eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.3هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
86 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشبختے یعنے خدا آنقدر عزیزت ڪند ڪه باعث آرامش دیگران شوی.. مادر ها آرامش زمین اند قدرشان را بدانید🌹 روز مادر را به همه مادران عزیزم تبریک عرض می کنم🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطرات بسیارشیرین ،زیبا وجذاب برادر علی عاشوری از رزمندگان دوران دفاع مقدس از استان قم واز همرزمان شهید دکتر چمران تحت عنوان خاکیان افلاکی هر روز یک قسمت از خاطرات قسمت : ( ششم) https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
خاطرات برادر علی عاشوری از رزمندگان دوران دفاع مقدس 🍃قسمت ششم: وقتی وارد مدرسه شدم بچه ها دور من جمع شدند تا از من خبر رفتن بخط مقدم بگیرند. هر کسی سئوالی می¬پرسید، گفتم: همه برادران در سالن نمازخانه جمع شوید تا چند خبر را برایتان بگویم. رفتم جلوی گروهان ایستادم و گفتم: یک صلوات ختم کنید. همه بلند گفتند: "اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم" سپس این¬گونه شروع کردم: برادران برای اینکه ما بتوانیم به یک نیروی رزمنده تمام عیار تبدیل بشویم، باید دوره آموزش ده روزه ای که دکتر چمران قول داده بودند را بگذرانیم. لذا همه ساعت ۹ صبح فردا آماده باشید تا به پادگان آموزشی "درب خزانه" شهرستان مسجد سلیمان برویم. هر فرد وسایل شخصی خودش را آماده کند و به همراه داشته باشد، بقیه وسایل را اینجا می¬گذاریم. دو- سه نفر از برادران که مشخص خواهم کرد به عنوان نگهبان مدرسه خواهند ماند. وظیفه حفظ اقلام تا پایان دوره آموزشی، به عهده این چند نفر خواهد بود. تقریباً همه مخالف رفتن به پادگان آموزشی بودند، چون شوق رفتن به خط مقدم را داشتند، اما من برایشان توضیح دادم این آموزش برای آمادگی ما در برابر دشمن لازم است و شما چاره¬ای جز گذراندن این دوره آموزشی ندارید. کم کم نیروها قانع شدند تا به پادگان آموزشی برویم. اما هیچ¬کس برای نگهبانی از وسایل باقیمانده در مدرسه، حاضر نبود بماند. در بین نیروهای ما سه نفر که از نظر سنی کوچکتر از همه بودند را انتخاب کردم در مدرسه بمانند، تا از وسایل و مدرسه حفاظت کنند. حالا از این سه نفر اصرار، که ما باید همراه شما بیاییم و از من که باید شما در مدرسه بمانید، خلاصه پس از چند دقیقه گفتگو راضی¬شان کردم که بمانند. از طرفی در مدرسه، از شهرهای دیگر کشور هم بودند: از بوشهر۳۰ نفر با مسؤولیت برادر معلمی به نام علی ماهینی، از مشهد۲۰ نفر با مسؤولیت یکی از برادران مشهدی، تعدادی نیرو از تبریز با مسؤولیت برادر کاظمی و از تهران هم چند نفری بودند به مسؤولیت یکی از برادران تهرانی، که جمعاً ۲۰۰ نفر می¬شدیم. همه برادران آمده بودند تا از کیان اسلامی دفاع کنند. اکثر شب ها زیارت عاشورا و سینه زنی و مداحی برقرار بود. روحیه معنوی خاصی در مدرسه حاکم بود. فردای آن روز، ساعت ۸ صبح چهار دستگاه اتوبوس وارد مدرسه شهید جلالی شد. دو تن از تکاوران کلاه سبز ارتش هم که مسؤولیت انتقال ما به پادگان آموزشی را به عهده داشتند، همراه اتوبوس¬ها آمده بودند. ما هم آماده در محوطه حیاط مدرسه بخط شده بودیم، یکی از تکاوران با صدای بلند گفت: نیروها به ستون یک سوار اتوبوس¬ها شوند. وقتی ما سوار شدیم، آن سه نفر که قرار بود در مدرسه بمانند، گریه می¬کردند. کمی دلداری¬شان دادم، گفتم: انشاءالله موقع برگشتن حتما شما را همراه خود به خط مقدم می¬بریم. موقع حرکت، صدای اصابت گلوله خمپاره¬ها در شهر اهواز به گوش می-رسید و گاهاً به اطراف مدرسه شهید جلالی هم اصابت می¬کرد. ستون پنجم(منافقین) در شهر فعال بودند و این منافقین از خدا بی¬خبر بودند که به دشمن گرا می¬دادند. به نظر می¬رسید دشمن جای ما را فهمیده است، چرا که صدای انفجار خمپاره¬ها نزدیک و نزدیکتر می¬شد. اتوبوس¬ها به ترتیب از مدرسه شهید جلالی خارج شدند. هنوز چند صد متری نرفته بودیم، صدای چند انفجار خمپاره در نزدیکی مدرسه به گوش رسید. از پنجره نگاه کردم دیدم دود و گرد و غبار از مدرسه بلند شد، به راننده گفتم: نگهدار! پیاده شدم به سمت مدرسه شروع کردم به دویدن، وقتی داخل مدرسه شدم، دیدم گلوله خمپاره به دفتر مدرسه اصابت کرده است و هیج اثری از آن سه نفر نیروی من نبود. وقتی آجرها و تکه¬های آوار را کنار زدم، دیدم یکی از برادران عزیزم به شهادت رسیده است و یک نفر هم به شدت مجروح شده بود، با وجود این صحنه، دیگر طاقتی برایم نمانده بود. چند نفر کمک کردند جنازه¬های شهدا را از زیر آوار خارج کردیم. یک آمبولانس¬ آژیرکشان از راه رسید. شهدا و مجروحین را داخل آمبولانس گذاشتیم. راننده آمبولانس گفت: ما شهدا را به معراج شهدا و مجروحین را به بیمارستان نادری اهواز منتقل می¬کنیم. در این حین، به یاد اصرارها و پافشاری¬های این برادران افتادم که می¬خواستند با ما بیایند، که نشد و از همه ما زودتر شهادت قسمت¬شان شد. سپس آن یک نفری که سالم بود را در مدرسه به عنوان نگهبان گذاشتم و خودم رفتم سوار اتوبوس شده و عازم پادگان آموزشی"درب خزانه" مسجد سلیمان شدیم. ولی همه فکرم پیش شهدا بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ادامه دارد
زهرا علیهاالسلام کوثر خداست. لیلة القدر خداست. جلوه جمال خداست و تفسیر جلال خدا.. نامت گل، نشانت گل آذین، یادت گلاب و غروبت گلگون! آن گلی که بهشت با عطر گلبرگ های آن از هوش می رود؛ گلی با هیجده گلبرگ بی مثال، با هیجده بهار لا یزال. خوشا به حال هیجده بهاری که با تو شکفتند. هیجده تابستانی که به بار نشستند؛ (س)🎉 💫💞 🎉 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیارت نامهٔ شهدا 📖 🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـ‌ها را راهے کربلاے جبـ‌هہ‌ها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هـــداء" مےنشینیم...♥️ ‌ بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨ ✋ • ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
🌹 سلام بر تو ای مولایی که دستگیر درماندگانی. بشتاب ای پناه عالم که زمین و زمان درمانده شده! 🌼 السَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَا العَلَمُ المَنصوبُ 🌼 ...وَ الغَوثُ وَ الرَّحمَةُ الواسِعَةُ و 🌼 سلام بر تو اي پرچم برافراشته 🌼 سلام بر تو ای فريادرس 🌼 و ای رحمت گسترده 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🌸سالروز میلاد خجسته حضرت فاطمه زهرا(س)، سرور بانوان جهان، عطای خداوند سبحان، کوثر قرآن، همتای امیر مومنان و الگوی بی بدیل تمام جهانیان، بر شما مبارک باد. ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بانو بمانی رحمانی ، مادر شهید می گوید : این عڪس روزی گرفتہ شد ڪه پسرم ، برای اولین بار عازم جبهہ بود و من در حال خداحافظی با او بودم . جواد از تہ دل می خندید . از دلم گذشت ڪه پدرصلواتی ، با این خنده هایش انگار دارد بہ حجلہ دامادی می رود ! بد جوری بد حال و قلباً ناراحت و گرفته بودم ؛ اما دلم نمی آمد شادی و خنده های او را با گریہ هام خراب ڪنم . وقتی اتوبوس حرڪت ڪرد و پسرم لحظہ بہ لحظہ از من دور می شد ، دیگر توانم را از دست دادم و بغضم ترڪید ؛ گریہ امانم را برید . جوادم دور می شد و اشڪ جاری از چشمانم بدرقہ اش می ڪرد ...! شهید جواد_رحمانی نیکونژاد بہ تاریخ ۲۰ شهریور ۱۳۴۳ در تهران متولد شد . او در «سردشت» آذربایجان غربی در حالی ڪه ۱۹ سال بیشتر نداشت ، در نبرد با ضدانقلاب بال در بال فرشتگان گشود ... 🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
🕊 در این سکوت و افق‌‌ های مه آلود، نوری بفرست تا روشن شود راهم؛ تا گام ‌‌هایم محکم ‌‌تر شود و حرف‌ ها مرا مأیوس نسازد..! . • ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطرات بسیارشیرین ،زیبا وجذاب برادر علی عاشوری از رزمندگان دوران دفاع مقدس از استان قم واز همرزمان شهید دکتر چمران تحت عنوان خاکیان افلاکی هر روز یک قسمت از خاطرات قسمت : ( هفتم) https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
خاطرات برادر علی عاشوری 🍃 :قسمت هفتم: اتوبوس¬ها با سرعت به سمت شهر مسجد سلیمان در حرکت بودند و از پیچ و خم جاده¬ها عبور می¬کردند. هوا بسیار گرم بود، به طوری که نفس¬کشیدن برایمان مشکل شده بود. لحظه به لحظه احساس تشنگی می¬کردیم. اکثر بچه ها چفیه را روی صورت خود انداخته و در حالت چرت زدن بودند، تا این¬که بعد از دو ساعت که در جاده¬های بیابان¬ و یک جاده خاکی در حرکت بودیم، اتوبوس ایستاد. همه از پنجره به بیرون نگاه کردیم دیدیم، جلوی یک درب "ضد زنگ خورده گاراژی" هستیم. از اتوبوس پیاده شدیم و اتوبوس ها دور زدند و به شهر اهواز برگشتند. ما ماندیم یک درب بزرگ پیش رویمان، جالب دست¬نوشته¬های به یادگار مانده روی درب پادگان بود که خودنمایی می¬کرد. نوشته¬هایی از این قبیل: اگر وزن بالا دارید وارد پادگان نشوید چون پایان آموزش اسکلتت می¬ماند، اگر بچه ننه هستی برگرد برو خانه-تان این¬جا جای بچه ننه ها نیست، و یا اگر غرور داری این¬جا غرور تو را می¬شکنند بچه پرو و ... در حال خواندن نوشته¬های روی درب بودیم که یک دفعه درب پادگان باز شد. دو نفر تکاور کلاه سبز با هیکلی ورزیده با صورتی آفتاب سوخته و دست به کمر جلوی ما ظاهر شدند. من پیش خودم گفتم: این¬جا دیگر پوست¬مان را می¬کنند. تکاورها چند قدیمی جلو آمدند یکی از آن¬ها فریادی زد گفت: همه وسایل خودشان را بردارند جلوی من به خط شوند. تا آمدیم به خودمان بجنبیم چندتا ته قنداق تفنگ ژ۳ نوش جان کردیم. این تکاورها نعره¬ای می¬زدند: که بخواب، با فریادی دیگر باید سریع بلند می¬شدیم، یک سوت می¬زدند می¬دویدیم و یک سوت می¬زدند می¬خوابیدیم. چند کیلومتر ما را دواندند نفس همه گرفته بود و خیس عرق شده بودیم. فاصله درب پادگان تا میدان صبح¬گاه حدود دوکیلومتری می¬شد، در عرض یک ربع ما را مثل خمیر نرم کردند. اما برای من که ورزشکار بودم خیلی خوب بود. در میدان صبح¬گاه یکی از نیروها درخواست آب کرد و گفت: آقا اجازه، این¬جا آب نیست بخوریم یکی از تکاورها گفت: چرا ظرف داری گفت: بله دارم. گفت: سریع بیا پیش من، قمقمه پلاستیکی¬اش را گرفت زد داخل آب حوضچه کناری که بوی گند می¬داد و پر از جک و جانور بود. بهش داد گفت: بخور! گفت: آقا من باید این آب را بخورم؟ تکاور گفت: بله این آبی است که ما این¬جا داریم. اگر کسی آب دیگری می¬خواهد، برود از یخچال منزل باباش بخورد. سپس خود تکاور یک دستمال درب قمقمه گذاشت کل آب را خورد. قمقمه را که برگرداند، پر از زالو و کرم و انواع حشرات بود. بعد از اینکه توضیحات لازم را دادند، دیدیم دکتر چمران با یک ماشین نظامی که جیب فرماندهی می¬گفتند از راه رسید، رفت بالای جایگاه بعد از احوال¬پرسی گفت: عزیزان من، شما اگر ده روز خوب آموزش ببینید و سختی را تحمل کنید، قطعا در میدان نبرد خواهید توانست با دشمن بخوبی بجنگید، این¬جا آموزش کمی سخت هست، ولی واجب است این آموزش را شما ببینید. دکتر چمران گفت: این¬جا اکثر کلاس¬ها را خودم تدریس می¬کنم. در حین آموزش هیچ¬کس را نمی شناسم و کوچک-ترین بی نظمی را تحمل نمی¬کنم. در آخر گفت: شما الان تا فردا در اختیار جناب سرهنگ همرنگ هستید و کلامش را با دعای فرج به پایان برد. بچه ها دوست داشتند دکتر چمران همیشه کنارشان باشد. دور دکتر چمران را گرفتند و سؤالاتی را می پرسیدند. وقتی دکتر رفت، جناب سرهنگ چند بار فرمان بر پا و بنشین داد. سپس در باره زدن چادرهای انفرادی و اجتماعی توضیح داد، در باره برنامه آموزشی و ساعت¬هایی که باید برای نماز صبح بلند شویم، نظافت محل استقرار نیروها و برنامه های آموزش نظامی و هم¬چنین تعین محل استقرار، مطالب لازم را بیان کرد. در پایان گفت: همه به ترتیب می¬روید در جاهایی که مشخص کردم مستقر می¬شوید. ما که مسؤول گروهان¬ها بودیم را نیز جداگانه توجیه کامل نمود. رفتیم تا چادرها را بر پا کنیم جای هر گروهان را قبلا با یک تابلو مشخص کرده بودند. من گروهان یکم بودم، علی ماهینی گروهان دو، برادران مشهدی گروهان سه و برادران تبریزی و تهرانی گروهان چهار، چادرها را بر پا کردیم. وقت نماز شد، از طریق بلندگو اذان پخش می¬شد. اعلام کردند همه بیایند نماز جماعت، محل نماز هم مشخص شده بود. یکی از برادران اذان گفت. دنبال پیش نماز می گشتم که گفتند: خود دکتر چمران پیش نماز می¬ایستد. چند لحظه بعد دکتر چمران آمد بچه ها صلوات فرستادند. وقتی نماز مغرب را خواندیم دکتر چمران بلند شد و طی سخنانی گفت: برادران و رزمندگان اسلام، ما این¬جا هستم برای خدا و دفاع از اسلام و قرآن و کشور، باید خوب آموزش ببینید تا تبدیل به چریک تمام عیار بشوید. هر کدام از شما باید خار چشم دشمن شده و بتوانید جلوی یک گردان از دشمن را بگیرید، پس نباید خودخوری کنید که چرا زودتر به خط مقدم نمی¬رویم. ما همه می¬خواهیم که هر چه زودتر به خط مقدم برویم و از مهین اسلامی دفاع کنیم. با یک صلوات صحبتش را تمام کرد.
دکتر چمران همیشه لباس یوزپلنگی زرد رنگ به تن داشت. این لباس یوزپلنگی قدیمی، نشانه تکاوری و هم نشانه چریک بودن ایشان بود. سرهنگ در پایان نماز اعلام کرد از هر گروهانی سه نفر بیایند جلوی چادر تدارکات تا جیره غذایی گروهان را بگیرند. رفتیم جلو چادر تدارکات ایستادیم، برادری که داخل چادر بود گفت: "برادران گوش کنید هر پلاستیک برای یک نفر است. آذوقه داخل آن برای ۷۲ ساعت می¬باشد. به این پلاستیک و یا بسته، می¬گویند: جیره جنگی ۷۲ ساعته، به نیروها توضیح بدهید که یک دفعه نخورند تمام بشود چون دیگر هیچ آذوقه¬ای نیست که بهشان بدهیم. جالب است بگویم داخل این پلاستک، یک عدد تن ماهی جنوب، چند تا خرما و کمی نخود و کشمش، دو تا انجیل و به اندازه کف دست نان خشک بود. یعنی با این جیره جنگی ما باید ۷۲ ساعت سپری می¬کردیم. تکلیف صبحانه و ناهار و شام مشخص شد که دیگر سفره صبحانه و ناهار و شام وجود ندارد. ما بسته ها را بین نیروها تقسیم کردیم. هر کسی چیز می¬خورد و حرفی می¬زد. چند نفر هم به علت سختی آموزش روز اول تصمیم به فرار از پادگان گرفته بودند. هر چه صحبت کردیم فایده نداشت. وسایل خود را برداشتند تا شبانه از پادگان خارج شوند، اصرار فایده ای نداشت، چون تحمل سختی را نداشتند. نصف شب، ما به علت خستگی، در خواب ناز بودیم، یکدفعه شروع کردند به تیراندازی و انفجارات و زدن خمپاره منور، زمین و زمان گلوله بود که به سمت آسمان رها می-شد، پادگان را بوی باروت گرفته بود، هر کس در سنگری پناه می¬گرفت یک ساعتی این کار مربیان پادگان ادامه داشت. همه را وحشت فرا گرفته بود. بعضی ها حسابی ترسیده بودند. در پایان همه را جمع کردند تا حرکت امشب را توضیح دهند معلوم شد ما برای تفریح در این پادگان نیستیم، استراحتی در کار نیست، ما باید این دوره را با این وضعیت سپری کنیم. در پایان گفتند: حالا همه بروند داخل چادرهای خود. وقتی به چادرها برگشتیم دیگر کسی جرئت خوابیدن نداشت. در حال و هوای خشم شبانه بودیم، اذان صبح از طریق بلندگو پخش شد. باید می-رفتیم برای نماز صبح آماده می¬شدیم و وضو بگیریم تا به نماز صبح برسیم. همه در نمازخانه جمع شدیم. دکتر چمران ایستاد برای نماز، همه به ایشان اقتدا کردیم. بعد از نماز، دکتر چمران گفت: بچه های عزیزم! حرکت امشب یک حرکت رزمی بود تا ببینیم شما چقدر آمادگی دارید. الحمدلله خوب بود گفت: احتمال دارد شما در خط مقدم با خیال راحت خواب باشید و دشمن به شما حمله کند، پس در همه حال باید آماده باشید. بچه¬ها از حضور دکتر چمران کنارشان لذت می¬بردند. بعد از صحبت¬های دکتر چمران جناب سرهنگ بلند شد و گفت: بروید وسایل خودتان را بگذارید داخل چادرها و سریع به خط شوید برای ورزش صبح¬گاهی، با خود گفتم:"این¬ها ول کن ما نیستند، لذا ما باید خودمان را با این شرایط سخت وقف بدهیم." آمدیم به خط شدیم به ترتیب گروهان شروع کردیم به دویدن آهسته و با شمارش یک دو سه، این سه شماره به دفعات تکرار می¬شد. کل پادگان را سه بار دور زدیم واقعاً خسته کننده بود و برگشتم میدان صبح¬گاه برای شروع نرمش، جناب سرهنگ گفت: کی ورزش¬کار است من دستم را بالا گرفتم گفتم: من گفت: شما نرمش انجام بدهید من چون کاراته¬ کار کرده بودم، شروع کردم: یک دو سه، هر حرکتی را ده بار انجام می¬دادم. نیم ساعت نرمش و فشار بدنی برای روز اول بود. جناب سرهنگ در پایان ورزش صبح¬گاهی اعلام کرد: بروید استراحت کنید و ما به داخل چادرها برگشتیم. 🌺🌱🌺🌱🌺 https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ادامه دارد