eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.3هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
87 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
او فرمانده گردان بود. بچه‌ها خیلی دوستش داشتند. حرفش خریدار داشت. همه از ماشین پیاده شدند، آمدند توی بیمارستان. شلوغ پلوغ شد. مأمورها آمدند. حرف بچه‌ها این بود که: «الّا و بالّا ابوعلی هم باید با ما بیاد.» یادم هست روز تعطیل هم بود. با رئیس بیمارستان تماس گرفتند. رئیس بیمارستان بعد از هماهنگی، تلفنی نامه ترخیص من را داد. رفتیم نشستیم توی هایس و حرکت کردیم. داخل ماشین جوک می گفتیم و می خندیدیم. حتی زدیم کنار و بعضی بچه‌ها سیگار گرفتند. همان عقب ماشین هم سیگارها را روشن کردند. رسیدیم دمشق. یک شب در بیمارستان دمشق بودیم. روز بعد آماده پرواز به ایران شدیم. یکی سرش بسته بود، یکی پایش بسته و عصا داشت. هر کس یه مدل لنگ می زد و مجروح بود. قبل از سوار شدن به هواپیما، سیدابراهیم شروع کرد به شعر خواندن: کلنا داغونتیم یا زینب کلنا داغونتیم یا زینب برای هر کس به فراخور حالش شعر می خواند. نمی دانم این شعرها را چطور آن قدر سریع می سرود. ما به بیمارستان بقیه الله تهران تهران منتقل شدیم. من و سیدابراهیم با هم در یک اتاق بودیم. تخت مان کنار هم بود. آنجا هم سیدابراهیم آرام نداشت. تقریبا همه او را می شناختند. از این اتاق به آن اتاق می رفت و نوکری بچه‌ها را می کرد. به آنها می گفت: «چیزی کم و کسری ندارید؟» طرف تلفن نداشت. شماره خانواده‌اش را که بعضاً در افغانستان بودند، می گرفت، می داد صحبت می کرد. بعضی ها را ماساژ می داد. با بعضی ها هم صحبت می شد و درد دل شان را گوش می کرد. می گفت: «افغانی ها اینجا غریب ان. بعضی‌هاشون خانواده ندارن، بعضی هاشون بهشون رسیدگی نمیشه.» هر جور می توانست کمک بچه‌ها می کرد. در بقیه الله بعد از آن که باندهای دستم را باز کردند و دکتر دستم را معاینه کرد، متوجه شدم تمام کارهایی که در بیمارستان حمص روی دستم انجام شده، سرهم بندی بوده است. همه‌ی آن‌ها را دوباره روی دستم انجام دادند. چند مرتبه دستم را عمل کردند. سیدابراهیم رفت سوریه، اما من هنوز درگیر دستم بودم و برای ادامه مداوا باید در ایران می ماندم. دوباره از سید جدا شدم. قضیه دستم کمی بیخ پیدا کرد. علاوه بر پینی که در دستم کار گذاشتند، کار به پیوند استخوان هم کشید. قسمتی از لگنم را شکافتند. از آنجا استخوان برداشتند، به دستم پیوند زدند. دکتر گفت: «این دست دیگر برای شما دست بشو نیست. پلاتین باید همیشه روی دستت باشد. اگر آن را برداریم،شستت می افتد.» با همان دست شکسته و گچ گرفته همراه یکی از فرماندهان با نیروهای صابرین خودم را رساندم سوریه. نمی توانستم در ایران بمانم. خیلی زود، در حالی که هنوز استخوانم خوب جوش نخورده بود، گچ دستم را شکستم. خیلی مزاحمم بود. اما همان طور که دکتر گفت، این دست دیگر آن دست سابق نشد. حتی قدرت کشیدن ماشه را هم نداشتم. از پنج انگشت فقط دو تا انگشت حس دارد، سه تای بقیه بی حس اند. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
هر روز به شوق تکرار خاطره تو و آهو، آهوى دلمان از هر جا رمیده مى‏ شود؛ دوان دوان در سایه تو مأوا مى‏ گیرد تا دست تو، مثل ابرى سخاوتمند، بر نیازش ببارد؛ پس اشتیاق تند ما را مجاب کن یا على بن موسى الرضا!
خاطره سوزاندن جگرت، تا قیامت از ذهن خاک خراسان بیرون نمى ‏رود.تو آن جگرسوخته ‏اى که آب را به زائرانش هدیه مى ‏کند؛ زیرا اولاد على علیه‏السلام از عزیزترین‏هاى خود مى‏ بخشیدند و من در صحن تو، به دنبال اشاره‏ هایى مى‏ گردم که با آن حرف مى‏ زنى؛ مثل پرواز همان کبوتران که با گندم‏هاى محبت تو، عمرى است اسیر رهایى در آسمان همجوار تواند.
شهادت امام الرئوف حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام بر امام زمان عجل الله فرجه و محبین ایشان تسلیت باد.
رضا جان! دانه کدام انگور جرئت یافت که طعم ذلت مأمون را به کام تو بچشاند تا قبله هشتم را در صبر و لبخند خویش بنا کنى؟
خیابان‏های نور، به گلدسته‏ های به خورشید رسیده‏ات ختم می‏ شوند. تو آرامش دل‏های زخمی و بی‏قراری هستی که طنین ناله‏ هایشان، در جان ضریحت می‏پیچد. از آن سوی آبی‏ها نگاهمان کن؛ که سخت آرزومند توایم و نیازمند. 
امروز، تنها نه خیابان‏هاى خراسان که تمام رگ‏هاى عاشقانت، به گلدسته و رواقت ختم مى ‏شود.
آرزوی پر زدن با من پرم با تو گریه های نیمه شب با من حرم با تو نفس با من ، هوا با تو دعا با من _ شفا با تو نیاز کربلا با من برات کربلا با تو ای کس و کارم به تو خیلی بدهکارم دوسِت دارم بی پناه و بی کسم مادر پناهم باش آخرین امید شب های سیاهم باش منو گریه منو زاری منو روزهای بی یاری فقط دلخوشم به اینم که هوای نوکرو داری آه دم آخر به دادم می رسی مادر دوسِت دارم توروضه ترنشد چشمی که مَحرم نیست روضه تو کمتر از داغ مُحرّم نیست چی میشه مادرم باشی یه سایه رو سرم باشی چی میشه که شب جمعه به یادم تو حرم باشی آه چه محزونی هنوزم روضه می خونی غریب آقا😭😭😭
پیج شهید ابراهیم هادی دلها: 🖤💔🖤💔🖤💔🖤 ✨﷽✨ 🏴یا امام رضا جان @abalfazleeaam 🥀از بچگی دلم باهاته بهشت من صحن و سرات 🕌 🥀خدا میدونه مرغ روحم تو صحن اسماعیل طلا ته⭐ مددی یا رضا🤲🏻 مددی یا رضا🤲🏻 🧔🏻آقا مریضایی که دکترا شون قطعه امید کردن براشون تو حرمت🕌 خیلی زیادم🙏😭 🥀میان که تا بدی شفاشون....... 🙏 مددی یا رضا....🤲🏻 ✨رضا غریب الغربا رضا معین الضعفا😔 🏴شهادت امام الرئوف حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام بر امام زمان عجل الله فرجه و محبین ایشان تسلیت باد.🏴🏴 🖤💔🖤💔🖤💔🖤 🗓️1400/7/14 @abalfazleeaam https://www.instagram.com/p/CUs-xWzII4z/?utm_medium=share_sheet
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏝آجرک‌الله‌یاصاحب‌الزمان🏝 🏴 شهـادت جانسوز امام الرئـوف، بضعـة الرسول، غریب الغربـا، رضا، عالِمِ آلِ محمّد، صابِر، فاضِل، رَضیّ، زَکیّ، وَلیّ، وَفیّ، صِدّیق، سِراجُ‌الله، قُرَّةُ عَیْنُ الْمُؤْمِنین، مَکیدَةُالْمُلْحِدین، ثامِنُ الْاَئِمّه، ضامنِ آهو، امامِ غریب، سُلطان حضرت سلطان علے بن موسے الرضا(عَلیه آلافِ‌التحیة والثناء)، خدمت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) و همه شیعیان و محبّین اهل‌بیت(ع) تسلیت و تعزیت باد. "اللهم العن هارون و المامون" "اللهم عجّل لولیّک الفرج بحق علی بن موسی الرضا"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. . یک‌‌ پنجره فولاد، دلم تنگ تو آقاست💛! ای کاش که زوار خراسان تو بودم🕊... شهادت‌هشتمین اخترآسمان‌امامت⭐️ حضرت‌امام رضا•ع•تسلیت‌باد[🥀] 🏴|... ✨.
کبوتری رو سیاهم بال‌هایم شکسته‌اند و آشیانه‌ام را گم کرده‌ام یا علی بن موسی الرضا به جان مادرتان صديقه‌ى كبرى سلام الله عليها من را از نو بسازید و پرِ پروازم دهید آن وقت نام مرا نوکر فرزندتان "مهدی"بنویسید آقاجان ... ▪️خیری‌ندیده‌ام‌ازعمری‌که‌بی‌تورفت ▫️اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
# کتابِ_ مرتضی_ و مصطفی " قسمت۲۳ " |فصل نهم : روز تاسوعا پیش عباسم| ...💔... نیروهای اعزامی برای اولین بار بود که به سوریه می آمدند. لذا فرمانده ی آنها من را به عنوان مشاور انتخاب کرد تا کنارش باشم و از تجربیاتم استفاده کند. سیدابراهیم که زودتر از من آمده بود، فرماندهی پادگانی در جنوب حلب را بر عهده داشت. آنجا محل تقسیم نیروهای جدید بود. در کنار این، سید، یگان ناصرین را هم تشکیل داد. چند بار آمارش را از بچه‌های فاطمیون گرفتم. گفتند در «خانات» است. از جای ما تا خانات چند کیلومتر فاصله بود. همراه یکی از بچه‌ها که با ماشین به آنجا می رفت شدم و به خانات رفتم. آنجا سیدابراهیم را در اتاق فرماندهی پیدا کردم. هر دو از دیدن هم خوشحال شدیم. همدیگر را در بغل گرفته و ماچ و بوسه کردیم. آن روز سید گفت: «قراره فردا حمله ای داشته باشیم. تو هم میای؟» گفتم: «بچه های خودمون رو چی کار کنم؟» گفت: «مگه قراره کاری کنی؟ بپیچونشون.» اطاعت امر کردم. دیگر مقر نرفتم و شب همانجا ماندم. صبح اول وقت آماده حمله شدیم. سید داخل ماشین نشسته بود. در ماشین باز و ضبط روشن بود. دستگاه پخش صوت نوحه ی پرشوری می خواند. صدایش هم بلند بود. سید دست چپش را به دستگیره سقف گرفته و با حالی معنوی زیر لب هم خوانی می کرد. من هم از او فیلم می گرفتم. تا رسید به اینجای نوحه: منم بی تابم، دیدم تو خوابم میان دشتی از گل های یاسم عجب دردیه، چه خوش دردیه ایشاالله تاسوعا پیش عباسم اینجا رو کرد به من، ۲، ۳، بار زد به سینه اش و با تأکید گفت: «ایشالله تاسوعا پیش عباسم.» بعد هم با شور سینه زنی نوار، سرش را به حالت لذّت، این ور و آن ور می برد. به او گفتم: «سید! حرفی، صحبتی، چیزی!» گفت: «ایشالله بریم، سالم برگردیم؛ به حق فاطمه ی زهرا، پیروزی از آن ما باشه. طلوع نزدیکه.» اشک در چشمانش حلقه زده بود. ادامه داد: «ایشالله بچه‌ها، رزمنده‌ها همه بیان، بسیجی ها؛ جاشون خیلی خالیه.» گفتم: «شهید نشی تا ما برگردیما» مکثی کرد و گفت: «تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.» این را که گفت، دست کشید روی چشمانش و اشک ها را پاک کرد. دوباره با نوار هم نوا شد. پرسیدم: «سید! خسته نشدی از این کارها و از این عملیات ها؟» محکم دستش را آورد بالا و گفت: «تشنه تر شدم.» رفتیم پای کار عملیات «سابقیه». طبق طرح عملیات که «والعادیات» نام داشت، قرار بود مناطق سابقیه، «خلسه» و «زیتان» را آزاد کنیم. سیدابراهیم یگان ناصرین را برداشت و آمد. من مسئولیتی نداشتم و کنار سید بودم. خدا رحمت کند شهید «محمدحسین محمدخانی» معروف به «حاج عمار» را؛ در این عملیات فرمانده محور بود. او خیلی به سیدابراهیم گیر می داد. سید با ناصرین بی ترمز می رفت جلو و می خواست سریع تر خود را به دیوار شهر بچسباند؛ حاج عمار هم دائم می گفت: «احتیاط کنید.» در آن عملیات خیلی خوب پیش روی کردیم و بدون درگیری سابقیه را گرفتیم. بعد از عملیات سید را برداشتم، آوردم گردان خودمان. به او گفتم: «سید! بیا مخِ این فرمانده ی ما رو بزن که ما رو آزاد کنه، توی عملیات های بعدی هم با شما باشم.» گفت: «غمت نباشه، هر طوری شده، نامه ت رو می گیرم، بیای پیش خودمون.» رسیدیم مقر. فرمانده بابت این که بدون اجازه او رفته بودم عملیات، از دستم شاکی بود. او با درخواست انتقال من مخالفت کرد و گفت: «ما اینجا نیروی کاربلد نداریم و همه تازه واردند. ابوعلی کمک ماست.» کمی با او صحبت کردیم و در نهایت راضی شد با سیدابراهیم بروم. ماه محرم بود. دوباره برای عملیات «القراصی» آمدم پیش سیدابراهیم. عملیات بزرگی بود و حاج قاسم شخصاً بر آن نظارت داشت. شب تاسوعا بود؛ شب قبل از شروع عملیات. یکی از بچه‌ها از سیدابراهیم فیلم می گرفت. به او گفت: «سید! اگه وصیتی داری بگو.» سید گفت: «امشب شب تاسوعاست. درهای رحمت خدا به روی همه بازه. خیلی حال می ده آدم تو روز تاسوعا شهید بشه.» در همین حین، من از راه رسیدم. چند حبه انگور همراه خودم داشتم و دادم به سیدابراهیم. او خورد و گفت: «خودتم بخور.» گفتم: «نمی خورم.» متوجه شد روزه هستم. معمولاً دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها روزه می گرفتم. گفت: «ای ناقلا! بازم روزه ای؟» فیلم بردار به سید گفت: «رفیقتم که اومد. حالا اگه وصیتی داری بگو.» سید چند جمله ای صحبت کرد. او را بوسیدم و رفتیم بخوابیم. سحر از سابقیه حرکت کردیم. آتش تهیه، القراصی را می زد. ما در باغ های زیتون جلو می رفتیم. رسیدیم به دو کیلومتری شهر و داخل یک باغ زیتون در سنگرهایی که آنجا تعبیه شده بود، مستقر شدیم. از همه طرف سمت ما آتش می آمد. نمی دانستیم از کجا می خوریم. در همان سنگرها زمین‌گیر شده و منتظر فرمان حمله ماندیم.
حال سیدابراهیم با همیشه فرق داشت. سربند آبی سیدالشهدایی که روی پیشانی بسته بود، خیلی جلوه نمایی می کرد. انگار در دلش آشوب بود. من که طاقت نداشتم او را این طوری ببینم، پرسیدم: «سید! چیزی شده؟ خیلی تو همی!» سکوت کرد و جوابی نداد. آن روز سید زیارت عاشورا را از جیب اش درآورد و بر خلاف همیشه که اذکار و دعاها را زیر لب می خواند، گفت: «بچه ها! اینجا جون می ده یه زیارت عاشورا بخونیم.» زیر آتش خمپاره و گلوله شروع کرد به خواندن: «السلام علیک یا اباعبدالله. السلام علیک یابن رسول الله. السلام علیک یابن امیرالمومنین و ابن سیدالوصیین. السلام علیک یابن فاطمه سیدة نساء العالمین. السلام علیک یا ثارالله...» حال خوشی داشت. مقداری که خواند، حالش منقلب شد. اشک هایش جاری شد و نتوانست ادامه دهد. داد به یکی دیگر از بچه‌ها بخواند. کمی بعد، بلند شدیم و حرکت کردیم. رسیدیم به زمین های کشاورزی که دشمن تیرتراشْ ما را می زد. همان جا متوقف شدیم. شهر القراصی در گودی قرار داشت و دور تا دورش هم ارتفاع بود. هدف ما گرفتن خانه ای بالای یکی از همین ارتفاعات بود که اشراف خوبی بر شهر داشت. به هر نحوی که بود موفق شدیم خانه را بگیریم و آنجا مستقر شویم. حدود ۲۰ نفر داخل حیاط بودیم و ۲۰ نفر هم دور خانه پخش شده بودند. می خواستیم از طریق این خانه روزنه نفوذی به داخل شهر پیدا کنیم. با خانه های ورودی شهر فاصله زیادی نداشتیم؛ حدود ۲۰۰ متر. سیدابراهیم مترصّد این بود که خودش را به این خانه ها برساند. اما این مسیر کاملاً در تیررس دشمن بود و به راحتی ما را می زد. یکی دو بار مانع سید شدم. به او گفتم: «ناسلامتی تو فرمانده گردانی! اگه بری، کی بچه‌ها رو هدایت کنه!» آتش شدید دشمن به هیچ کس اجازه حرکت نمی داد. در همین حین، یکی از بچه‌ها بدون اجازه، با تمام توان و سرعت، به طرف خانه‌ها دوید. رگبار بود که به طرفش می رفت. اما مورد اصابت قرار نگرفت و سلامت خودش را رساند به دیوار خانه‌های ورودی شهر. سید خیلی جوش او را می خورد. می گفت: «اگه الان کمکش نکنیم، ممکنه اسیر بشه.» چون به آنجا تسلط داشتیم، به بچه‌ها گفتم: «مواظب باشید دشمن اون رو نزنه.» در نهایت موفق شدیم از شیار کنار لوله های آب، خودمان را به خانه ها برسانیم و دو خانه را هم بگیریم. حالا فاصله ما با دشمن شده بود ۲۰ متر. دشمن رو به روی مان بود ولی او را نمی دیدیم. بعد از یک ربع بیست دقیقه، از زمین های چغندر و بادنجان که در بستر گودی رودخانه قرار داشت، به داخل شهر نفوذ کردیم و دیوار اول شهر را گرفتیم. با همین ترتیب، حدود ۲۰ خانه را پاکسازی کردیم. با سیدابراهیم و چند تا از بچه‌ها رفتیم روی پشت بام یکی از خانه ها مستقر شدیم. چند نفر از بچه‌ها هم روی پشت بام خانه ای که با ما ۱۵ متر فاصله داشتند، بودند. چون دشمن از رو به رو تیراندازی می کرد، تردّد بین این دو خانه میسّر نبود. سیدابراهیم دنبال راه کاری برای نفوذ می گشت. اما ظاهراً راه ها بسته بود. به سید گفتم: «من می رم ببینم از کدوم خونه به طرف مون تیراندازی میشه.» از پنجره یکی از خانه ها وارد آن شدم. با دوربین منطقه را چک کردم. هر چه دید انداختم، سنگر تیربار دشمن را پیدا نکردم. برگشتم سمت همان خانه ای که سیدابراهیم آنجا بود. همین که داشتم می آمدم، کمیل فریاد زد: «نرو! نرو!» زیاد توجه نکردم. دوباره داد زد: «می گم نرو! سیدابراهیم رو زدن.» چی؟ سیدابراهیم را زدند! آن قدر برایم غیر قابل باور بود که به او گفتم: «چی میگی بابا؟» گفت: «سیدابراهیم رو زدن. نگاه کن، اونجاست.» نگاه کردم. سید دراز به دراز خوابیده بود و چفیه هم روی سرش. واویلا! دنیا روی سرم خراب شد. بی اختیار دویدم طرفش. اولین کاری که کردم، چفیه را از صورتش برداشتم. چهره اش غرق خون بود. سیدم رفت؛ برادرم رفت؛ همه کس ام رفت؛ ظهر تاسوعا بود. یاد چند روز پیش افتادم که سید می زد به سینه اش و می گفت: «ایشاالله تاسوعا پیش عباسم.» بی اختیار روی بدنش افتادم. ضجّه می زدم. سر و صورتش را با ناله و گریه بوسه باران کردم. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝