eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.3هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
7.9هزار ویدیو
87 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هشتاد_و_دو
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 آیه رو فرستادم دم در تا مواظب باشه کسی نیاد داخل . هول هولکی لباس ها رو تنم کردم . یه مانتو مشکی خیلی ساده و البته بلند بود. بلندیش تا یکم پایین زانوهام بود. روسری قواره بلند مشکی هم سرم کردم ، خواستم موهامو بیرون بندازم که یاد اون مَرده افتادم . یک دفعه لرز عجیبی گرفتم... اوووف . حالا چی میشه مگه یه طره موعه دیگه ؟! با خودم گفتم : ولی خیلیا بخاطر همین یه طره موعی که تو میگی خون دادن ! بخاطر حجاب تو خون دادن ! سعی کردم به ندای درونم اهمیت ندم . خب خون نمیدادن . مگه ما مجبورشون کردیم. با دستم دو ، سه بار زدم توی سرم . هوووففف ‌، خسته شدم ... با خودم گفتم : مروا چیزیو به خودت تحمیل نکن !!! دوباره همه ی سوالاتی که راجب همچین مسائلی داشتم به سراغم اومدن ، سعی کردم بهشون فکر نکنم... موهامو محکم بالا بستم و روسری رو آوردم جلو . دستی به لباسام کشیدم و از نماز خونه خارج شدم . آیه و آراد در حال صحبت کردن بودن. آیه پشتش به من بود و منو نمی دید . اما آراد درست رو به روم بود ولی متوجه حضور من نشد. + آراد مامان و بابا خیلی نگرانت شدن. یه زنگ بهشون بزن. × چشم. رفتم جلوتر که با چشمای آبی آراد چشم تو چشم شدم. با دیدنم میخواست مثل همیشه سرشو پایین بندازه ،اما این بار این کارو نکرد . چند ثانیه به صورتم خیره موند که با غرغرهای آیه به خودش اومد و با لبخندی سرشو پایین انداخت. + آراد چته ؟ چرا مثل شیرین عقل ها میخندی و سرتو میندازی پای........... آیه با دیدن من حرفش نصفه نیمه موند. با ذوق به سمتم اومد و چندین بار محکم بغلم کرد و در همون حال گفت. + وایییییی مروا جون ، چقدر حجاب بهت میاد ،خوشگلم. تازه معنی نگاه ها و لبخند آراد رو متوجه شدم. به آراد بی اعتنایی کردم ولی جواب آیه رو با لبخند گرمی دادم. آراد با همون سر افتاده و لبخندی که خیلی بهش می اومد گفت × تا اذانو نگفتن من برم یه چیزی بخرم ، بخوریم . با اجازه. آیه نخودی خندید و گفت + به سلامت . فقط زیاد طولش نده ! × چشم ، یاعلی . اومدم خداحافظی کنم که رفت ... آیه دوباره با ذوق نگاهم کرد وگفت . + فقط یه چادر کم داریا ! خندیدم و گفتم . _ حرفشم نزن ! چیزیو بدون حساب و کتاب به خودم تحمیل نمیکنم ! خواست حرفی بزنه که گفتم. _ من تو اتاقی که بستری بودم یه کاری دارم. تو برو وضوخونه منم میام... باشه ای گفت . و منم سریع به سمت پذیرش حرکت کردم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c