سلام رفقا😗
رمان جدیدمون از امشب شروع میشه😌
یه رمان شهیدانه و عاشقانه😍
رمان قصه دلبری داستان زندگی شهید مدافع حرم،محمدحسین محمدخانی و همسرشون☺️🌸
امیدوارم خوشتون بیاد🤗
اسم داستان:
#قصه_دلبری
«رمانعاشقونہ💛🙂»
@sadrzadeh1
🖐سلام و عرض ادب خدمت رمان خوانها و همراهان همیشگی مجموعه فرهنگی مجازی شهید ابراهیم هادی 🌷🕊
دوستان قرار هست از چهارشنبه رمان 《 #قصه_دلبری....》در کانال شهدایی شهید ابراهیم هادی بار گیری شود 🌸😊
رمانی بسیار جذاب و عالی 🖐🌹
دوستان لینک کانال رو نشر دهید اجرتان با شهدا 🕊
⤵️⤵️⤵️
کانال شهید ابراهیم هادی 👇
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
کانال شهید ابراهیم هادی 👆👆
در نشر بنر کوشا باشید 🍃
🌟قصه دلبری🌟❤️🌸۱
روایت آشنایی شهید محمد حسین محمدخانی و همسرشون ❤️❤️
شهید محمدحسین محمدخانی مدافع حرم خانم حضرت زینب س.اسم جهادی عمار حلب
🌸🌸
قسمتی از داستان
حسابی کلافه شده بودم.نمی فهمیدم که جذب چه چیز این آدم شده اند.از طرف خانم ها چندتا خواستگار داشت.مستقیم به او گفته بودند،آن هم وسط دانشگاه.وقتی شنیدم گفتم:چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه قصد دارم باهات ازدواج کنم،اونم با چه کسی!اصلا باورم نمیشد،.عجیب تر اینکه بعضی از آن ها مذهبی هم نبودند.
به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمیشد.برایش حرف و حدیث درست کرده بودند. مسئول بسیج خواهران تاکید کرد:(وقتی زنگ زد،کسی حق نداره جواب تلفن رو بده)
برایم اتفاق افتاده بود که زنگ بزند و جواب بدهم.باورم نمیشد این صدا صدای او باشد.برخلاف ظاهر خشک و خشنش،با آرامش و طمأنینه حرف میزد.تُن صدایش رنگ و موج خاصی داشت.
از تیپش خوشم نمی آمد، دانشگاه را باخط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود،شلوار شش جیب پلنگی گشاد میپوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که میانداخت روی شلوار.در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود.یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری میانداخت روی شانه اش،شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ.وقتی راه میرفت،کفش هایش را روی زمین میکشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.ازوقتی پایم به بسیج دانشگاه بازشد،بیشتر می دیدمش.به دوستانم میگفتم