eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
4.9هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
19.9هزار ویدیو
277 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
در مزارت نفسِ ثانیه‌ها می‌گیرد باد، دَم می‌دهد و مرثیه پا می‌گیرد زائرت پنجره‌فولاد ندارد به بغل ولی از آجرِ دیوار، شفا می‌گیرد 🏴🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20210629-WA0083.
زمان: حجم: 9.42M
👤حجت الاسلام امینی خواه ✏️آن سوی مرگ👆👆👆 (قسمت هجدهم) ( اللهم عجل لولیک الفرج ) 🌼➖➖➖➖➖➖🌼
امام باقر علیه السلام🖤🖤🖤 ایکه در مقتل خون پیکر بی سر دیدی بر سر نیزه سری ماه منوّر دیدی همچو محزون پدرت اشک بچشمانت بود کربلا شاهد صد داغ فراوانت بود دیده ی ناله جانسوز علی اصغر را ارباً ارباً شدن جسم علی اکبر را ایکه دیدی به سر تله دوصد افغان را زینب وناله و آن اوج غم دوران را خواهری بود مقابل بدنی غرقِ بخون که شده زیر دو صد نیزه و خنجر مدفون. با رقیه ، که تو را همدم هم بازی بود با رقیه ،که جمالش همه تن نازی بود رخ ماهش همه درگرد وغبار آمده بود روی خاشاک مغیلان به فرار آمده بود یاد آن اوج مصیبت که در آن ویرانه شعله زدبال و پر بی رمق پروانه تو از آن کودکیت بار مصیبت دیدی شهر شام و غم اندوه فراوان دیدی تو کجا، کعب نی و، هلهله بازار کجا تو کجا ، مجلس دون، این همه آزار کجا ایکه عمرت همه در رنج ملالت بودی پنجمین وارث میراث امامت بودی ایکه عِلم و اَلَمت ارث علی شیر خداست قصه ی عمر تو از غربت قبرت پیداست هاشمیان همه محزون پریشان تواند عاشق دربدر و بی سر سامان تواند ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
هفتم ذی الحجه سالروز شهادت امام باقر علیه السلام را به شیعیان ودلدادگان آن حضرت تسلیت میگوییم. 🌺 امام باقر علیه السلام فرمودند: 🔹إنّما المؤمنُ الّذي إذا رَضِيَ لَم يُدْخِلْهُ رِضاهُ في إثمٍ و لا باطلٍ ، و إذا سَخِطَ لَم يُخْرِجْهُ سَخَطُهُ مِن قولِ الحقِّ ، و المؤمنُ الّذي إذا قَدَرَ لم تُخْرِجْهُ قُدرتُهُ إلى التَّعدّي و إلى ما لَيس لَه بحقٍّ . 🔴مؤمــــن كســـى است كـــه چون خشنـــود و سرخــوش شود , خشنــودى اش او را به گنــاه و باطل نكشــاند و هر گاه به خشــم آيد، خشــمش او را از حق گويى دور نســازد، مؤمــن كســى است كه اگر قـدرت يابد، قدرتــش او را به تجــاوز و دست انداختــن به آنچه حقّ او نيست نكشــاند. 📚بحار الأنوار ، ج 71 ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
8.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختر شهید مدافع حرم به عشق امیرالمومنین چه کارقشنگییی کرده ،خیلی ایده خوبی هست برای غدیر،آفررررین به این شهید که چنیییین دختری ازخودش به یادگار گذاشته👏👏👏👏مبلغ # باشیم. ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
حتما حتما این پیامو تا انتها بخونید👇👇 اگر گذرتان به بهشت زهرا افتاد سعی کنید حتما به مزار این برادران دوقلو سر بزنید! برادران دو قلوی غریبی که هیچ‌گاه پدر یا مادری به خود ندیده اند و کسی زائر مزارشان نبوده است! من ثابت و ثاقب شهابی نشاط را برای اولین‌بار در منطقه سومار دیدم، سال61 دراوج جنگ ایران و عراق دو برادری که آماده بودند تا به عنوان امدادگر در خدمت جنگ باشند! طوری که همرزمان این دو برادر شهید نقل می‌کردند وقتی پستچی نامه‌ ها را به خط مقدم می‌آورد معمولاً ثابت و ثاقب غیبشان می‌زد! 😔😔😔😔😔 یک‌بار یکی از رزمندگان متوجه شده بود که وقتی همه سرگرم نامه خواندن هستند و خبر سلامتی خانواده و عکس‌هایشان را با خوشحالی نگاه می‌کنند این برادران دوقلو دست در گردن هم در کنج سنگر های های گریه می‌کنند! بعدها که موضوع را جویا شدیم فهمیدیم آنها بی‌سرپرست هستند. و در پرورشگاه بزرگ شده اند هر بار دل‌شان می‌شکند که کسی آنسوی جبهه چشم انتظارشان نیست. عکس‌های کودکی و زنبیل قرمزی که در آن سر راه گذاشته شده‌اند را بغل کرده گریه میکنند جنگ شوخی بردار نیست، زن و بچه و برادر و دوست و رفیق نمی‌شناسد، او نمیفهمد که وقتی از دار دنیا فقط و فقط یک برادر داری یعنی چه! جنگ بی رحم است، این دو برادر حتی مرخصی هم نمی رفتن چون کسی پشت جبهه چشم براهشان نبود! پس از مدتی تلاش و فداکاری ثاقب برادری که فقط چند ثانیه از ثابت بزرگتر بود بشدت مجروح و در نهایت شهید شد و بردارش را تنها گذاشت! اما مگر ممکنه کسی که در این دنیا تنها یار و غمخوار و مونس تنهایی اش برادرش بوده او را تنها بگذارد و اینچنین شد تا ثابت دوری برادر را تاب نیاورد و تنها بفاصله چند ساعت طوری که هنوز جنازه برادر را به پشت جبهه منتقل نکرده بودند او نیز بر اثر استنشاق گازهای شیمیایی شهید شود! واما قصه پر غصه این دو برادر شهید به نقل از دفتر خاطرات خودشان : روزی شخصی ثاقب و ثابت را پشت به یکدیگر داخل زنبیل کوچک قرمز رنگی گذاشته بود زیر شرشر باران کنار درب ورودی بهزیستی رها میکند! حال درد نان بوده یا درد جان کسی نمی‌دانست! از آن پس بود که آن زنبیل کوچک شده بود تنها یادگاری از پدر و مادر ندیده‌شان ثاقب و ثابت سالها از کرمانشاه و غرب کشور گرفته تا اهواز و خرمشهر به هر کجا که اعزام می‌شدند در درون ساکشان اعلامیه‌هایی را به همراه داشتند که عکسی از دوران کودکی‌شان به همراه دست نوشته‌ای به این مضمون به در و دیوار شهرها می‌چسباندند « پدر و مادر عزیز از آن روزی که ما را تنها در کنار خیابان رها کردید و رفتید سالها میگذرد حال امروز دیگر ما برای خودمان مردی شده‌ایم ولی همچنان مشتاق و محتاج دیدار شماییم!» ولی هیچگاه از پدر و مادرشان خبری نشد ( شاید هم مرده بودند ) اما از شیر خوارگاه تا آسمان برای این دو برادر راه طولانی و پر پیچ و خمی نبود... آنچه که امروز از ثاقب و ثابت شهابی نشاط باقی است دو قبر مشکی رنگ شبیه به هم و در کنار هم در قطعه 50 گلزار شهدای بهشت زهرا، سعی کنید اگر چنانچه روزی گذارتان به بهشت زهرا افتاد سری به گلزار شهداء قطعه 50 ردیف 67 شماره 19 و ردیف 66 شماره 19 این دو برادر شهید غریب آرام کنار یکدیگر خفته اند، آنان شب‌های جمعه هیچ‌گاه پدر و مادری زائر مزارشان نبوده است و سخت چشم به راه پدر و مادر و دوستانند، توجه کنید که آنها خیلی غریبند، هیچ کس را ندارند ولی به‌ گردن‌ تک‌تک‌ ما‌حق‌دارند! لطفا برای شادی روح همه ی درگذشتگان که دستشان از دنیا کوتاهه بخصوص این د‌و برادر شهید و غریب فاتحه و صلواتی قرائت کنید. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت54 کارساخت آکواریوم سه،چهارساعتی طول کشیده بودوقتی به خانه رسید،پرسید:"آخرهفته برنامه چیه خانوم؟آقابهرام میگه بریم سمت شمال."گفتم:"موافقم.الان فرصت خوبیه بریم یه مسافرت یه روزه. حال وهوامون عوض میشه."روزجمعه همراه باخانواده ی آقابهرام به سمت شمال راه افتادیم.میخواستیم برویم کناردریا،چندساعتی بمانیم وتاشب برگردیم.هنوزازقزوین فاصله نگرفته بودیم که باران گرفت.ازبس ترافیک بودتامنجیل بیشترنتوانستیم برویم.همان جانزدیک سدمنجیل یک ساندویچ گرفتیم وخوردیم. حمیدگفت:"سرگردنه که میگن همینجاس.همه چی گرونه.زودترجمع کنیم برگردیم تاپولمون تموم نشده!"ازهمان جادورزدیم وبرگشتیم.شب هم آمدیم خانه،دورهم بال کبابی درست کردیم وخوردیم.برای تفریحات این شکلی حمیدهمیشه همراه بودوکم نمیگذاشت. ازساعت دوونیم به بعدحرکت عقربه های ساعت روی دیوارپذیرایی خیلی کندوکسل کننده میشد.هردقیقه منتظربودم که حمیدازسرکاربرگرددوزنگ خانه رابزند.ازسربی حوصلگی پشت کامپیوترنشستم وعکسهای حمیدرانگاه کردم. به عکس گرفتن علاقه داشت،برای همین کلی عکس ازماموریت ها ومحل کاروسفرهایش داخل سیستم ریخته بود. بیشترازاینکه باهمکارهایش عکس داشته باشد،باسربازهاعکس یادگاری انداخته بود.دلیلش این بودکه ارتباطش باسربازهاکاملارفاقتی بود.هیچوقت دستوری صحبت نمیکرد. بارهامیشدکه وسیله ای رابایدازسربازش میگرفت،نمیگفت سربازآن وسیله رابه خانه مابیاورد.میگفت:"توکجاهستی،من بیام ازتوبگیرم." بین عکس هایک پوشه هم برای بعدازشهادتش درست کرده بود.به من گفته بودهروقت شهیدشدازعکس های این پوشه برای بنرهاومراسم هااستفاده کنیم. نگاهم راازعکسها گرفتم.این باربیشترازدفعات قبل دیرکرده بود.حسابی نگران شده بودم.پیش خودم کلی خط ونشان کشیدم که وقتی حمیدآمدازخجالتش دربیایم.برای این که آرام بشوم شروع به راه رفتن کردم. قدم هایم رامی شمردم تازمان زودتربگذرد.اتاق هاوآشپزخانه راچندباری مترکردم.بالاخره بعدازچندساعت تاخیرزنگ خانه رازد.صدای حمیدراکه شنیدم انگارآبی بودکه روی آتش ریخته باشند.تمام نگرانی هاوخط ونشان کشیدن هافراموشم شد. تاداخل شد،متوجه خیسی لباسهایش شدم.گفتم:"حمیدجان نگران شدم.چرااین همه دیرکردی؟لباسات چراخیس شده؟"نمیخواست جوابم رابدهد. طفره میرفت.سرسفره ی غذا، وقتی خیلی پاپیچش شدم تعریف کردکه باسربازهابرای شستن موکت های حسینیه تیپ مانده است. پابه پای آن هاکمک کرده بود.برای همین وقتی به خانه رسیدلباس هایش خیس شده بود.گفت:"برای حسینیه وکارخیرهمه ی ماسربازهستیم.داخل سپاه برونداریم،بیاداریم." بانگاهم پرسیدم:"فرقشون چیه؟"جواب داد:"فرق برووبیااونجاس که وقتی میگی برو،یعنی خودت اینجاوایستادی. انتظارداری بقیه جلوداربشن،ولی وقتی میگی بیا،یعنی خودت رفتی جلو،بقیه روهم تشویق میکنی حرکت کنن."این رفتارش باعث شده بودهمیشه بین سربازهاجایگاه خوبی داشته باشد.موقع کارخودش رادرلباس یک سربازمیدید،نه کسی که بایددستوربدهد. به حدی صمیمی ومتواضع بودکه بعضی سربازهاحتی چندسال بعدازپایان خدمتشان زنگ میزدندوباحمیداحوال پرسی میکردند. گفتم:"پس من هم ازاین به بعدبه رسم سپاه میبرمت خرید!"گفت:"یعنی چجوری؟"گفتم:"دیگه نمیگم حمیدآقا،بیابریم خرید.میرم داخل مغازه میگم بیاداخل،این چندتاروپسندیدم،حساب کن!"کلی به تعبیرم خندید. &ادامه دارد... رفیقم شهید ابراهیم هادی http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت55 دوست نداشتم سرسفره تنهایش بگذارم.بااینکه ناهارم راخورده بودم وگرسنه نبودم،کنارش نشستم.مشتاقانه درست مثل اولین سفره ای که برایش انداخته بودم کنارش نشستم وبه اونگاه کردم.بهترین لحظه هایی که دوست داشتم کش بیایندوبتوانم باآرامش به صورت خسته،ولی مهربانش نگاه کنم.مثل همیشه بااشتهاغذایش رامیخورد،طوری که من هم دلم خواست چندلقمه ای بخورم.حمیدظرف سس رابرداشت وروی سیب زمینی هاخالی کرد.همراه هرغذایی ازکتلت گرفته تاسیب زمینی وسالادکاهوسس استفاده میکرد.شایددرماه دو،سه بارسس سفیدمیخریدیم. وسط غذاخوردنش طاقت نیاوردم وپرسیدم:"عزیزم!امروزبرای شستن موکتها موندی.روزهای دیگه چطور؟چرابقیه همکارهای توسرموقع میرن خونه،ولی تومعمولادیرمیای؟"درحالی که خودش راباظرف سس مشغول کرده بود،گفت:"شرمنده خانومم.بعضی روزهاکارهام طول میکشه.تاجمع وجورکنم می بینی سرویس رفته.وقتی دیرمیرسم،مجبورم خودم ماشین جورکنم یاحتی تایک جاهایی پیاده مسیرروبیام." محل کارحمیدازقزوین چندکیلومتری فاصله داشت.برای همین باسرویس رفت وآمدمیکرد.بااین که به من می گفت کارش طول می کشد،ولی میدانستم صرفابه خاطرکاروماموریت خودش نیست که ازسرویس جامی ماند.هم زمان دومسیولیت داشت.هم مسیول مخابرات گردان بود،هم مسیول فرهنگی آن.هرجای دیگری که فکرمیکردکاری ازدستش برمی آیددریغ نمیکرد.ازکارپرسنلی گرفته تاکارهای فوق برنامه ی فرهنگی تیپ وگردان؛درواقع آچارفرانسه ی تیپ بود.خستگی نمی شناخت.مقیدبودحقوقش کاملاحلال باشد،برای همین بیشترازساعات موظفی کارانجام میداد.تمام ساعاتی که سرکاربود،آرام وقرارنداشت.دربحث مخابرات خیلی کارکشته بود.درارزیابی های متعددبازرس هاهمیشه نمره ی ممتازمیگرفت وبه اوچندروزمرخصی تشویقی میدادندکه اکثرشان راهم استفاده نمیکرد. برای شام منزل عمه دعوت بودیم.معمولاپنجشنبه هاشام به خانه ی عمه میرفتیم.جمعه هاهم برای ناهارخانه ی بابای من بودیم.گاهی هم وسط هفته برای شب نشینی می رفتیم.خیلی کم پیش می آمدتنها برود.به مردخوشتیپ خانه ام گفتم:"نیم ساعت دیگه میخوایم راه بیفتیم.توازالان بروآماده شو!"بعدهم رفتم جلوی تلویزیون نشستم تاحمیدحاضربشود.حمیددرحالی که برای بارچندم موهایش راشانه میکرد،به شوخی گفت:"همین که میخوایم بریم خونه ی مادرمن توطول میدی!موقع رفتن خونه ی مادرتوبشه،من عوضش رودرمیارم!"کلی خندیدم وزیرلب قربان صدقه اش رفتم.گفتم:"این تیپ زدنت بااینکه زمان میبره،ولی دل ماروبدجوربرده آقا." سرکوچه که رسیدیم سوارتاکسی شدیم.راننده ترانه ای باصدای خواننده ی خانم گذاشته بود.حمیدباخنده وخوش رویی به راننده گفت:"مشتی!صدای خانوم رولطف میکنی ببندی.اگرداری صدای مردونه بذار."راننده ازطرزبیان حمیدکلی خندیدوهمان موقع ترانه راقطع کرد.حمیدگفت:"اشکال نداره.یه چیزی بذارکه خانوم نباشه."گفت:"نه حاج آقا.همون یک کلمه من رومجاب کرد.صحبت میکنیم ومیخندیم.این طوری راه کوتاه میشه."بنده خدامثل بقیه فکرکرده بودحمیدطلبه است.تابرسیم کلی باحمیدبگوبخندراه انداخته بود.وقتی پیاده شدیم،حمیدجمله همیشگی اش راگفت:"ممنون!یک دنیاممنون!"راننده علی رغم اصرارحمید،کرایه نگرفت.موقع پیاده شدن ازتاکسی همیشه حواسش بودکه کرایه رابه اندازه بدهد.گاهی وقت هاکه احساس میکردراننده کمترحساب کرده میگفت:"آقا!کرایه ای که گرفتی کم نباشه،مامدیون بشیم؟" ورودی خانه ی عمه چهارتاپله داشت که به ایوان میرسیدوبعدهم اتاق ها.حمیداین چهارتاپله رایک جامی پرید؛چه موقع رفتن وچه موقع برگشتن.این بارهم مثل همیشه چهارتاپله راپریدبالا.گفتم:"بازپدرومادرت رودیدی کبکت خروس میخونه.یادبچگی هاوشیطنت های خودت افتادی؟شدی همون پسربچه ی شیطون هفت،هشت ساله!" آقاسعیدوخانمش هم آمده بودند.بعدازشام دورهم نشسته بودیم وتلویزیون میدیدیم وسط سریال،عمه برایمان انارآورد.چون میدانستم حمیدبین همه ی میوه هاانارراخیلی دوست دارد،سهم انارخودم راهم دادم به حمید.آن قدربه انارعلاقه داشت که هروقت میرفت بیرون،دو،سه کیلوانارمیخرید.البته به خودش زحمت نمیداد.میگفت:"فرزانه!دوست دارم اناررودون کنی،بشینیم جلوی تلویزیون قاشق قاشق بخوریم!" وقتهایی که میرفت هییت یاباشگاه،ظرف بزرگ کریستال رامی آوردم وانارهارادان میکردم.بادیدن قرمزی انارهاغرق فکروخیالهای شیرین،ناخودآگاه زیرلب شعرهای بچگیمان رامیخواندم:"صددانه یاقوت،دسته به دسته،بانظم وترتیب،یک جانشسته..."خیلی وقتها مچ خودم رامیگرفتم که لبخندبه لب شعرمیخوانم وازدان کردن اناری که برای حمیدبودلذت میبردم.چون گلپردوست نداشت،فقط نمک میزدم ومیگذاشتم داخل یخچال.وقتی می آمدخانه امان نمیداد.چون ترش بود،من فقط دو،سه قاشق میتوانستم بخورم،ولی حمیدهمه ی انارهای دان شده ی ظرف به آن بزرگی رامیخورد. &ادامه دارد .... رفیقم شهید ابراهیم هادی http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1