eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
5هزار دنبال‌کننده
24.9هزار عکس
15.9هزار ویدیو
190 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت77 قرارشددردوبرگه ی جداازهم دووصیت نامه بنویسد،یکی عمومی برای دوستان،همکاران ومردمی که بعدامیخوانند،یکی هم خصوصی برای من،پدرومادرهایمان،برادرها،خواهرهاواقوام نزدیک. شروع کردبه نوشتن.دست به قلم خوبی داشت.چون تازه دوش گرفته بود،آب ازسروصورتش روی برگه هامیچکید. گفتم:"حمید!توروخداروان بنویس.زیادپیچیده اش نکن.خودمونی بنویس تاهمه بتونن راحت بخونن."سرش راازروی برگه هابلندکردوخندید. بعدهم به شوخی گفت:"اتفاقامیخوام آن قدرسخت بنویسم که روی توکم بشه!چون خیلی ادعای سوادمیکنی." وصیت نامه رابدون پاکنویس کردن خیلی روان وبدون غلط نوشت.یک صفحه ی کامل شد.دست نوشته اش رابه من دادوگفت:"بخون ببین چه جوریه؟" شروع کردم زیرلب خواندن:"باسلام وصلوات برمحمدوآل محمد(ص).اینجانب حمیدسیاهکالی مرادی فرزندحشمت ا..،لازم دیدم تاچندجمله ای راازباب درددل درچندسطرمکتوب نمایم.ابتدالازم است بگویم دفاع ازحرم حضرت زینب سلام ا...علیهارابرخودواجب میدانم وسعادت خودراخط مشی این خانواده دانسته وازخداوندمیخواهم تامرادراین راه ثابت قدم بدارد..." اشکم جاری شد.هرچه جلوترمیرفتم گریه ام بیشترمیشد."...امامن مینویسم تاهرآن کس که میخواندیامیشنودبداندشرمنده ام ازاین که یک جان بیشترندارم تادرراه ولی عصر(عج)ونایب برحقش امام خامنه ای(مدظله العالی)فداکنم..." اشکهایم راکه دیدگفت:"نشدخانوم!گریه نکن.بایدمحکم وبااقتداروصیت نامه روبخونی.حالابلندشوبایست.میخوام باصدای بلندبخونی.فکرکن بین جمعیت ایستادی داری وصیت نامه ی همسرشهیدمیخونی!" وادارم کردهمان شب باصدای بلندده باروصیت نامه اش رابخوانم.وقتی تمام شد،دفترشعرش راخواست.عاشورای همان سال یک شعرسروده بود.سه بیت ازهمان اشعارپایین برگه نوشت وبعدتاریخ زد:"نوزده آبان ماه94".زیرتاریخ هم جمله همیشگی"وکفی بالحلم ناصرا"رانوشت-وخداکفایت میکندبرای صابران-.همیشه وقتی اوضاع زندگی سخت میشدیاازچیزی ناراحت بودهمین جمله رامیگفت وآرام میگرفت. موقع نوشتن وصیت نامه ی خصوصی گفتم:"حمید!شایدمن مادرشده باشم.چند جمله ای برای بچه مون بنویس.اگراسمی هم مدنظرداری یادداشت کن."همیشه حرف بچه میشد،میگفت:"چون خودم دوقلوهستم،بچه های من دوقلومیشن.فرزانه سیب بخوردوقلوهامون خوشگل بشن."داخل وصیت نامه برای فرزندپسردوتااسم به نیت رسول ا...(ص)نوشت:"محمدحسام"و"محمداحسان". خیلی دوست داشت اگرپسردارشدیم مداحی یادبگیردوحافظ قرآن باشد.برای دخترهم نام"اسماء"راانتخاب کرده بود.میگفت دوست دارم روزقیامت دخترم رابه اسم کنیزفاطمه زهراسلام ا...علیهاصداکنند.همین اسم هارا داخل برگه جداگانه وسط قرآن روی طاقچه گذاشته بود.پشتش بادست خط خودش نوشته بود:"خدایافرزندی صالح،سالم،زیباوباهوش به من عطاکن." به خط آخرکه رسید،گفتم:"عزیزم!معمولاهمسران شهداگله دارن که نتونستن دل سیرهمسرشون روببینن.آخروصیت نامه بنویس که اگرشهیدشدی اجازه بدن نیم ساعت باپیکرتوتنهاباشم."خودم هم باورم نمیشدآن قدرقضیه جدی شده که حتی به این لحظه هم فکرمیکنم.درمخیله ام هم نمی گنجیدکه چطوراین حرفهارابه زبان آوردم انگارفرددیگری درکالبدم رفته بودوازجانب من سخن میگفت.تاکجاپیش رفته بودم که حتی به بعدازشهادتش هم فکرمیکردم. خواهشم راقبول کرد.آخروصیت نامه نوشت:"اجازه بدهیددقایقی همسرم کنارپیکرم تنهاباشد."وصیت نامه هاراوسط قرآن گذاشتم.بادلی پرازآشوب ودلهره گفتم:"اینهاامانت پیش من می مونه.ان شاءا... که صحیح وسالم برمیگردی وخودت ازهمین جا برمیداری." چهارشنبه صبح که سرکاررفت،کل روزمن بودم ووصیت نامه های حمید.خط به خط میخواندم وگریه میکردم.به انتهاکه میرسیدم دوباره ازاول شروع میکردم.تک تک جمله هایش برایم شبیه روضه بود.ازسرکارکه آمد،حس پرنده ای راداشت که میخواهدازقفس آزادبشود.گفت:"امروزبرگه ای دادن که بایدمحل دفن وکسی که خبرشهادت رواعلام میکنه مشخص میکردیم.نوشتم که وصیت نامه هام روسپردم به خانمم.محل دفن روهم اول نوشته بودم وادی السلام نجف! امابعدبه یادتوومادرم افتادم.فکرکردم که تاب دوری من روندارید.خط زدم نوشتم گلزارشهدای قزوین." نفس عمیقی کشیدم وباصدای خش داربه خاطر گریه های این چندروزگفتم:"خوب کردی،وگرنه من همه ی زندگی رومی فروختم،می اومدم نجف که پیش توباشم &ادامه دارد ... رفيق شهیدم ابراهیم هادی 🌹 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت78 به خواست من اعلام کرده بودکه اگرشهیدشد،پدرم خبرشهادت رابدهد. چون فکرمیکردم هرکس دیگری به جزپدرم بخواهدچنین خبری رابدهدتاسالهای سال ازاومتنفرمیشدم وهرباراورامیدیدم یاداین خبرتلخ می افتادم.دلم نمیخواست کسی تاابدبرایم یادآوراین جدایی باشد.پدرم فرق میکرد.محبت پدری خیلی بزرگترازاین حرفهاست. وقتی میخواست بعدازناهاراستراحت کند،گفت:"من روزودتربیدارکن،بریم مجددازخانواده هامون خداحافظی کنیم."به عادت همیشگی کناربخاری داخل پذیرایی درازکشیدوخوابید. دوست داشتم ساعتهابالای سرش بایستم وتماشایش کنم.نه به روزهایی که میخواستم عقربه های ساعت راجلوبکشم تازودترحمیدراببینم،نه به این لحظات که انگارعقربه های ساعت برای جلورفتن باهم مسابقه گذاشته بودند.همه چیزخیلی زودداشت جلومیرفت،ولی من هنوزدرپله روزهای اول آشنایی باحمیدمانده بودم. ازخانه که درآمدیم،اول خانه ی پدرمن رفتیم. مادرم ازلحظه ای که واردشدیم شروع کردبه گریه کردن.جلوی خودم راگرفته بودم خیلی سخت بودکه بخواهم خودم راآرام نشان بدهم.روزی که ازپدرم خواسته بودم اسم حمیدراداخل لیست اعزام بنویسد،قول داده بودم بی تابی نکنم.موقع خداحافظی،پدرم حمیدراباگریه بغل کرد.زمزمه های پدرم رامیشنیدم که زیرلب میگفت:"میدونم حمیدبره شهیدمیشه. حمیدبره دیگه برنمیگرده."این هارا میگفت وگریه میکرد.بادیدن حال غریب پدرم،طاقتم تمام شد.سرم راروی شانه های حمیدگذاشتم وبی صداشروع کردم به گریه کردن.هواسردشده بود.بیشترازسرمای هوا،سوزسرمای رفتن حمیدبودکه به جانم می نشست. ازآنجابه سمت خانه پدرشوهرم رفتیم.گریه های من تاخانه ی عمه ادامه داشت.صورتم رابه پشت حمیدچسبانده بودم وگریه میکردم. حمیدگفت:"عزیزم،گریه نکن.صورتت خیس میشه روی موتوریخ میزنی."وقتی رسیدیم،صورتم راداخل حیاط شستم تاکسی متوجه گریه هایم نشود. برخلاف همیشه پله های ورودی خانه راباآرامش بالاآمد.همه ی برادروخواهرهایش جمع شده بودند.فقط حسن آقانبود.عمه تامارادیدگفت:"آخیش!اومدید؟نگران شدم حمید. "فکرمیکردرفتن حمیدلغوشده،برای همین خوشحال بود حمیدباچشم به من اشاره کردکه ماجرای اعزامش رابه عمه بگویم.چادرم راازسرم برداشتم وداخل آشپزخانه شدم عمه مشغول آشپزی بود.من راکه دیدگفت:"شام آبگوشت بارگذاشتم،ولی چون حمیدزیادخوشش نمیادبراش کتلت درست میکنم." روبروی هم نشسته بودیم.خودم رامشغول پاک کردن سبزی کرده بودم که عمه متوجه سرخی چشم هایم شد. بانگرانی پرسید:"چی شده فرزانه جان؟گریه کردی؟چشمات چراقرمزه؟" گفتن خبرقطعی شدن رفتن حمیدبه سوریه کارساده ای نبود.فرزندهرچقدرهم که بزرگ شده باشد،برای مادرهمان بچه ایست که باتب کردنش بایدشب رابیداربماند.پابه پایش بیایدتاراه رفتن رایادبگیرد. مادرهادرشرایط عادی نگران بچه هایشان هستند،چه برسدبه این که مادری بخواهدفرزندش رابه دل دشمن بفرستد؛آن هم کیلومترهادورترازوطن.اگردل کندن ازحمیدبرای من سخت بود،برای مادرش هزاران باردشوارتربود. حرفهایی که میخواستم بزنم راکلی بالاوپایین کردم وبعدباکلی مقدمه چینی بالاخره گفتم:"راستش حمیدفردامیخوادبره. اومدیم برای خداحافظی.".عمه باشنیدن این خبرشروع کردبه گریه کردن.گریه هایش جان سوزبود هرچقدرخواستم آرام باشم نشد.گریه هایمان نوبتی شده بود.یک سری عمه گریه میکرد،من آرامش میکردم.بعدمن گریه میکردم وعمه میگفت:"دخترم!آروم باش." حمیدهرچنددقیقه به داخل آشپزخانه می آمدو می گفت گریه نکنید.عمه بین گریه هایش به حمیدگفت:"چطوردلت میادبذاری بری؟توهنوزمستاجری.تازه رفتی سرخونه زندگیت.ببین خانمت چقدربی تابه توکه انقدردوستش داری چطورمیخوای تنهاش بذاری؟" حمیدکنارمانشست.مثل همیشه پیشانی مادرش رابوسیدوگفت:"مادرمهربون من.تومعلم قرآنی. این همه جلسه ی قرآن ومراسم روضه میگیری. نخواه من که پسرت هستم بزنم زیرهمه ی چیزهایی که خودت یادم دادی.مگه همیشه توی روضه هابرای اسارت حضرت زینب گریه نکردیم؟راضی هستی دوباره به حضرت زینب وحضرت رقیه جسارت بشه؟"عمه بعدازشنیدن این صحبت هاشبیه آتشی که رویش آب ریخته باشند،آرام شد.بااینکه خوب میدانستم دلش آشوب است،ولی چیزی نمیگفت. صدای اذان که بلندشد،حمیدهمانجاداخل آشپزخانه مشغول وضوگرفتن شد.نمیدانم چرااین حس عجیب دروجودم ریشه کرده بودکه دلم میخواست همه ی حرکتهایش راموبه موحفظ کنم.دوست داشتم ساعتهاوقت داشتیم ورفتاروحرفهایش رابه خاطرمیسپردم؛حتی حالت چهره اش؛خطوط صورتش،چشمهای نجیب وزیبایش،پیچ وتاب موهای پریشانش ومحاسن مرتب وشانه کرده اش رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🌹 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت79 همه چیزآن ساعتهادرست یادم مانده است؛نمازخواندنش،خنده هایش،حتی وقتی بعدازنمازروی سجاده نشسته بودم وحمیدباهمه محبتش دستی روی سرم کشیدوگفت:"قبول باشه خانمی!".بعدهم مثل همیشه مشغول ذکرگفتن شد. کم پیش می آمدتسبیح دست بگیرد.معمولابابندانگشت ذکرهارامیشمرد.وقتی هم که ذکرمیگفت بندانگشتش رافشارمیداد.همیشه برایم عجیب بودکه چراموقع ذکرگفتن این همه انگشتش رافشارمیدهد.فرصت راغنیمت شمردم وعلت این کارش راپرسیدم. انگشت هایش رامقابل صورتش گرفت وگفت:"برای این که میخوام این انگشت هاروزقیامت یادشون باشه.گواه باشن که من توی این دنیابااین دستها زیادذکرگفتم."به شوخی گفتم:"بسه دیگه این همه ذکرگفتی.دست ازسرخدابردار. فرشته هاخسته شدن ازبس برای ذکرهایی که میگی حسنه نوشتن." جواب داد:"هرآدمی برای روزقیامت صندوقچه ای داره.هرذکری که میگی یه حوری برای خودت داخل صندوقچه میندازی که اون حوری برات استغفارمیکنه وذکرمیگه." ازاین حرف حرصم درآمد.لباسش راکشیدم وگفتم:"توآخه این همه حوری رومیخوای چکار؟حمیداگربیام اون دنیاببینم رفتی سراغ حوری ها،پوستت رومیکنم!کاری میکنم ازبهشت بندازنت بیرون. "حمیدشیطنتش گل کردوگفت:"مامردهابهشت هم که بریم ازدست شمازن هاخلاص نمیشیم.اونجاهم آسایش نداریم."تااین راگفت،ابروهایم رادرهم کشیدم وباحالت قهرسرم راازسمت حمیدبرگرداندم.حمیدکه این حال من رادید،صدای خنده اش بلندشدوگفت:"شوخی کردم خانوم. میدونی که ناراحتی بین زن وشوهرنبایدطول بکشه،چون خداناراحت میشه.قول میدم اونجاهم فقط توروانتخاب کنم.توکه نباشی من توی بهشت هم آسایش ندارم.بهشت میشه جهنم." سفره راکه پهن کردیم،ازروی هیجانی که داشت نتوانست چیززیادی بخورد.ساعتهای آخرازذوق رفتن هیجان خاصی داشت.برخلاف ذوق وشوق حمید،من استرس داشتم.دعادعامیکردم ومنتظربودم گوشی حمیدزنگ بخوردوبگویندفعلاسفرش لغوشده است؛ولی خبری نبود! چون اوضاع روحی عمه وپدرحمیدخوب نبودزودازآنجابلندشدیم.موقع خداحافظی عمه کمی گردودادتاباکشمش داخل ساک حمیدبگذارم.حمیدپدرومادرش راکه تادم درآمده بودندبه آغوش کشید.ازدرکه بیرون آمدیم پشت سرمان آب ریختند؛کاری که من درطول این چندسال هرروزصبح موقع رفتن حمیدانجام میدادم تاسالم برگردد. سربستن ساک وسایلش کلی بحث داشتیم.خواستم وسایلش راداخل چمدان تک نفره چرخ داربچینم.کلی لباس ووسیله ی شخصی ردیف کردم.همین که داخل چمدان چیدم،حمیدآمدودانه دانه برداشت قایم کردپشت مبل هامی انداخت. برایش بیسکوییت خریده بودم.بیسکوییت آن مدلی دوست نداشت.شوخی وجدی گفت:"چه خبره این همه لباس ووسایل وخوراکی؟به خدافرداهمکارهای من یدونه لباس انداختن داخل یه نایلون اومدن.اون وقت من بایدباچمدان وعینک دودی برم بهم بخندن.من باچمدان نمیرم!وسایلم روداخل ساک بچین."فقط یک ساک داشت؛آن هم برای باشگاه کاراته اش بود. گفتم:"ساک به این کوچکی،چطوراین همه وسایل روتوش جاکنم؟!"بالاخره مجابم کردکه بیخیال چمدان شوم.بااین که ساک خیلی جمع وجوربود،همه ی وسایل راچیدم الاهمان بیسکوییت ها.بین همه ی وسایلی که گذاشته بودم،فقط ازقرآن جیبی خوشش آمد؛قرآن کوچکی که همراه بامعنی بود.گفت:"این قرآن به همه ی وسایلی که چیدی،می ارزه." شماره ی تماس خودم،پدرومادرش وپدرم راداخل یک کاغذنوشتم وبین وسایل گذاشتم تااگرنیازشد،خودش باهمکارانش بامادرارتباط باشند. برایش یک مسواک جدیدقرمزرنگ گذاشتم.میخواست مسواک سبزرنگ قبلی راداخل سطل آشغال بیندازد.ازدستش گرفتم وگفتم:"بذاریادگاری بمونه!"من رانگاه کردولبخندزد.انگاریک چیزهایی هم به دل حمیدوهم به دل من برات شده بود..ساک راکه چیدم،برایش حنادرست کردم.گفتم:"حمید!من نمیدونم توکی میری وچه موقعی عملیات داری. میخوام مثل بچه های جنگ که شب عملیات حنامیذاشتن،امشب برات حنابندون بگیرم."باتعجب ازمن پرسید:"حنابرای چی؟"گفتم:"اگران شاءا...سالم برگشتی که هیچ،ولی اگرقسمت این بودشهیدبشی،من الان خودم برات حنابندون میگیرم که فردای شهادت بشه روزعروسیت.روزخوشبختی وعاقبت به خیری توبهترین روزبرای هردوتامونه." روی مبل،کناربخاری سمت چپ ویترین داخل پذیرایی نشست.پارچه سفیدی رویش انداختم،روزنامه زیرپاهایش گذاشتم،نیت کردم وروی موها،محاسن وپاهایش حناگذاشتم.درهمان حالت که حناروی سرش بود،دوربین موبایلم راروشن کردم وگفتم:"حمیدصحبت کن.برای من،برای پدرومادرهامون." &ادامه دارد... رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🌹 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت80 گفت:"نمیتونم زحمات پدرومادرم روجبران کنم."دنبال جمله میگشت. به شوخی گفتم:"حمیدیک دقیقه بیشتروقت نداری.زودباش." ادامه داد:"پدرومادرشماهم که خیلی به من لطف کردن.بزرگ ترین لطفشون هم این که دخترشون رودراختیارمن گذاشتن.خودتوهم که عزیزدل مایی.فعلا علی الحساب میذارمت امانت پیش پدرومادرت تابرم وبرگردم ان شاءا...." این اواخرهمیشه میگفت:"ازدایی خجالت میکشم.چون هرماموریتی میشه توبایدبری اونجا.الان میگن این عروس شده،ولی همش خونه ی پدرشه" بعدازثبت لحظات حنابندان،روسری سرکردم ودوتایی کلی باهم عکس سلفی گرفتیم.به من گفت:"فرزانه!اگربرنگشتم خاطراتمون روحتمایه جایی ثبت کن." انگارچیزهایی هم به دل حمیدهم به دل من برات شده بود.گفتم:"نمیدونم.شایداین کارروکردم،ولی واقعاحوصله ی نوشتن ندارم" وقتی دیدحس وحال نوشتن ندارم،نگاهش راسمت طاقچه به کاست های خالی کنار ضبط صوت برگرداندوگفت:"توی همین کاست هاضبط کن."این نوارهای کاست خالی راحمیددردوره ی راهنمایی برای مسابقات شعرجایزه گرفته بود. ناخودآگاه مداحی"حاج محمودکریمی"که آن روزهاروی زبانم افتاده بودرازیرلب زمزمه کردم. همان مداحی که روضه وداع حضرت زینب سلام ا...علیهاازامام حسین علیه السلام است:"کجامیخوای بری؟چرامنونمیبری؟این دم آخری،چقدرشبیه مادری.."همین مداحی راباکمی تغییرات برای حمیدخواندم:"حمید!کجامیخوای بری؟حمید!نمیشه که نری؟حمید!منم باخودت ببر،حمید!چقدرشبیه مادری!" ساعت یازده شب باهمکارش رفتندواکسن آنفولانزابزنند.وقتی برگشت همه چیزراباهم هماهنگ کردیم.شانزده هزارتومان برای پول شهریه بایدبه حساب دانشگاهش میریختم.ازواحدهای مقطع لیسانسش فقط سه واحدمانده بود.این سه واحدراقبلابرداشته بود،ولی به خاطرماموریت نتوانسته بودبخواند. بعضی ازدوستانش گفته بودند:"چون ماموریت بودی ونرسیدی بخونی بهت تقلب میرسونیم."،ولی حمیدقبول نکرده بود اعتقادداشت چون این مدرک می تواندروی حقوقش اثربگذاردبایدهمه ی درس هایش راباتلاش خودش قبول شودتاحقوقش شبهه ناک نباشد. قرارشدهزینه ی شهریه راواریزکنم تاوقتی حمیدبرگشت بتواندامتحان بدهدودرسش راتمام کند. هشتادهزارتومان ازپول سپاه دست حمیدمانده بود. سفارش کردکه حتمادست پدرم برسانم تابه سپاه برگرداند.درموردخانه ی سازمانی هم که قراربودبه مابدهند،ازحمیدپرسیدم،"اگه تاتوبرگشتی خونه روتحویل دادن چه کنیم؟"گفت:"بعیدمیدونم خونه روتااون موقع تحویل بدن.اگه تحویل دادن شمافقط وسایل روببرید.خودم وقتی برگشتم خونه رورنگ میزنم. بعدباهم وسایل رومی چینیم."ازذوق خانه ی جدید،ازچندهفته قبل کلی اسکاج وموادشوینده گرفته بودم که برویم خانه ی سازمانی؛غافل ازاین که این خانه،آخرین خانه ی زمینی مشترک من وحمیدبود! ساعت دوازده بودکه خوابید.چون ساعت پنج بایدبه پادگان میرسید،گوشی راروی ساعت چهاروبیست دقیقه تنظیم کردم. حمیدراحت خوابید،ولی من اصلانتوانستم بخوابم.باهمان نورکم ماه که ازپنجره می تابیدبه صورتش خیره شدم ودرسکوت کامل کلی گریه کردم.متکاخیس شده بود.اصلایکجابندنمیشدم.دورتادوراتاق راه میرفتم وذکرمیگفتم.دوباره کنارحمید می نشستم.دنبال یک سری فرضیات برای نرفتنش میگشتم.منطق واحساسم حسابی بینشان شکرآب شده بود. پیش خودم گفتم شایدوقتی بلندشددل دردبگیردیاپایش پیچ بخورد،ولی ته دلم راضی نبودم یک موازسرش کم بشودیادردی رابخواهدتحمل کند.به خودم تلقین میکردم که ان شاءا...این بارهم مثل همه ی ماموریت هاسالم برمی گردد. یک ساعت مانده به اذان بیدارش کردم مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برایش صبحانه آماده کردم تخم مرغ بارب که خیلی دوست داشت همراه بامعجون عسل ودارچین وپودرسنجد. گفتم:"حمید!بشین بخورتادیرنشده."نمی توانستم یک جابندباشم. میترسیدم چشم درچشم شویم ودوباره دلش راباگریه هایم بلرزانم. سرسفره که نشست،گفت:"آخرین صبحانه روبامن نمیخوری؟!"دلم خیلی گرفت.گوشم حرفش راشنیده بود،امامغزم انکارمیکرد.آشپزخانه دورسرم می چرخید.با بغض گفتم:"چرااین طورمیگی؟مگه اولین باره میری ماموریت؟! "گفت:"کاش میشدصداتوضبط می کردم باخودم می بردم که دلم کمترتنگت بشه."گفتم:"قرارگذاشتیم هرکجاکه تونستی زنگ بزنی.من هرروزمنتظرتماست می مونم." کنارش نشستم.خودش لقمه درست میکردوبه من میداد. برق خاصی درنگاهش بود.گفتم:"حمید!به حرم حضرت زینب سلام ا...علیهارسیدی،من روویژه دعاکن."گفت:"چشم عزیزم.اونجاکه برسم حتمابه خانوم میگم که همسرم خیلی همراهم بود.میگم که فرزانه پای زندگی وایستادتامن بتونم پای اسلام واعتقاداتم بایستم. میگم وقتهایی که چشمات خیس بودومیپرسیدم چراگریه کردی،حرفی نمیزدی،دورازچشم من گریه میکردی که اراده ی من ضعیف نشه &ادامه دارد... رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🌹 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت81 همکارش تماس گرفت که سرکوچه منتظراست.سریع حاضرشد.یک لباس سفیدباراه راه آبی،همراه کاپشن مشکی وشلوارطوسی تنش کرده بود.دوست داشتم بیشترازهمیشه روی حاضرشدنش وقت بگذاردتابیشترتماشایش کنم،ولی شوق حمیدبرای رفتن بیشترازشوق ماندن بود. باهرجان کندنی که بودکناردرخروجی برایش قرآن گرفتم تاراهی اش کنم.لحظه ی آخرگفتم:"کاش میشدباخودت گوشی ببری.حمیدتوروبه همون حضرت زینب سلام ا...علیهامن روازخودت بی خبرنذار.هرکجاتونستی تماس بگیر." گفت:"هرکجاجورباشه حتمابهت زنگ میزنم.فقط یه چیزی.ازسوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟اونجابقیه هم کنارم هستن.اگه صدای من روبشنون ازخجالت آب میشم." به یادزندگی نامه وخاطراتی که ازشهداخوانده بودم افتادم. بعضی هایشان برای همچنین موقعیت هایی باهمسرشان رمزمی گذاشتند.به حمیدگفتم:"پشت گوشی به جای دوستت دارم بگویادت باشه!من منظورت رومی فهمم." ازپیشنهادم خوشش آمد.پله هاراکه پایین میرفت برایم دست تکان میدادوبلندبلندگفت:"یادت باشه!یادت باشه!" لبخندی زدم وگفتم:"یادم هست!یادم هست!" اجازه ندادتادم دربروم.رفتم پشت پنجره ی پاگردطبقه ی اول.پشت سرش آب ریختم.تاسرکوچه برسددو،سه باربرگشت وخداخافظی کرد. ازبچگی خاطره ی خوبی ازخداحافظی های داخل کوچه نداشتم.روزهایی که پدرم برای ماموریت بااشک ماراپیش مادرمان میگذاشت وبه سمت کردستان میرفت،من وعلی گریه کنان دنبال ماشین سپاه میدویدیم.دل کندن ازپدرهربارسخت ترمیشد. وحالادوباره خداحافظی،دوباره کوچه واین بارحمید! بادست اشاره میکردکه داخل بروم،ولی دلم نمی آمد. درسرم صدای فریادم رامیشنیدم که دادمیزد:"حمید!آهسته تر.چرااین قدرباعجله داری میری؟بذاریه دل سیرنگاهت کنم؟!"ولی این هافقط فریادهای ذهنم بود.چیزی که حمیدمیدیدفقط نگاهم بودکه تک تک قدم هایش راتاسرکوچه دنبال میکرد.پاهایش محکم وبااراده قدم برمیداشت.پاهایی که دیگرهیچوقت قسمت نشدراه رفتنشان راببینم. خودم راازپله هابالاکشیدم وداخل خانه ای شدم که همه چیزش حمیدراصدامیکرد. گویی درودیواراین خانه دلگیرترازهمیشه شده بود خانه ای که تاحمیدبودباهمه ی کوچکی اش دنیادنیامحبت ومهربانی داشت،ولی حالاشبیه قفسی شده بودکه نمیتوانستم به تنهایی آن راتحمل کنم.نفس کشیدن برایم سخت بود خانه به آن باصفایی بعدازرفتن حمیدبرایم تنگ وتاریک شده بود. اذان که شدسرسجاده خیلی گریه کردم.بعدازنمازقرآن رابازکردم تاباخواندن آیاتش آرام بگیرم.نیت کردم واستخاره زدم.همان آیه ی معروف آمدکه:"ماشماراباجان هاواموال می آزماییم،پس صبرپیشه کنید..."باخواندن این آیات کمی آرام ترشدم. باهمه ی وجودازخداخواستم مرادربزرگترین امتحان زندگی ام روسفیدکند. سجاده راکه جمع کردم.چشمم به مهرهایی افتادکه حمیدروی اپن گذاشته بود.به آنهادست نزدم.باخودم گفتم:"خودحمیدهروقت برگشت،مهرهاروبرمیداره."هرچیزی راکه دست زده بود،آویزان کرده بودویاجایی گذاشته بود،همان طوردست نخورده گذاشتم بماند. صبح پدرم تماس گرفت که وسایلم راجمع کنم قدارشدظهردنبالم بیاید. خانه راتمیزکردم،ظرفهاراشستم،کل اتاق هارا جاروبرقی کشیدم وروی مبل هاراملافه ی سفیدانداختم.موقعی که داشتم برای شصت روزلباسهاوکتابهایم راجمع میکردم،خیلی اتفاقی دفتریادداشت حمیدرادیدم.یک شعربرای پوتینش گفته بودبااین مضمون که پوتینش یاری نکرده تاآخرراه رابرود.آن روزفکرش راهم نمیتوانستم بکنم که چندروزبعدچه برسرهمین پوتین وپاهای حمیدخواهدآمد. ساعت یک بودکه زنگ خانه به صدادرآمد.پدرم بالانیامد.طاقت دیدن خانه ی بدون حمیدرانداشت.کتابهاووسایلم راداخل پاگردجمع کردم.وقتی میخواستم درراببندم،نگاهم دورتادورخانه چرخید.برای آخرین بارخانه رانگاه کردم.دسته گلی که حمیدبرای تولدم گرفته بودروی طاقچه نمایان بود.مهرهای نمازکه روی اپن گذاشته بود.قرآنی که دیشب خوانده وگوشه ی میزگذاشته بود.گوشه گوشه ی این خانه برایم تداعی کننده ی خاطرات همراهی باحمیدبود.درراروی تمام این خاطرات بستم به این امیدکه حمیدخیلی زودازسوریه برگرددوباهم این دررابرای ساختن خاطرات جدیدبازکنیم. &ادامه رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🌹 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت82 وسایلم رابرداشتم وپایین رفتم.حاج خانم کشاورزباگریه به جان حمیددعامیکرد.گفت:"مامان فرزانه!مراقب خودت باش. ان شاءا...پسرم صحیح وسالم برمیگرده.دلمون براتون تنگ میشه.زودبرگردید."باحاج خانم خداحافظی کردم.پدرم سرش راروی فرمان گذاشته بود.وسایل راروی صندلی عقب گذاشتم وسوارشدم.سرش راکه بلندکرد،اشکهایش جاری شد.طول مسیرهم من،هم باباگریه کردیم. شرایط روحی خوبی نداشتم. حمیدباخودش گوشی نبرده بود.دستم به جایی بندنبودکه بتوانم خبری بگیرم.علی وفاطمه مثل پروانه دورمن می گشتندتاتنهانباشم.دلداریم میدادندتاکمترگریه کنم.بی خبری بلای جانم شده بود.ساعت نه شب به باباگفتم:"تماس بگیریدبپرسیداین هاچی شدن؟رفتن یاپروازشون دوباره کنسل شده."بابازنگ زدوبعدازپرس وجومتوجه شدیم ساعت شش غروب حمیدو هم رزمانش به سوریه رسیده اند. آن روزگذشت ومن خبری ازحمیدنداشتم.چشمم به صفحه ی گوشی خشک شده بود.دلم راخوش کرده بودم که شایدحمیدکه به سوریه برسد،بامن تماس می گیرد،اماهیچ خبری نشد.خوابم نمی بردواشک راه نفس کشیدنم رابسته بود.انگاردل تنگی شبهابیشتربه سراغ آدم می آیدوراه گلورامی فشارد. دعاکردم خوابش رانبینم.میدانستم اگرخواب حمیدراببینم بیشتردلتنگش میشوم. روزجمعه مادرش آش پشت پاپخته بود.یک قابلمه هم برای مافرستاد.برای تشکرباخانه ی عمه تماس گرفتم.پدرشوهرم گوشی رابرداشت.بعدازسلام واحوال پرسی ازحمیدپرسید.گفتم:"دیروزساعت شش رسیدن سوریه،ولی هنوزخودش زنگ نزده."گفت:" ان شاءا...که چیزی نمیشه.من ازحمیدقول گرفتم سالم برگرده.توهم نگران نباش.به ماسربزن. مادرحمیدیک کم بی تابی میکنه."بعدهم گوشی رادادبه عمه.ازهمان سلام اول به راحتی میشددل تنگی راازصدایش حس کرد.بعدازکمی صحبت،ازاین که نتوانسته بودم برای پختن آش کمکشان کنم عذرخواهی کردم،چون واقعااوضاع روحی خوبی نداشتم. عمه حال مراخوب می فهمید،چون پدرشوهرم ازرزمندگان دفاع مقدس بود.بارهاعمه درموقعیتی شبیه به شرایط من قرارگرفته بود.برای همین خوب میدانست که دوری یک زن ازشوهرچقدرمی تواندسخت باشد. حوالی ساعت یازده صبح بود.داشتم پله هارا جارومیکردم که تلفن زنگ خورد.پله هارا دوتایکی کردم. سریع آمدم پای گوشی.پیش شماره های سوریه رامیدانستم؛چون قبلارفقای حمیدازسوریه زنگ زده بودند.تاشماره رادیدم فهمیدم خودحمیداست.گوشی راکه برداشتم باشنیدن صدای حمیدخیالم راحت شدکه صحیح وسالم رسیده اند. بعدازاحوالپرسی ،گفتم:"چراازدیروزمن روبی خبرگذاشتی؟ازیکی گوشی میگرفتی زنگ میزدی.نگرانت شدم."گفت:"شرمنده فرزانه جان.جورنشدازکسی گوشی بگیرم."پرسیدم:"حرم رفتید؟هروقت رفتیدحتمامن رودعاکن.نایب الزیاره همه باش."گفت:"هنوزحرم نرفتیم.هروقت رفتیم حتمایادت میکنم.اینجاهمه چی خوبه.نگران نباشید. "نمی شدزیادصحبت کنیم.مشخص بودبقیه هم داخل صف هستندکه تماس بگیرند.صداخیلی باتاخیرمی رفت.آخرین حرفم این شدکه من رابی خبرنگذاردوهروقت شدتماس بگیرد. همان روزساعت هفت شب دوباره تماس گرفت.علی به شوخی خندیدوگفت:"حمیداونقدرفرزانه رودوست داره،فکرکنم همون موقع که گوشی روقطع کرده رفته ته صف که دوباره زنگ بزنه." باچشم غره بهش فهماندم که به خاطرخواهش من دوباره تماس گرفته است. این بارمفصل تر صحبت کردیم.وقتی صدایش رامی شنیدم دوست داشتم ساعت هاباهم صحبت کنیم.اکثرسوالاتم رایاجواب نمیداد،یابایک پاسخ کلی ازکنارش ردمیشد.به خوبی احساس میکردم که حمیدنمی تواندخیلی ازجزییات رابرایم تعریف کند.من تشنه ی شنیدن بودم،ولی شرایط جوری نبودکه حمیدبخواهدهمه چیزراازپشت گوشی برایم بگوید. وقت هایی که بین تماس هایش فاصله می افتاد،مثل اسپندروی آتش داخل خانه ازاین طرف به آن طرف می رفتم روزیکشنبه بودکه بی صبرانه منتظرتماسش بودم.گوشی رازمین نمی گذاشتم.مادرم که حال من رادیدخنده اش گرفت.گفت:"یادروزهایی افتادم که پدرت میرفت ماموریت ومن همین حال روداشتم." لبخندی زدم وگفتم:"من وعلی هم که شلوغ کار.شمادست تنهاحسابی اذیت میشدی." انگارهمین دیروزباشد.نفسی کشیدوگفت:"آره!توکه خیلی شیطنت داشتی. وقتی بچه بودی ازدیوارراست بالامیرفتی.حیاطی که مستاجربودیم پله داشت.ازپله هامیرفتی روی دیوار.اونقدرگریه میکردم وخودم رومیزدم که نگو.میگفتم توروخدابیاپایین فرزانه.اگه بیفتی من نمیدونم جواب پدرت روچی بدم وقتی هم که دست وپاهات زخم برمیداشت،زودمیرفتم دنبال پانسمان.بابات که می اومدمیفرستادمت زیرپتوکه زخم روی پوستت رونبینه،چون روی توخیلی حساس بود." گرم صحبت بودیم که حمیدتماس گرفت. &ادامه دارد... رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🌹 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت83 بعدازپرسیدن حالم خبردادامروزبه حرم حضرت زینب سلام ا...علیهاوحرم حضرت رقیه سلام ا...علیهارفته اند. چندباری تاکیدکردحتمادعاکنم تادفعه بعدباهم برویم.رمزمان فراموشش نشده بود.هربارتماس میگرفت،مرتب میگفت:"خانوم،یادت باشه!"من هم میگفتم:"من هم دوستت دارم.من هم یادم هست."وقت هایی که میگفت دوستت دارم،می فهمیدم اطرافش کسی نیست.بدون رمزحرف می زند. روزسه شنبه برای این که حال عمه وپدرحمیدراجویاشوم ازدانشگاه به آنجارفتم.وقتی رسیدم پدرحمیدچنان باشکستگی وغربت جواب سلامم رادادکه احساس کردم دوری حمیدچندسال پیرش کرده است.غم ازچشمانش می بارید. این که می گویندمادرها شبیه مدادوپدرهاشبیه خودکارهستنددرحالات پدرشوهرم به خوبی نمایان بود کوچک شدن مدادوتمام شدنش همیشه به چشم می آید،ولی خودکاریک دفعه بی خبرتمام می شود.اشک وسوزمادرراهمه می بینند،ولی شکستگی وغربت پدرهاراکسی نمی بیند! یک ساعتی نگذشته بودکه صدای تلفن بلندشد. تاصفحه رانگاه کردم،دیدم حمیدتماس گرفته است.ازهیجان چندبارگفتم حمیدزنگ زده!هم به گوشی من،هم باخانه ی پدرم وهم باخانه ی پدرش تماس می گرفت.سعی میکردآنهاراهم بی خبرنگذارد.آنجااولین باری بودکه پشت گوشی گریه کردم. نتوانستم صحبت کنم.گوشی رابه پدرحمیددادم تاباهم صحبت کنند. آخرسرگفته بودگوشی رابدهیدفرزانه ببینم چراگریه کرده.گوشی راکه گرفتم،گفت:"چراگریه کردی؟چیزی شده؟تواگرگریه کنی من اینجانمیتونم تمرکزکنم." گفتم:"دلم برات تنگ شده.دلم براخونه ی خودمون تنگ شده،ولی جرات نمیکنم بدون توبرم.زودبرگردحمید."فقط پنج روزبودکه رفته بود،ولی تحمل این دوری برایم خیلی سخت بود.کلی داخل حیاط گریه کردم.عمه هم بادیدن حال من پابه پایم گریه میکرد.بعدازبرگشت تصمیم گرفتم تاچندروزخانه ی عمه نروم؛چون وقتی میرفتم هم من وهم عمه حالمان بدمیشد. آن روزبازهم تماس گرفت. نگرانم شده بود میدانستم سری قبل که گریه کردم حال حمیدپشت گوشی خراب شده است.صدای گریه ی من راکه می شنیدبه هم میریخت.ازآن به بعدباخودم عهدکردم هربارکه تماس گرفت خودم راعادی جلوه بدهم.پشت گوشی بخندم وبااوشوخی کنم شب بامادرم مشغول شستن ظرفهابودیم که خانم آقابهرام،رفیق حمید،زنگ زدوجویای حالم شد.به من گفت:"خوبی عزیزم؟نگران نباش.حمیدقسمت مخابراته. ان شاءا...چیزی نمیشه.صحیح وسالم برمیگردن." چهارشنبه که زنگ زده بود،وسط ظهربود. رفتارمان شبیه کسانی شده بودکه تازه نامزدکرده باشند.به حدی غرق صحبت میشدیم که زمان ازدستمان درمیرفت.اکثراوقات صحبتمان به یک ربع نمیرسید،ولی همان چنددقیقه برای ماحکم نفس کشیدن راداشت.دوست داشتم فقط حمیدحرف بزندومن بشنوم.همیشه میگفت همه چیزخوب است،درحالی که میدانستم این طورهاکه میگویدنیست. یادآوری کردکه حتماهشتادهزارتومان امانتی که به من داده بودراپیگیرباشم. به کل فراموش کرده بودم وقتی به حمیدگفتم،خندیدوگفت:"ببین ماوصیت هاو سفارش هامون روبه کی سپردیم.چرااین همه حواس پرتی دختر؟حتماپول سپاه روببریدبدید."من هم گفتم:"چشم آقا.نزن!حالاوسط ظهرزنگ زدی،ناهارخوردی؟"گفت:"نه،هنوزنخوردم.بقیه رفتن برای ناهار،من اومدم به توزنگ بزنم.رفیقم میگه حاجی چه خبرته؟یکسره زنگ میزنی خونه. بعضیاکه زنگ میزنن دودقیقه صحبت میکنن،ولی تونیم ساعت پای تلفنی!" ازهفته ی دوم به بعد،هرشب خواب حمیدرامیدیدم؛همه هم تقریباتکراری.خواب دیدم ماشین پدرم جلوی خانه ی مادربزرگم پارک شده.پدرم ازماشین پیاده شد،دست من راگرفت وگفت:"فرزانه!حمیدبرگشته.میخوادتورو سورپرایزکنه."من داخل خواب ازبرگشتنش تعجب کردم،چون ده روزبیشترنبودکه رفته بود.شب بعدهم خواب دیدم حمیدبرگشته است. باخوشحالی به من می گوید:"برویم تولدنرگس،دخترسعید."حالامن داخل خواب گله میکردم که چرازودترنگفتی کادوبگیریم! وقتی حمیدتماس گرفت،خوابهارابرایش تعریف کردم.گفت:"نه باباخبری نیست.حالاحالاهامنتظرمن نباش.مگه عملیات داشته باشیم،شهیدبشم،اون موقع زودبرگردم."گفتم:"خب من توی خواب همین ها رودیدم که توبرگشتی وداریم زندگیمون رومیکنیم. "زدبه فازشوخی وگفت:"توخواب دیگه ای بلدنیستی ببینی؟انگارهوس کردی من روشهیدکنی،حلوای من هم نوش جان کنی."گفتم:"من چه کارکنم.توخودت بایه سناریوی تکراری میای به خواب من.بشین یه برنامه ی جدیدبریز.امشب متفاوت بیابه خوابم!" این هارامیگفتم ومیخندید.تمام سعی ام این بودکه وقتی زنگ میزندبه اوروحیه بدهم.برای همین به من میگفت:"بعضی ازدوستهام که زنگ میزنن،خانم هاشون گریه میکنن وروحیشون خراب میشه،ولی من هروقت به توزنگ میزنم حالم خوب میشه." &ادامه دارد... رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🌹 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت84 تماس که تمام شد،مثل هرشب برایش صدقه کنارگذاشتم،آیت الکرسی خواندم وسمت سوریه فوت کردم. یکشنبه سواراتوبوس همگانی بودم.گوشی راکه ازکیفم بیرون آوردم متوجه شدم حمیددوبارتماس گرفته است. کاردمیزدی خونم درنمی آمد.ازخودم حرصم گرفته بودکه چرامتوجه تماسش نشدم.گوشی رادستم نگه داشتم.چشم هایم روی صفحه ی موبایل قفل شده بودوهیچ چیزدیگری نمیدید.حتی پلک نمیزدم تااگرحمیدتماس گرفت یک لحظه هم معطلش نکنم. میدانستم دوباره تماس میگیرد ازصحبتهای دوستانم چیزی متوجه نمیشدم تمام حواسم به حمیدبود.چنددقیقه ای نگذشته بودکه تماس گرفت.احوال پرسی کردیم.صدایش خیلی باتاخیروضعیف می رسید.داخل اتوبوس خیلی شلوغ بود.همهمه ی اطراف وصدای خسته اتوبوس نمی گذاشت صدای حمیدراراحت بشنوم.بادستم یکی ازگوشهایم راگرفته وبادست دیگرم موبایل رامحکم به گوشم چسبانده بودم.نمیخواستم حتی یک کلمه ازحرفهایش راازدست بدهم.پرسید:"کجایی؟چراجواب نمیدی؟نگرانت شدم ."گفتم:"شرمنده حمیدجان.سرکلاس درس بودم.الانم داخل اتوبوسم ورسیدم فلکه ی سوم کوثر.اون موقع که تماس گرفتی متوجه نشدم.دوستان سلام میرسونن."صدای من هم خوب نمیرسید.گفت:"اگه شددوساعت دیگه تماس میگیرم.اگه هم نشدتاچندروزمنتظرتماسم نباش." تاساعت یازده شب منتظرماندم.تماس نگرفت.دوشنبه هم زنگ نزد.سه شنبه هم خبری نشد.کارم شده بودگریه کردن.تاحالانشده بودسه روزپشت سرهم تماس نگرفته باشد.ازروزی که رفته بودگوشی راازخودم جدانمیکردم. حتی داخل کیف یاجیبم نمیگذاشتم.میترسیدم یک وقت حمیدتماس بگیردومتوجه نشوم.شده بودم مثل"الفت خانوم"؛مادرقصه ی"شیار143"که رادیوراازخودش جدانمیکرد برای من گوشی حکم یک خبرتازه ازحمیدراداشت. چهارشنبه چهارم آذرماه،دقیقاساعت چهاروسی وهشت دقیقه بالاخره زنگ زد.باورم نمیشدکه شماره ی سوریه است.ازخوشحالی زبانم بندآمده بود.گلایه کردم که چراتماس نگرفته. گفتم:"نمیخوادتماس بگیری طولانی صحبت کنی.فقط یه تماس بگیر،سلام بده.صداتوبشنوم ازنگرانی دربیام کافیه من رواین همه منتظرنذار." گفت:"فرزانه!به خداجورنیست تماس بگیرم. شایدتایه هفته اصلانشه تماس بگیرم." گفتم:"نه...توروخدانگو!من طاقت ندارم.هرجورشده هردو،سه روزیه تماس بگیر.زنگ نزنی نصفه عمرمیشم،دلم هزارجامیره."پرسیدم:"هواچه جوریه.سرمااذیتت نمیکنه؟" گفت:"شبهاخیلی سرده،روزهاخیلی گرم.اینجاشش ماهش بهاره،شش ماهش پاییز.آب وهوامدیترانه ایه.شبیه اروپاست." من هم شوخی کردم وگفتم:"آقای اروپایی!آقای مدیترانه ای! دخترشرقی منتظرشماست.زودزودزنگ بزن."پشت گوشی خندید.پرسیدم:"حمید!کی برمیگردی؟'گفت:"فرزانه!مطمین باش زیرچهل روزبرنمیگردم.فعلامنتظرم نباش.هرکسی حالم روپرسید،بگوحالش خوبه.سلام من روبه همه برسون."گفتم:"من منتظرم هروقت شدتماس بگیر!"گفت:"شایدچهار،پنج روزنتونم تماس بگیرم." همان شب عمه باحسن آقاوخانمش برای شب نشینی به خانه ی ماآمدند.قبل ازاینکه مهمانها بیایند،روسری مشکی سرکرده بودم.مادرم تاروسری رادید،گفت:"شوهرت راه دوررفته.خوب نیست روسری سیاه سرکنی.بروعوض کن." ازروزی که حمیدرفته بود،حسن آقاراندیده بودم.میدانستم ازدست حمیدخیلی ناراحت شده است. حسن آقاخودش پاسداربودوسابقه ی خدمتش ازحمیدبیشتربود.موقع اعزام باهم بحثشان شده بودکه کدام یکی بروندسوریه قانون گذاشته بودندازهرخانواده فقط یک نفرمیتوانست برود کاربه جاهای باریک کشیده بود،تاآن جاکه موقع خداحافظی همه ی خواهروبرادرهای حمیدبودند،ولی حسن آقانیامده بود.حمیدتلفنی بااوخداحافظی کرد به برادرش گفته بود:"داداش!شمابچه داری،بمون.من میرم.سری بعدکه اعزام داشتیم،شمابرو."کل مدت شب نشینی،حسن آقایاساکت بودیابانگرانی ازحمیدمیپرسید. گفتم که همین امروزصحبت کردیم.باافسوس گفت:"کاش من به جای حمیدمیرفتم.خیلی نگران حالشم.حالاتش روزهای آخرخیلی عجیب بود.انگارمدتهامنتظراین سفربود.خوش به حالش که الان مدافع حرم شده." مهمانی که تمام شد،موقع رفتن،حسن آقاگفت:"به داداش بگیدبه من زنگ بزنه.من بخشیدمش."گفتم:"حمیدکه شماره ی شمارونداره،ولی تماس گرفت،چشم.میگم بهشون باشماتماس بگیرن. "خیالم راحت شدکه اگرناراحتی ای هم بوده،ازبین رفته است.حمیدموقع رفتن فکرش درگیراین ماجرابود دوست نداشت ازخودش ناراحتی به جابگذارد. آن شب خیلی آسوده خوابیدم،چون چندساعتی نمیگذشت که باحمیدصحبت کرده بودم پیش خودم گفتم امشب راهمان خط عقب می مانند. قرارباشدعملیات داشته باشند،فرداجلومیروند.ساعت حدودیک شب بودکه خواب عجیبی دیدم. &ادامه رفیق شهیدم ابراهیم هادی🌹 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت85 حمیدبرایم یک جعبه ی قیمتی پرازانگشترآورده بود،هرکدام یک مدل.یکی الماس،یکی زمرد،یکی یاقوت.گفتم:"حمید!این هاخیلی قشنگه،ولی بخوام هرده تاانگشتموانگشتربندازم زشت میشه. "گفت:"همه ی این انگشترهاروبنداز.میخوایم بریم عروسی.".صبح که بیدارشدم خوابم رابرای مادرم تعریف کردم.گفت:"شایدبارداری.بچه هم دختره که خواب طلادیدی."ازاین تعابیری که معمولاخانمهادارند.امادقیقاهمان ساعتی که من خواب دیدم،همه چیزتمام شده بود!گویی حمیدمنتظربودآخرین نگرانی اش رفع بشود.رضایت برادری که موقع اعزام نگرانش کرده بود،بلیط یک پروازبی پایان بود. پنجشنبه پنجم آذر،آزمون صحیفه ی سجادیه داشتم.بایدبه دانشگاه بین المللی امام خمینی قدس سره میرفتم.تانزدیکی ساعت یک مشغول مرورجزوه بودم.بعدازآزمون،ازدانشگاه تاخانه راپیاده آمدم.میخواستم درخلوت خودم باشم وبادسردآذرماه،سوزآتش فراقی که به جانم افتاده بودراسردکند. هنوزنرسیده بودم نمازم رابخوانم.پیش خودم میگفتم الان اگرحمیدبودکلی دعوامیکردکه چرانمازم دیرشده است.به نمازاول وقت خیلی اهمیت میداد.هروقت اذان میگفت تاکیدمیکردکه نمازدیرنشود.خودش می آمدسجاده ام راآماده میکرد.چون فرشهای مانوارهای ابریشم داشت،حتماسجاده پهن میکردیاباجانمازروی موکت نمازمیخواند. به خانه که رسیدم اول نمازم راخواندم وبعدازخوردن ناهار،کنارشومینه درازکشیدم.دم به دقیقه افرادمختلف باگوشی باباتماس میگرفتند. باباخیلی آرام صحبت میکرد.همان طورکه درازکشیده بودم،دلم هزارراه رفت.نیم نگاهی به پدرم می انداختم وبی صداگریه میکردم.دلم طاقت نیاورد.پیش مادرم رفتم وپرسیدم:"برای چی این همه زنگ میزنن؟خبری شده مگه؟"مادرم گفت:"خبرندارم.نگران نباش.چیزخاصی نیست."امااین زنگ زدن هاخیلی نگرانم میکرد.آن شب باباکلی برایمان خاطره تعریف کرد؛ ازعروسی شان،ازاوایل زندگی،ازبه دنیاآمدن ما.گفت:"وقتی کلاس اول بودی ماموریت های کردستان من هم تموم شدواومدم قزوین.توکه ازدیوارراست بالامیرفتی،یهوساکت وآروم شدی!موهات بلندبود،امامامانت میگفت مگه میخواددرخت انگوربیاره.بذاربعداوقتی عروس شدی،موهات روبلندکن.کلاس سوم که شدی،برعکس همه ی دختراکه توی این سن عاشق موی بلندولباسای پف دارچین چینی هستن،تودوست داشتی چادرسرکنی.مامیگفتیم توبچه ای،نمیتونی چادرروجمع کنی،تااینکه رفتیم مشهد. خادم حرم گفت دخترتون بزرگ شده.بهتره براش چادربخریدباچادربیادداخل حرم.خیلی خوشحال شدی.وقتی رفتیم داخل مغازه،یه چادرعربی ساتن که دورآستینش گیپورداشت روانتخاب کردی.این طوری شدکه ازحرم امام رضاعلیه السلام به بعدچادرسرکردی." پدرم درست میگفت.من ازبچگی عاشق چادربودم.البته ازهفت سالگی مقنعه وروسری سرمیکردم،ولی چادرمشکی شده بودآرزوی بچگی های من که درسفرمشهدبه آن رسیدم. خاطرات قدیم که زنده شد،مادرم هم ازبچگی حمیدتعریف کرد:"حمیدهمیشه میگفت دوست دارم عابدزاده بشم.به فوتبال علاقه داشت.کارش این بودکه توی کوچه بابچه های محل وبرادرهاش فوتبال بازی میکردیابالاستیکهای کهنه تکل بازی میکردن.لاستیک راتوی کوچه باچوب میزدوبعددنبالش می دوید." روزجمعه هم تماس های پرتکرارباگوشی پدرم ادامه داشت.دلم گواهی بدمیداد.بین همه ی این نگرانی ها،آبجی هم خوابی که شب قبل دیده بودرابرایم تعریف کرد.گفت:"دیشب خواب حمیدرودیدم.بالباس نظامی بود.به من گفت:فاطمه خانم!بروبه فرزانه بگومن برگشتم. چندباری رفتم به خوابش،ولی باورنکرده.شمابروبگومن برگشتم." این خواب راکه تعریف کردبنددلم پاره شد. همه ی آرامشم راازدست دادم.بیشترازهمیشه صدقه انداختم.حالم خیلی بدشده بود.هرکاری میکردم نمیتوانستم معنی این خواب خواهرم رابه چیزی جزشهادتش تعبییرکنم قرآن رابازکردم.آیه ی هفده سوره ی انفال آمد:"ومامومنان رابه پیامدی خوش می آزماییم ."تامعنی آیه راخواندم،روی زمین نشستم.قلبم تندمیزد.گفتم بدبخت شدم.حتمایک چیزی شده.آن شب تولدپسردایی کوچکم دعوت بودیم.به جای خوشی های تولد،تمام حواسم به گوشی بود.دوروزبودکه حمیدتماس نگرفته بود! شنبه صبح بااین که اصلاحال خوبی نداشتم به دانشگاه رفتم. گوشی راگذاشته بودم جلوی دستم که اگرحمیدزنگ زد،سریع جواب بدهم.قبل ازاین که حمیدسوریه باشد،همه میدانستندداخل کلاس گوشی راخاموش میکنم،ولی این مدت سرکلاس گوشی همیشه روشن بود.ازچهارشنبه ای که زنگ زده بودسه روزگذشته بود.گفته بودبعدازسه یاچهارروزتماس میگیرد. &ادامه دارد ... رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🌹 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت85 حمیدب
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت86 به جای تماس حمید،پیامک های مشکوک شروع شد.اول خانم آقاسعیدپیام دادکه:"باحمیدصحبت کردی؟حالش چطوره؟"جواب دادم:"آره!سه روزپیش باهاش صحبت کردم.حالش خوب بود.به همه سلام رسوند."بلافاصله خانم آقامیثم،همکارودوست صمیمی حمید،پیام داد.پرسید:"حمیدآقاحالشون خوبه؟"سابقه نداشت این شکلی همه جویای حال حمیدبشوند.کم کم داشتم دیوانه میشدم. ساعت نه ونیم تازه کلاسمان تمام شده بود.آنتراک بین دوکلاس بودکه بابازنگ زد.وقتی پرسیدکدام دانشکده هستم،آدرس دادم.پیش خودم گفتم حتماآمده دانشگاه،کاری داشته وموقع رفتن میخواهدهمدیگرراببینیم.ازمن خواست جلوی دردانشکده بروم.تادم دررسیدم پاهایم سست شد.پدرم بالباس شخصی،ولی باماشین سپاه،همراه پسرخاله اش که اوهم پاسداربودآمده بود. سلام واحوال پرسی کردیم.پرسید:"تاساعت چندکلاس داری؟"گفتم:"تابرسم خونه میشه ساعت هفت غروب."گفت:"پس وسایلتوبرداربریم."گفتم:"کجا؟من کلاس دارم بابا."بعدازکمی مکث باصدای لرزان گفت:"حمیدمجروح شده.بایدبریم دخترم."تااین راگفت چشمم تارشد.دستم راروی سرم گذاشتم گفتم:"یافاطمه زهراسلام ا...علیها.الان کجاست؟حالش چطوره؟کجاش مجروح شده؟"پدرم دستم راگرفت وگفت:"نگران نباش دخترم.چیزخاصی نیست. دست وپاهاش ترکش خورده.الان هم آوردنش ایران.بیمارستان بقیت ا...تهران بستریه."دلم میخواست ازواقعیت فرارکنم.پیش خودم گفتم یک مجروحیت ساده است.چیزمهمی نیست.به پدرم گفتم:"خب اگه مجروحیتش زیادجدی نیست،من دوتاکلاس مهم دارم.این هاروبرم،بعدمیام بریم تهران."پدرم نگاهش رابه سمت ماشین سپاه برگرداند. خط نگاهش راکه دنبال کردم متوجه پسرخاله ی پدرم وراننده شدم که بانگرانی به مانگاه میکردندوباهم صحبت میکردند.صورت پدرم به سمت من برگشت وبه من گفت:"نه دخترم،بایدبریم." تاآن لحظه درست به چشم های بابانگاه نکرده بودم.چشم هایش کاسه ی خون بود.مشخص بودخیلی گریه کرده.باهزارجان کندن پرسیدم:"اگه چیزی نیست پس شمابرای چی گریه کردی؟بابابه من راستش روبگین." پدرم گفت:"چیزی نیست دخترم.یکی،دوتاازرفقای حمیدشهیدشدن.بایدزودبریم".تااین جمله راگفت،تمام کتاب هایی که اززندگی همسران شهداخوانده بودم جلوی چشمانم مرورشد.حس کردم درحال ورودبه یک دوره ی جدیدهستم؛دوره ای که درآن حمیدراندارم. دوره ای که دوست نداشتم حتی یک کلمه ازآن بشنوم! سریع دویدم سمت کلاس تاوسایلم رابردارم.دوستانم متوجه عجله واضطرابم شدند.پرسیدند:"چه خبره فرزانه؟کجابااین عجله؟چی شده؟"گفتم:"هیچی،حمیدمجروح شده.آوردن تهران.بایدبرم." دوستانم پشت سرم آمدند.کنارماشین که رسیدیم،پدرم متوجه آنهاشد.همراهشان به سمت دیگری رفت وباآنهاصحبت کرد.باچشم خودم دیدم که دوستانم روی زمین نشستندوگریه میکنند.خواستم به سمتشان بروم،اماپدرم دستم راکشیدکه سوارماشین بشوم. وقتی سوارشدم سرم راچرخاندم وازشیشه عقب ماشین بچه هارادیدم که همدیگررابغل کرده بودند.صورت هایشان راباچادرپوشانده بودندوگریه می کردند. نمی توانستم نفس بکشم.درست حس میکردم که یک حالتی شبیه به سکته دارم.بدنم بی حس شده بود.فقط می توانستم پلک بزنم.همه ی بدنم بی حرکت شده بود. باباسرمن رابه سینه اش چسبانده بودوآرام گریه میکرد.بازحمت زیادپرسیدم:"برای چی گریه میکنی بابا؟مگه نگفتی فقط مجروح شده؟خودم میشم پرستارش.دورش میگردم.اونقدرمراقبت میکنم تاحالش خوب بشه." باهمان حالت گریه گفت:"دخترم،توبایدصبورباشی.مگه خودتون دوتایی همین رونمی خواستید؟مگه من اسم حمیدروخط نزدم؟مگه خودت نیومدی واسطه نشدی؟نگفتی بذاربره؟حالابایدصبرداشته باشی.شماکه برای این روزهاآماده شده بودین."این حرف هاراکه شنیدم،پیش خودم گفتم:تمام!حمیدشهیدشده! پسرخاله ی پدرم متوجه نشده بودکه من همه چیزراازحرفهای پدرم خوانده ام. گفت:"عکس حمیدروبرای بیمارستان لازم داریم."همه ی این حرف هاهمان چیزهایی بودکه سالهادرکتابهای شهدای دفاع مقدس خوانده بودم.همه چیزازیک مجروحیت جزیی وعکس برای بیمارستان وچیزی نشده شروع میشود،ولی به مزارشهدامیرسد.این بارهمه چیزداشت برای من تکرارمیشد؛امانه درصفحات کتاب،بلکه دردنیای واقعی!داشتم ازحمیدجدامیشدم؛به همین سادگی!به همین زودی! رفتیم خانه ی بابا.نمی توانستم راه بروم.روی پله هانشستم.باصدای بلندگریه میکردم.گفتم:"حمیدتوروخدا.توروبه حضرت زهراسلام ا...علیهاازدربیاتو.بگوکه همه چی دروغه.بگوکه دوباره برمیگردی."این جمله راتکرارمیکردم وگریه میکردم.داداشم خبرنداشت.تاخبرراشنیدشوکه شد.مادرم باگریه من رابغل کرد &ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت87 پرسیدم:"حمیدمن شهیدشده مامان؟"سکوت کرد.این سکوت دنیایی ازحرف داشت.گفتم:"خداازعمرمن بردار،حمیدفقط پلک بزنه.دیگه هیچی نمیخوام." مادرم من رامحکم تربغل کردوگفت:"آروم باش دخترم."نفسم بالانمی آمد.من راکشان کشان به داخل اتاق بردند.روی مبل نشستم.همه دورمن نشسته بودندوگریه میکردند.گفتم:"برای چی گریه میکنید؟باورکنیددروغه!من سه روزپیش باحمیدم حرف زدم.گفته بهم زنگ میزنه."حالت شوک زدگی بدی داشتم.باهمه ی وجودم میخواستم کاری کنم که این حرفهاراباورنکنم.هق هق میکردم،ولی گریه نه!مادرم خیلی نگرانم شده بود.به پدرم گفتم:"بریم خونه ی عمه.اینجابمونیم فرزانه دق میکنه!" درست بعدازاینکه من باحمیدبرای آخرین بارصحبت کرده بودم،یعنی چهارشنبه حدودساعت یازده شب،به خط دشمن زده بودند."ماموریت جعفرطیار،عملیات نصر،منطقه العیس سوریه،جنوب غربی حلب که مشهوراست به منطقه ی خضراء."درهمان عملیات بودکه هم رزمان حمیدیعنی"زکریاشیری"و"الیاس چگینی"شهیدشدند.چون بدن مطهرشان زیرآواریک ساختمان مانده بود،نیروهانتوانستندپیکرشان رابه عقب برگردانندوپیکراین دوشهیدمدافع حرم قزوینی کنارحضرت زینب سلام ا...علیهاماند. پاهای حمیدروی تله انفجاری رفته بودومتلاشی شده بود.تمام بدنش ترکش خورده بود.به آرزویش رسیده بودوشبیه حضرت عباس علیه السلام دست وپاهایش رابرای دفاع ازحریم حرم داده بود.به یکی ازهمراهانش گفته بودمن راببریدعقب که پیکرم دست دشمن نیفتد.گفته بودند:"حمیدجان!چیزی نیست.توخوب میشی.فعلاشرایطش نیست که عقب برگردیم."حمیدگفته بود:"اگه نمیشه فقط یه دست یافقط یه پای منوببریدبه مادرم وبه خانمم نشون بدید.اونهامنتظرن.".همسنگرهایش باچندچفیه پاهایش رابسته بودند،ولی خونش بند نمی آمده.حمیدراباهمان حال دردل شب به یک نفربررسانده بودند.لحظه ی حرکت،دشمن نفربرراهم زده بود،ولی خدامیخواست که پیکرحمیدبرگردد.داخل نفربردونفرازرفقایش نشسته بودند.حمیدهنوزجان داشت.مدام میگفت:"ببخشیدخونم روی لباس های شمامیریزه.حلالم کنید."رفقایش میگویندلحظات آخرذکرلبهایش"یاصاحب الزمان"بود.شدت خونریزی به حدی زیادبودکه حمیددرمسیرشهیدمیشود. ازپنج شنبه خبربه خیلی هارسیده بود،ولی خانواده ی من وخانواده ی حمیدخبرنداشتند به خانه ی عمه که رسیدیم،کوچه وحیاط غلغله بود؛پرشده بودازفامیل ودوست وآشنا.دیدن عکسهای شوهرم،حمیدی که همین چندروزپیش داخل حیاط تلفنی بااوصحبت کرده بودم،برایم خیلی سخت بود. ازبین جمعیت که میگذشتم،صدای اطرافیان که باترحم میگفتند:"آخی،خانمش اومد!"جگرم راآتش میزد.دستم رابه دیوارگرفتم وازپله هابالارفتم.عمه شیون میکرد بغلش کردم.عمه بوی حمیدم رامیداد.باباهم آمد.هردوی مارابغل کرده بود.سه تایی داشتیم گریه میکردیم.فقط صدای گریه ی ماسه نفرمی آمد.گویی همه ی صداهادرصدای گریه ی ماگم شده بود. فکرمیکردم شنیدن خبرشهادت حمیدسخت ترین اتفاق زندگی ام است،ولی این طورنبود!سختیهایی به سراغم آمدکه هرکدامشان وجودم راویران کرد؛سختیهایی که هزاربارمصیبت بارترازخبرشهادتش بود.گفتندفرزانه راببریدخانه تاوصیت نامه حمیدرابیاورد.این هاچیزهایی بودکه من راخردکرد.روزاولی که خبرشهادت حمیدراشنیده بودم بایدبه خانه مشترکمان میرفتم؛خانه ای که هنوزلباس های حمیدهمان طوری که خودش آویزان کرده بوددست نخورده مانده بود. درراکه بازکردم یادروزی افتادم که همان جاایستاده بودم ودورتادورخانه رابدون حمیددیده بودم.روزی که دررابه همه ی خاطرات بدون حمیدبستم،ولی حالابدون حمیدبه همان خانه برگشته بودم.درودیوارخانه بامن گریه میکرد.ساعت ازکارافتاده بود لامپ هاسوخته بود.انگاراین خانه هم فهمیده بودخانه خراب شده ام!به سراغ قرآن روی طاقچه رفتم؛همان قرآنی که وصیت نامه هارابه امانت بین صفحات آن گذاشته بودم. "مارابه سخت جانی خوداین گمان نبود!"تمام آن دقایق این بیت شعردرسرم میچرخیدوباورنمیکردم که هنوززنده ام.به معنای واقعی کلمه پیرشدم تاازخانه بیرون بیایم.وقتی گفتندبرویم پیکرحمیدراببینیم،یادقراری که بادلم گذاشته بودم افتادم.دلم نمیخواست پیکرحمیدبرگردد.منتظرپیکرنبودم.پیش خودم گفته بودم:"یاحمیدم سالم ازاین ماموریت برمیگرده یااگه شهیدشدبرای همیشه بمونه پیش حضرت زینب." اعتقادداشتم وقتی یک شهیدجاویدالاثرمیشودوپیکرش روی خاکهامیماند،این امیدراداری کنارپیکرش یک گل زیباشکوفابشودکه وقتی بادمی وزدعطرآن گل درهمه ی عالم بپیچد.این یعنی زندگی.این یعنی شهیدت هنوزهم هست &ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت88 امادرگلزارشهداسردی سنگ مزاراحساس زندگی رادورمیکرد.وقتی روی قبرسنگ می آید ،فاصله به خوبی حس میشود.چیزی که درراه خداباجان کندن هدیه کرده بودم،منتظربرگشتنش نبودم؛ولی روزی ماهمین بود. ازخانه یک راست به معراج الشهدارفتیم؛اول خیابان عبید.همه چیزروی دورتندرفته بود.چندساعت بیشترنگذشته بودکه من ازشهادت حمیدباخبرشده بودم.حالاپیکرش رابه قزوین آورده بودند. میخواستم بگویم:"حمیدجان!توکه بامعرفت بودی.حداقل من روزودترخبرمیکردی.طاقت ندارم این قدرسریع همه چیزروباورکنم.بانبودنت کناربیام وهمه چی روتنهایی پیش ببرم." به درورودی معراج که رسیدم،عطراسپندوگلاب همه جاراگرفته بود.چقدربرای حمیداسپنددودکرده بودم تاهرکجامیرودسالم برگردد. معراج الشهدابیست تاپله بیشترندارد تابه بالابرسم،یک ساعت طول کشید.چندبارزمین خوردم.دورتابوت راخلوت کرده بودند.عمه که یابی هوش می شدیاخیره خیره به تابوت نگاه می کرد.بهت زده بود. بالای سرتابوت حمیدایستادم وگفتم:"دروغه!عروسکه!الان دست می زنم بلندمیشه.دوباره شیطنتش گل کرده ومیخوادسربه سرم بذاره." سمت چپ صورتش پربودازترکش.ازبالاسردورزدم وبه سمت راست رفتم.چشم های نیمه بازش راکه دیدم،خندیدم وگفتم:"حمید!شوخی بسه. پاشودیگه.به خدانصف عمرشدم." حس میکردم داردبامن شوخی میکند،یاشایدهم خواب رفته.پیش خودم گفتم:"الان دست میکشم توی موهاش.الان می بوسمش وبلندمیشه."چشمهایش رابوسیدم.سرم راعقب آوردم.انتظارداشتم بلندبشودواین داستان راهمین جاتمام کنیم.همه ی صورتش رابوسه باران کردم به این امیدکه تکانی بخورد. درطول زندگی،هروقت روی موتورمی نشست یاازبیرون می آمد،دستهای سردش رابین دستهایم میگذاشت. حالاهم دستهایش سردسردبود.میخواستم بادستهایم گرمش کنم.سرم رامی بردم جلوتوی صورتش،نفس میکشیدم وهامیکردم تاگرم شود. ناامیدشده بودم.روی بدنش دنبال نشانه های خاص می گشتم.حمیدیک ماه گرفتگی سمت چپ گردنش داشت،ولی الان اثری ازآن ماه گرفتگی نبود.بهانه ی دلم جورشده بود.عقب رفتم روی یک سکوایستادم وگفتم:"این شوهرمن نیست.این حمیدمن نیست.حمیدمن روی گردنش ماه گرفتگی داشت،ولی الان اون ماه گرفتگی نیست! "بابامن راهمان بالای سکوبغل کرده بودوباگریه وصدایی گرفته گفت:"ازبدنش خون رفته،برای همین اثرماه گرفتگی ناپدیدشده."بعدبابابه بالای تابوت رفت.بندکفن رابازکرد.گفت:"فرزانه!بیاببین.همه جای بدنش ترکش خورده،الاسینه اش که سالم مونده." تااین راگفت دوباره به بالای تابوت رفتم.یادحرف حمیدافتادم که درمجالس امام حسین علیه السلام محکم سینه میزدو میگفت:"فرزانه!این سینه هیچوقت نمیسوزه."همه جای پیکرتیروترکش خورده بود؛شکم،پاها،دست ها،گردن،صورت؛همه جابه جزسینه که کاملاسالم مانده بود. دست لرزانم راروی سینه اش گذاشتم.دلم میخواست تپش قلب داشته باشد.زیردستم حس کنم که هنوزقلب حمیدمن می تپد،ولی هیچ خبری نبود.هیچ واکنشی نشان نمیداد. سخت ترین لحظات برای یک همسرهمین لحظات است. قلبی که یک عمربرای توتپیده،حالادیگرهیچ نبضی،هیچ حرکتی،هیچ حرارتی نداشته باشد.قلب حمیدمن ازحرکت بازایستاده بود؛همان قلبی که روزخواستگاری به من گفته بودعشق اول این قلب خداست،عشق دومش امام حسین علیه السلام است وشماعشق سوم من هستی." طبق خواهشی که شب آخرداشتم وحمیدداخل وصیت نامه نوشته بود،قرارشدیک ربع باحمیدتنهاباشم. بغلش کردم.نازش کردم.روی تنش دست کشیدم.همیشه به این لحظه فکرمیکردم که یک خانم دراین لحظات به شوهرشهیدش چه حرفی میتواندبزند؟برای این دقایق آخروبدون تکرارکلی حرف آماده کرده بودم،ولی همه یادم رفته بود.سرم رابردم کنارگوشش وگفتم:"یادت باشه!دوستت دارم. خیلی خیلی دوستت دارم."سرم رابلندکردم.انگارکه منتظرجواب باشم.چند لحظه ای سکوت کردم.دوباره درگوشش گفتم:"حمید!دوستت دارم." یادآن جمله ای افتادم که حمیدشب قبل ازرفتن گفته بود:"فرزانه!دلم رولرزوندی،ولی ایمانم رونمیتونی بلرزونی."درگوشش حلالیت خواستم. گفتم:"حمیدم!ببخش اگردلت رولرزوندم.من روحلال کن.شهادتت مبارک عزیزم.سلام من روبه سیدالشهداءبرسون.به حضرت زهرابگوهدیه ی من روقبول کنن." نمیگذاشتندبیشترازاین کنارحمیدبمانم.میگفتندخوب نیست پیکربیش ازحددرفضای بازباشد. میخواستندحمیدمن راداخل سردخانه ببرند.برای بارآخردستم راروی صورتش گذاشتم.حمیدی که همیشه صورت گرم وپرازمحبتش رالمس میکردم،حالاسردسردبود؛سردی عجیبی که تامغزاستخوان آدم میرفت.گفته بودندچشمهای نیمه بازحمیدرانبندیدتامادروهمسرش رابرای بارآخرببیند.خودم چشم هایش رابوسیدم وبستم؛چشم هایی که هیچ وقت به گناه بازنشد. پایان✋ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c