eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.4هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
8.8هزار ویدیو
88 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَابْنَ عَلِيٍّ اَلْمُرْتَضَى... 🌱سلام بر تو ای یادگار امیرالمومنین . سلام بر تو و بر روزی که زمین درد کشیده را، با عدالت علوی التیام خواهی داد. 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس ⤵️⤵️⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
☫ 💌 🌹 شهیــد عبــداللـہ میثمـی به اين طرف و آن طرف ننگــريد. فقط نگاه ڪنيد به نائــب امـــام زمانتــان تا فــريب نخـــوريد. در گــرداب غيبــت‌ها و تهمــت‌ها نيفتيد. خدا گــواه است ڪه اين بدگويي‌ها ايمــان را مي‌خـورد و انســان را از روحــانيت اخــراج می‌ڪند. لذت مناجات با خدا را از بيـن می‌بــرد. 📙برگرفته از کتاب پنجاه سال عبادت. اثر گروه شهید هادی ⤵️⤵️⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
💥وَقَدْ أَصْبَحْتُمْ فِي زَمَن لاَ يَزْدَادُ الْخَيْرُ فِيهِ إلاَّ إدْبَاراً، وَلاَ الشَّرُّ فِيهِ إلاَّ إقْبَالاً، وَلاَ الشَّيْطَانُ فِي هَلاَکِ النَّاسِ إلاَّ طَمَعاً. فَهذَا أَوَانٌ قَوِيَتْ عُدَّتُهُ، وَعَمَّتْ مَکِيدَتُهُ، وَأَمْکَنَتْ فَرِيسَتُهُ 🌎شما در زمانى هستيد که خير و نيکى پشت کرده، و رو به کاستى گذارده، و شر و بدى روى آورده، رو به فزونى است و شيطان طمعش در گمراهى مردم بيشتر مى شود اکنون زمانى است که وسايل پيشرفت شيطان قوى شده، نيرنگ و فريبش همه را فرا گرفته، و به چنگ آوردن شکار برايش آسان گشته است. خطبه 192 ⤵️⤵️⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧🇸🇾🇮🇷🇮🇶🇯🇴: یک سرباز ۱۴۰۰ رهبرم ایت الله خامنه ای😍👏👏 ⤵️⤵️⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
روایتگری حاج حسین یکتا.m4a
22.96M
روایت گری حاج حسین یکتا ۲۰ اسفند ۱۴۰۱ شلمچه @rafiq_shahidam
بچه‌ام "دلش می‌خواد"، باید بگذارم آزاد باشه! 🔴یه خانم دلش می‌خواد برهنه باشه و هر کاری خواست بکنه، مثل بچه‌‌ای که دوست داره سیخ رو توی چشم دیگران فرو کنه!😱 اگه کار بچه احمقانه‌است و نباید بهش اجازه داد ، کار هرکسی هم که دیگران را آزار می‌ده احمقانه‌است و باید جلوش را گرفت. 🛑چرا باید از صبح مردها روحشون درگیر امور جنسی باشه و نتونن درست روی درس و کارشون متمرکز بشن؟ 🛑چرا خانمها باید همه‌اش فکر کنن علاقه دو طرفه با همسرشون را بقیه خانمها خواهند دزدید؟! 🛑چرا مردها باید نگران باشن که امروز محبت زنشون توسط کدام مرد ربوده خواهد شد؟! 🛑چرا ناامنی زیاد بشه که خانمها جرأت نکنن راحت هر زمان که لازم باشه به خارج از خانه برن؟! 🛑خانواده‌های فروپاشیده و فرزندان طلاق و سقطها و کشته‌ها فقط چند نمونه دنیایی نتیجه این آزادیهای مزخرفه از چشم خدای مهربان افتادن و مشکلات قبر و قیامتش هم جداست @rafiq_shahidam
6.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بازی‌ نوزاد‌ با محاسن رهبری... هرکاری دلت خواست با ما کردی😅 ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rafiq_shahidam
🕊🌹 چند روزی بود مریض شده بودم تب داشتم حاج اقا هم خونه نبود، از بچه ها هم که خبری نداشتم یک دفعه دیدم درباز شد و مهدی، بالباس خاکی و عرق کرده،اومد تو تادید رخت خواب پهنه وخوابیدم مستقیم رفت توی آشپزخونه صدای ظرف و ظروف و بازشدن دریخچال میومد برام آش بارگذاشت.ظرف های مونده رو شست، سینی غذا رو آورد، گذاشت کنارم. گفتم مادر! چه طور بی خبر؟ گفت: به دلم افتاد که باید بیام...😊 ⤵️⤵️⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
هدایت شده از استیکر
یک بار به همراه رفقایش سر کوچه نشسته بودند، فرد مستی وارد کوچه شد و در حال مستی، داخل جوی آب افتاد. رفقایش او را مسخره کردند. ✅ ابراهیم به جای این کار، او را از جوی بیرون آورد و تمیز کرد و به خانه اش رساند. کسی ندید که ابراهیم دیگران را مسخره و عیب جویی کند. چرا که خدای خوبش، تمام انسان ها را از این کار نهی کرده است. وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ:وای بر هر عیب جوی مسخره کننده! (همزه /1)
‍ 🌷 – قسمت 5⃣1⃣ ✅ فصل سوم .... چمدان پر از لباس و پارچه بود. لا‌به‌لای لباس‌ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. لباس‌ها هم با سلیقه‌ی تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» ایمان که به دنبالمان آمده بود، به در می‌کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم بکنیم.» خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!» خجالت می‌کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می‌کند من هم به او عکس داده‌ام.» ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته‌اید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بکنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی‌شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»  ایمان، چنان به در می‌کوبید که در می‌خواست از جا بکند. دیدیم چاره‌ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی‌توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب‌هایی که گوشه‌ی اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!» زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می‌دانم و تو.» خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد. 🔰ادامه دارد....🔰 ‍ 🌷 – قسمت6⃣1⃣ ✅ فصل چهارم .... خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.روزها پشت سر هم می‌آمدند و می‌رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می‌آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی‌شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می‌کردم؛ اما همین که از راه می‌رسید، یادم می‌افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می‌شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دلخوشی‌ام می‌شد و زود همه چیز را از یاد می‌بردم. چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه‌ی روستا مادرم را به کدبانوگری می‌شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی‌شد. به همین خاطر، همه صدایش می‌کردند « شیرین جان »آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه‌ی ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دمِ غروب، دیدیم عده‌ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می‌روند، پا می‌کوبند و شعر می‌خوانند. وسط سقف، دریچه‌ای بود که همه‌ی خانه‌های روستا شبیه آن را داشتند. بچه‌ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت‌بام هستند.» همان‌طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می‌دادیم، دیدیم بقچه‌ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی. از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن‌ها دست زدند و گفتند: «قدم! یااللّه بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.» یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: « زودباش. » چاره‌ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم صمد انگار شوخی‌اش گرفته بود. طناب را بالا کشید.مجبور شدم روی پنجه‌ی پاهایم بایستم، اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید.صدای خنده‌هایش را از توی دریچه می‌شنیدک. با خودم گفتم: « الان نشانت می‌دهم. » خم شدم و طوری که صمد فکر کند می‌خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی‌خواهم بقچه را بگیرم. طناب را شل کرد؛ آن‌قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم.صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل‌تر کرد. مهمان‌ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند. صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری‌هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه‌های گران‌قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادم هم برای صمد چیز‌هایی خریده بود. آن‌ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه‌ی شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: