🦋فردا برای عاقبت به خیری دیر است
❣️به محسن گفتم: «خدا آخر و عاقبت ما رو هم بهخیر کنه.»
🌹🍃گفت: «چرا می گی آخر و عاقبت؟ چرا نمیگی الان؟ فردا برای عاقبت به خیری دیره، همین الان از خدا بخواه که شهید بشی.»
🌸🍃به نقل از همکار #شهیدمحسنحججی، برگرفته از کتاب سربلند
#تولدتمبارکداداشمحسن❤️
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#منبر_مجازی
🔻 آی اهل محّرم! چرا فریاد شادی و هلهله سر نمیدهید؟ چرا روزشمار محّرم راه انداختید؟
اگر #غدیر عید ولایت است #مباهله عید فضیلت است.
بهفرمودۀ امام رضا(ع) بالاترین فضیلت علی(ع) آیۀ مباهله است که در آن، علی(ع) نفس پیامبر(ص) اعلام شده است.
.... باید داستان مباهله را به کودکان خود بیاموزیم.
#استاد_پناهیان
ســــــــــــــــــــلام سلام 😌
امروز روز #مباهله است روزی که باید برنامه خاص داشته باشیم 🎉🎊در وصف امیرالمومنین علیه السلام که جان پیامبرﷺ است مولودی پخش کنیم 🔊
باید این روزا خونمون جشن و سرور باشه🎊🎉🎁 شادی باشه 🤩که بچه هامون بدونن دین اسلام فقط سوز و گداز و گریه نیست ⛔️
اگه بچه هامون اینجوری فکر میکنن بدون که ما کم گذاشتیم 😔
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
🌺#سلام امام زمانم🌺
✨#مولای_من
🥀بغضِ غم دوریت گلوگیر شده
تعجیل بکن ، آمدنت دیر شده...
🥀از کودکی ام منتظرم برگردی
برگرد ببین منتظرت پیر شده...
❇️ روزتون متبرک
به ذکرصلــــــــوات برمحمدو
آل محمدصلی الله....▫️
به رسم ادب↘️
#السَّلامُ عَلَيْكُمْ يا أهلَ بَيْتِ النُّبُوَّةِ❣
#سلام بر شما، اى خاندان نبوّت !❣
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
4_5967282215074139260.mp3
7.66M
💢_تمــام حقیقتِ #مباهله
حاج آقا #عالی
حاج آقا #قرائتی
محمد #شجاعی
اللهم عجل لولیک الفرج
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
هدایت شده از کانال برادران شهید مهدی و مجید زین الدین❤️
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹
مسابقه- مسابقه
🌹ششمین مرحله مسابقه از کتاب ستارگان حرم کریمه🌹
سلام وعرض ادب و احترام خدمت همراهان همیشگی در کانال شهیدان زین الدین
ششمین سوال از کتاب ستارگان حرم کریمه زندگی نامه سردار شهید مهدی زین الدین
سوال مسابقه :
وقتی سردارشهیدآقامهدی زین الدین گفت(( بین عقل و دلم دعواست . دلم می گه برم اهواز پیش زن و بچه ام ، اما عقلم می گه اول برم لشکر، رزمنده ها رو ببینم.)) قرآنش را باز کردو استخاره گرفت.مضمون استخاره ی سردارشهیدزین الدین چه بود؟
جواب سوال را تا فردا شب ساعت ۲۰ به آیدی خادم کانال ارسال فرمایید.↙️
👇👇👇
@Zsh313
👆👆
https://eitaa.com/joinchat/319357276Ceb68ec28c2
┄┅┅❅❁❅┅┅┄
کانال رسمی سردار شهید مهدی زینالدین👆 👆
#فرمانده_قلب_ها 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
10.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آنان که لاف پیش شه لافتی زدند
تا چشمشان به هیبتش افتاد جا زدند
روز #مباهله گرامی باد💐
هدایت شده از کانال برادران شهید مهدی و مجید زین الدین❤️
10.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄═🌿🌹🌿═┄
💌 #شھـــــیدانه
#شهید_مصطفی_بختی🌷
#شهید_مجتبی_بختی🌷
دو برادر شهید مدافع حرم
#سالروز_شهادت
...............................
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/319357276Ceb68ec28c2
┄┅┅❅❁❅┅┅┄
کانال رسمی سردار شهید مهدی زینالدین👆 👆
#فرمانده_قلب_ها 🇮🇷🌹🇮🇷
🌷🌷قسمت پنجم🌷🌷
#اسمتومصطفاست
میگویند کسانی که درحال احتضارند،همه زندگیشان به سرعت برق و باد از جلوی چشمانشان میگذرد.من آمده ام تا از دیدار تو جان بگیرم،اما به همان سرعت،گذشته از جلوی چشمانم میگذرد.
بیان این همه خاطره باعث نشده آن گُل آفتاب روی صورتت جا به جا شود.پس این دلیلی است بر سرعت عبور همه این یاداوری ها در حافظه ای که بعد از رفتن تو کمی گیج میزند.
سال ۱۳۷۴ بود که از تهران رفتیم کهنز ،شهرکی نزدیک شهریار و شدیم یکی از ساکنان آنجا. کم کم در همین شهرک قد کشیدم.
آن روزها دو کانکس در محله مان زیر نور آفتاب برق میزد :یکی ۲۴ متری و دیگری ۳۶ متری.
این دو کانکس چسبیده به هم بود و حسینیه ای را تشکیل میداد. یکی از این کانکس هارا داده بودند به خواهر ها و شده بود پایگاه و یکی را هم داده بودند به برادر ها.
یک کانکس دیگر هم بود که شده بود آشپزخانه.
آن روزها من هم پایم باز شده بود به پایگاه خواهران،اما چون سنم کم بود اجازه نمیدادند عضو بسیج شوم. من و دوستم زهرا هم وقتی دیدیم عضومان نمیکنند،شدیم مسئول خرید پایگاه.
مثلا اگر شیرینی میخواستند ،چون کهنز شیرینی فروشی نداشت،باهم میرفتیم شهریار،شیرینی میخریدیم و می آمدیم.
از کهنز تا شهریار پنج شش کیلومتر راه بود که یا با آژانس می رفتیم یا با سواری، ایام فاطمیه هم می رفتیم داخل گروه سرود و در سوگ خانم فاطمـه زهرا سه مرثیه و سرود می خواندیم. پانزده ساله که شدم فعالیتم بیشتر شد. حالا دیگر مسئول پایگاه خواهران حاضر شده بود مسئولیت های جدی تری به من بدهد. سال اول دبیرستان بودم که با یکی از فرماندهان بسیج، خانمی که همسر شهید بود، به جنوب کشور رفتیم، فکر کن آقامصطفی! رفته بودم جاهایی را می دیدم که پدرم سال ها آنجاها جنگیده بود و مجروح شده بود، اما برای ما جز مهربانی سوغاتی از جبهه نیاورده بود. همان جا عشقم به شهدا، به همه آنهایی که به دنبال مهتاب می دویدند و خودشان می شدند ماه، بیشتر شد. فکر کن شـب کـه بـه چشم انداز نگاه می کردی، اگر خـوب نگاه می کردی، می دیدی چقدر ماه شب چهارده روی زمین است! وقتی برگشتم انگار چند سال بزرگ تر شده بودم.
بالاخره این یک گل آفتاب از وسط ابروانت رفت و اخم تو باز شد.. روی سنگ سرد جابه جا می شوم و با دور تندتری گذشته را مرور می کنم...
ادامه دارد ...✅🌹