11.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سه_شنبه_های_مهدوی
✔️ فقط در کتاب شریف مکیال المکارم ۸۰ وظیفه برای ما نسبت به امام زمانمان بیان شده که از خیلی از ماها بپرسن ۵ تا از اون وظایف رو فقط اسم ببر، بلد نیستیم جواب بدیم. چه برسه به عمل کردن.
📖 اولین وظیفه را باهم بشنویم
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_پرستوی_گمنام #شهید_ابراهیم_هادی
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@rafiq_shahidam
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
دنیایی که تو..🙃
در آن هستی و ما تو را نمیبینیم🥲، یک رنگ است......🤍
اما آن زمان که تو بیایی همه چیز رنگارنگ میشود....🌹☀️
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#رفیق_شهیدم
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@rafiq_shahidam96
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
29.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سال_روز_شهادت
🌷امروز مصادف با سالروز
شهادت شهید شیخ شعاعی
است. او پنجم دیماه ۱۳۶۵
آسمانی شد...
کمی بیشتر با او آشناشویم.
#شهیدان_زین_الدین
کانال رسمی سردار شهید مهدی زینالدین
#فرمانده_قلب_ها ♥️♥️
#سردار_شهید_مهدی_زین_الدین
https://eitaa.com/joinchat/319357276Ceb68ec28c2
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خواب عجیب حاج قاسم در مورد حضرت زهرا(سلام اللّه علیها)🖤
@sadatmahdvi
30.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸🗣کار مشترک جانباز مدافع حرم اسماعیل حلب و فعال رسانه عمار
❌استایل همراه با چاشنی حجاب❌
⭕حجاب غلیظی که آنقدر دایره ی جذب حداکثری را گسترده کرده
👈که دیگر دین در آن جایگاهی ندارد👉
🔃🧕همه چیز در مورد حجاب استایل ها
با نشر کلیپ ما را در ادامه راه یاری کنید✅
🗣🎤منتظر #عمار باشید...
#حجاب_استایل
#رسانه_عمار
#عمار
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
قسمت دوم:یادت باشد ❤️ شهید حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 توقعش را نداشتم،مخصوصا در چنین موقعیتی که همه می
قسمت سوم:یادت باشد ❤️
شهید حمید سیاهکالی مرادی
🌹🌹
تلاش من فایده نداشت.وقتی عمه به خانه رسیده بود،سر صحبت و گلایه را با ((ننه فیروزه))باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود:((دیدی چی شد مادر؟ برادرم دخترش رو به ما نداد ! دست رد به سینه ما زدن.سنگ روی یخ شدیم!من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم،ولی الآن میگن نه.دل منو شکستن!)).ننه فیروزه مادربزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش می کنیم؛از آن مادربزرگ های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم می خورند.ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می گذارد.هروقت دور هم جمع شویم،بقچه ی خاطرات و قصه هایش را باز می کند تا برای ما داستان های قدیمی تعریف کند.قیافه ام به ننه شباهت دارد.بنده ی خدا در زندگی خیلی سختی کشیده.سی ساله بود که پدربزرگم به خاطر رعد و برق گرفتگی فوت شد.ننه ماند و چهار تا بچه قدونیم قد.عمه آمنه ،عمو محمد،پدرم و عمو نقی.بچه ها را با سختی و به تنهایی با هزاران خون دل بزرگ کرد.برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل اند.
##
چند روزی از تعطیلات نوروز گذشته بود که ننه پیش ما آمد.معمولا هروقت دلش برای ما تنگ می شد،دو،سه روزی مهمان ما می شد.از همان ساعت اول به هر بهانه ای که میشد بحث حمید را پیش می کشید.داخل پذیرایی روبروی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت:((فرزانه!اون روزی که تو جواب رد دادی،من حمید رو دیدم.وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی،رنگش عوض شد!خیلی دوستت داره.))به شوخی گفتم:((ننه باور نکن ،جوونای امروزی صبح عاشق میشن،شب یادشون میره!)).گفت:((دختر!من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم. می دونم حمید خاطر خواهته. توی خونه اسمت رو می بریم لپش قرمز میشه.الان که سعید نامزد کرده،حمید تنها مونده. از خر شیطون پیاده شو.جواب بله رو بده.حمید پسر خوبیه.))از قدیم در خانه عمه همین حرف بود.بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش می آمد،همه می گفتند:((باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم،وگرنه تکلیف حمید که مشخصه، دختر سرهنگ رو می خواد.))
می خواستم بحث را عوض کنم.گفتم:((باشه ننه،قبول!حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم.یه قصه عزیز و نگار تعریف کن.دلم برای قدیما که دور هم می نشستیم و قصه می گفتی تنگ شده.)).ولی ننه بد پیله کرده بود.بعد از جواب منفی به خواستگاری، تنها کسی که در این مورد حرف میزد ننه بود.بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد.روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند.داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد،بعد از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت :((فرزانه!می بینی چه پسر خوش قدوبالایی شده؟رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله!به نظرم شما خیلی به هم میاین.آرزومه عروسی شما دو تا را ببینم.)).عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود.از حمید همان عکسی را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود.
از خجالت سرخ و سفید شدم،انداختم به فاز شوخی و گفتم((آره ننه.خیلی خوشگله.اصلا اسمش رو به جای حمید باید یوزارسیف میذاشتن!عکسشو بذار توی جیبت،شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس رو ندزده!))همین طوری شوخی می کردیم و می خندیدیم،ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند، آرام نمی گیرد.
10.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جای دعانویس این ذکر رو بگو ..!) 😎
🌸داستان خیلی جالب نماز اول وقت🌸
بربالین دوست بیماری عیادت رفته بودیم. پیرمرد شیک وکراوات زده ای هم آنجاحضور داشت. چند دقیقه بعداز ورود ما اذان مغرب گفتند.
آقای پیرکراواتی، باشنیدن اذان، درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد وسجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نمازشد.!!
برای من جالب بود که یک پیرمردشیک وصورت تراشیده کراواتی اینطورمقید به نماز اول وقت باشد.
بعد ازاینکه همه نمازشان راخواندند، من ازاو دلیل نمازخواندن اول وقتش راپرسیدم!
و اوهم قضیه نماز و مرحوم شیخ و رضاشاه را برایم تعریف کرد...
درجوانی مدتی ازطرف سردار سپه (رضاشاه) مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم. ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظرمرگ بچه ام بودم.!!
روزی خانمم گفت که برای شفای بچه، مشهد برویم و دست به دامن امام رضا(ع) بشویم...
آن موقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادربچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم...
رسیدیم مشهدو بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی آه و ناله وگریه میکرد...
گفت برویم داخل که من امتناع کردم گفتم همینجا خوبه
بچه را گرفت وگریه کنان داخل ضریح آقارفت.
پیرمردی توجه ام رابه خودش جلب کرد که رو زمین نشسته بود وسفره کوچکی که مقداری انجیر ونبات خرد شده درآن دیده میشد مقابلش پهن بود و مردم صف ایستاده بودند وهرکسی مشکلش را به پیرمرد میگفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت و طرف خوشحال و خندان تشکرمیکرد ومیرفت.!
به خودم گفتم ماعجب مردم احمق وساده ای داریم پیرمرد چطورهمه رادل خوش کرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات..!!
حواسم ازخانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم که پیرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید: حاضری باهم شرطی بگذاریم؟
گفتم:چه شرطی وبرای چی؟
شیخ گفت :قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه راسر وقت اذان بخوانی.!
متعجب شدم که او قضیه مرا ازکجا میدانست!؟ کمی فکرکردم دیدم اگرراست بگوید ارزشش را دارد...
خلاصه گفتم :باشه قبوله و بااینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم واصلا قبول نداشتم گفتم:باشه.!
همینکه گفتم قبوله آقا، دیدم سروصدای مردم بلند شد ودر ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید ومردم هم بدنبالش چون شفاء گرفته وخوب شده بود.!!
منهم ازآن موقع طبق قول وقرارم بامرحوم "حسنعلی نخودکی" نمازم را دقیق و سروقت میخوانم.!
اما روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتند سردارسپه جهت بازدید درراهه و ترس واضطراب عجیبی همه جارا گرفت چرا که شوخی نبود رضاشاه خیلی جدی وقاطع برخورد میکرد.!
درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدیدشاه نمازم را بخوانم.
چون به خودم قول داده بودم وبه آن پایبند بودم اول وضو گرفتم وایستادم به نماز..
رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم..!!
اگرعصبانی میشد یا عمل منو توهین تلقی میکرد کارم تمام بود...
نمازم که تمام شد بلندشدم دیدم درست پشت سرم ایستاده، لذا عذرخواهی کردم وگفتم :
قربان درخدمتگذاری حاضرم
شرمنده ام اگروقت شما تلف شد و...
رضاشاه هم پرسید :مهندس همیشه نماز اول وقت میخوانی!؟
گفتم : قربان ازوقتی پسرم شفا گرفت نماز میخوانم چون درحرم امام رضا(ع)شرط کردم
رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد وبا چوب تعلیمی محکم به یکی زد وگفت:
مردکه پدرسوخته، کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفابده، ونماز اول وقت بخوانه دزد و عوضی نمیشه.!
اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این مرد.!
بعدها متوجه شدم،آن شخص زیرآب منو زده بود و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند اما نمازخواندن من، نظرش راعوض کرده بود و جانم را خریده بود.!!
ازآن تاریخ دیگرهرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم و به روح مرحوم"حسنعلی نخودکی" فاتحه و درود میفرستم....
* خاطره مهندس گرایلی سازنده تونل کندوان
👌🕊👌🕊👌🕊👌🕊