراحت کنی. ولی گردن نگرفت و با اطمینان جواب داد: نه! باید الان بخوانم. به صرافت افتادم کاری کنم که دعا خواندن از سرش بیفتد و کمی به خوراک و خوابش برسد؛ بنابراین آرام به او گفتم: شما برو اتاق عمل و برگرد، من به شما کتاب دعا می‌دهم. 🌷بالاخره بعد از جراحی به بخش منتقل شد و مرا صدا زد و گفت: الوعده وفا! خواهر به قولت عمل کن! کتاب دعا می‌خواهم. حیرت زده پرسیدم: این چه دعایی است که تا این حد مُصری بخوانی؟ با شرمساری گفت: من ۳۷ روز دعای عهد خوانده‌ام ولی چهله دارم. در ابتدا سعی کردم با طرح موضوعات متفرقه توجه او را به سمت دیگری ببرم و او را به کمی استراحت وادار کنم ولی تدبیرم کارساز نشد. به ناچار رفتم و مفاتیح خودم را آوردم. می‌دانستم نای در دست گرفتن کتاب را ندارد. روی صندلی کنار تخت نشستم و شروع به قرائت نمودم. بلافاصله به دنبال هر کلمه‌ای که می‌خواندم شروع کرد به تکرار. 🌷دلم می‌خواست بدانم پشت این نذر چه خواسته‌ای خوابیده که این جوان در حالت اغماء نیز دست از آن برنمی‌دارد. فردای آن روز همکاران زحمت خواندن دعا را برایش کشیدند. روز سوم که چهله دعای عهد تمام شد، شنیدم که بعد از اتمام دعا دو چشمش را بسته و با لبخندی به یک خواب آرام فرو رفته است. تازه آن موقع دریافتم این چهله برای شهادت و لقاء‌الله بوده است. بعد از آن اتفاق شب‌ها که در خوابگاه پلک‌هایم را می‌بستم چهره آن جوان در ذهنم جان می‌گرفت. با این‌که می‌دانستم طبق احادیث نخستین کسی که داخل بهشت می‌شود شهید است ولی مرتب با وجدانی ناآرام خودم را سرزنش می‌کردم و می‌گفتم: شهربانو کاش دعا را پسو پیش و درهم می‌خواندی تا نذرش ادا نمی‌شد! : خانم شهربانو چگینی امدادگر جبهه منبع: سایت نوید شاهد ◼️@de_bekhand◼️