eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
4.5هزار دنبال‌کننده
23.1هزار عکس
14.5هزار ویدیو
182 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... 92 صبح با صدای آلارم گوشی با نارضایتی چشم هام رو باز کردم.هشدار رو قطع کردم و دوباره روی تخت افتادم! اما نوشته ی روی دیوار جلوی تخت،نظرم رو جلب کرد! « برای رسیدن به لذت عمیق،باید از لذت های سطحیت بگذری! » یادم اومد شب قبل ،تمام جملاتی که ذهنم رو درگیر کرده بودن،رو کاغذ نوشته بودم و به در و دیوارهای اتاق چسبونده بودم!! خمیازه کشیدم و با لب و لوچه ی آویزون،کاغذ رو نگاه کردم. "حالا حتما باید تو رو اینجا میچسبوندم!؟ یادم باشه حتما جات رو عوض کنم!!" کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت بیرون اومدم. ساعت هفت صبح،برای من که دیگه اون دختر پرتلاش و درس خون قبل نبودم،زیادی زود بود!! رفتم تو تراس، از خنکای دم صبح بدنم لرز کوچیکی گرفت.دست هام رو باز کردم و هوای دلچسب صبحگاهی رو به ریه هام هدایت کردم. درخت های توی حیاط،اگر یکم دیگه تلاش میکردن،قدشون به اتاقم میرسید.آلوهای زرد و قرمزی که از شاخه هاشون آویزون شده بودن،بهم چشمک میزدن. نمیدونم چرا ولی احساس میکردم سال هاست که این منظره رو ندیدم!! با ذوق خودم رو به حیاط رسوندم و مشغول دویدن بین درخت ها و چیدن میوه ها شدم. -انگار از گندهایی که زدی خیلی هم ناراحت نیستی!! از ترس میوه ها رو انداختم و به طرف صدا چرخیدم. -سلام بابا،صبح بخیر! سرتا پام رو نگاهی کرد و سرش رو تکون داد. -فکرنمیکردم حالا حالاها روت بشه از اتاقت بیرون بیای!ولی انگار نه تنها خجالت نکشیدی،بلکه اصلا ناراحت هم نشدی!! تاحالا کسی رو ندیده بودم که به خوبی بابا بتونه زخم زبون بزنه!سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم! -هیچوقت فکرنمیکردم دختر من یه روزی اینهمه درسش ضعیف بشه! خودکشی کنه، یه همچین زخمی رو صورتش باشه، از بیمارستان فرار کنه و دوشب غیبش بزنه و من علت هیچکدوم از این کاراش رو نفهمم!! گلوم از شدت بغضی که فشارش میداد،درد گرفته بود.با رفتن بابا یه قطره اشک از لابه لای مژه هام به زمین ریخت...! سرم رو بلند کردم و لبام رو به هم فشار دادم. لبه ی استخر نشستم و پاهام رو انداختم توش تا شاید یکم از حرارت درونم کم بشه! تمام حال خوبم به همین سرعت،خراب شده بود... پشیمون از سحرخیزیم،به تماشای مسابقه ی دوی اشک‌هام نشسته بودم! و زیرلب با خودم زمزمه میکردم: "من بالاخره همه چیزو درست میکنم! بالاخره میفهمم چجوری میتونم یه زندگی خوب برای خودم بسازم! اینجوری نمیمونه بابا! اینجوری نمیمونه...!" مامان هم چنددقیقه بعد از خونه خارج شد. به طرف درخت ها نگاه کردم. باد ملایمی شاخه هاشون رو تکون میداد و برگ ها رو به رقص درمیاورد. نگاهم از کنار درخت ها به اتاقم افتاد. آموخته هام به کمکم اومدن "الان دوتا راه داری! یا زانوی غم بغل بگیری و گریه کنی و دپرس بمونی! یا قبول کنی که اخلاق بابای تو اینه و بلندشی میوه ها رو از زمین جمع کنی و بری تو، بقیه دفترچه رو بخونی،میوه های خوشمزه رو بخوری،یه دوش بگیری و شب بری اون جلسه!!" با لبخند،اشکام رو پاک کردم و بدون مکث دویدم طرف میوه ها...! یک ساعت بود که روی یک جمله قفل کرده بودم و هیچ‌جوره منظورش رو نمیفهمیدم. « هرکس تو این دنیا،از خدا بیشتر لذت ببره و از دنیا سود بیشتری ببره، خدا بیشتر بهش پاداش میده! » هرچیزی که تو این دفتر نوشته شده بود،در نهایت به خدا ختم میشد. اما خدایی که اینجا نوشته بود،با خدایی که راجع بهش شنیده بودم خیلی فرق داشت! تا جایی که فکر کردم داره راجع به یه خدای جدید صحبت میکنه!! حالا هم واقعا متوجه این جمله نمیشدم. خدایی که همه چیز رو حروم کرده و هر جا که حرف از خوشی میشه،آتیش جهنمش رو به رخ آدم میکشه،اصلا با این جمله،جور در نمیومد!! بعد از یک ساعت تلاش،با ناامیدی رفتم صفحه ی بعد دفترچه. « خدا بدش میاد تو کم لذت ببری! واسه همین لذت های سطحی رو برات ممنوع کرده و گفته اگر بری طرفشون، میندازمت تو آتیش! خب خدا تو رو برای لذت های خیلی بزرگ آفریده. اما اگر خودت رو محدود به تمایلات سطحی و بی ارزش کردی،یعنی لیاقت نداری لذت های بزرگ و در انتها بهشت رو بچشی! پس همون بهتر که بندازدت تو جهنم!! » "محدثه افشاری" @Aah3noghte @RomaneArsmesh ‼️ https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
.... 93 حرف‌هاش دلم رو یه‌جوری میکرد ولی نمیفهمیدم یعنی چی!! منظورش از لذت عمیق و بزرگ چی بود؟؟ نماز و روزه و اینجور چیزا حتما!!؟ غرق تو فکر و نوشتن بودم که با صدای زنگ در از جا پریدم! با تعجب پله ها رو پایین رفتم و آیفون رو نگاه کردم.مرجان بود! با کلی هله هوله،اومده بود ببینه حالم خوب شده یا نه. -دیشب واقعا حالت بد بودا!داشتی چرت و پرت میگفتی!! -چرا؟! زد زیر خنده. -همون حرفایی که میزدی دیگه!آرامش و رنج و... -چرت و پرت نبود مرجان.ببین من تازگیا دارم یه چیزایی میفهمم. خودمم نمیدونم دقیق چی به چیه،اما هرچی که هست حرفای خوبیه! آرومم میکنه! -چه خوب!از کجا اومدن این حرفا؟از کی شنیدی؟ -خب اونش مهم نیست!مهم اینه احساس میکنم همون چیزیه که دنبالش بودم! -اوهوم...بهرحال باید با یچیز سرگرم بشی دیگه! راستی آخر این هفته فرهاد یه مهمونی داره،عااااااالی!حیفه از دست بره،بیا باهم بریم. -فرهاد؟!!فرهاد کیه؟ -ترنم!؟؟دارم ازت ناامید میشما!اون روز داشتم برای دیوار تعریف میکردم پس؟! -آهان!ببخشید اینقدر زیادن آدم یادش میره خب! -خب حالا!میای؟؟ -نه بابا!کجا بیام؟ -خوش میگذره دیوونه!یه نگاه به قیافت بنداز! بیا بریم یکم سرحال بشی.خوش میگذره ها! -قیافم چشه مگه؟اتفاقا تازگیا خیلی بهترم! -کلا مشکوک میزنی تو تازگی! آسه میری،آسه میای.ما رو هم که غریبه میدونی! بلند شدم و رفتم طرفش. -عهههه!این چه حرفیه دیوونه؟!مگه من عزیزتر از توهم دارم!؟ کم کم داشت دیرم میشد.دستای مرجان رو کشیدم و رفتیم اتاق. چشم هاش از تعجب گرد شده بود! -اینا چیه چسبوندی در و دیوار!!؟؟ -چیزای خوب!بیخیال! منم میخوام برم جایی.صبرکن حاضر شم،تورو هم برسونم. -کجا میخوای بری!؟ -جای خاصی نمیرم.حالا شاید یه روز همه چی رو برات تعریف کردم! با دیدن لباسایی که پوشیدم میخواست شاخ دربیاره! -اییییینا چیهههه؟دیوونه مگه لباس نداری تو!؟ -چرا.ولی برای جایی که میخوام برم،همینا خوبه! -وای ترنم داری منو دیوونه میکنی!میشه کلا بگی قضیه چیه!؟ رفتم سمت میز آرایشم اما با دیدن برگه ی«لذت سطحی» روی آینه،نفس عمیقی کشیدم و با لبخند مرجان رو نگاه کردم! -دارم یه زندگی جدید میسازم.همین!پاشو بریم. بازم دست مرجان رو که با چشم و دهن گرد من رو نگاه میکرد،کشیدم و رفتیم بیرون! "محدثه افشاری" @Aah3noghte @RomaneAramesh ‼️ https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
... 94 دوساعت بعد کنار زهرا،محو حرف‌های سخنران شده بودم! « جلسات گذشته کمی راجع به اهمیت هدف و رسیدن به اون،صحبت کردیم. اما امشب میخوایم به یه موضوع خیلی مهم بپردازیم که قبلا هم یه گریز هایی بهش زدیم. و اون مسئله،لذته. انسان ها اسیر لذت هستن! اصلا هرکاری که ما میکنیم برای لذت بردنه.و این خیلی هم خوبه!چه ایرادی داره؟ مدل ما اینه.هممون دنبال لذتیم.از اون دزد و داغونش بگیر،تا عابد و سالکش! ولی باید دید هر کدوم دنبال چه لذتی رفتن که به اینجا رسیدن!؟ دزده دنبال کدوم لذت رفته،عابده دنبال کدوم لذت!؟ برای عاقبتتم که شده،حواست باشه دنبال چه لذتی میری!» ناخودآگاه فکرم رفت سمت مشروب و سیگار و آهنگ،مهمونی و رقص و عشوه و پسر و...! با این فکر سریع سرم رو بلند کردم و اطرافم رو نگاه کردم.از اینکه کسی نمیتونست فکرم رو بخونه،نفس عمیقی کشیدم و سرم رو انداختم پایین، و به ارزش و شخصیتی که برای خودم ساخته بودم فکر کردم...! « ببینید! من نمیخوام بشینم اینجا بگم چی بده چی خوبه!چون کار من این نیست.اینو خودتونم میتونید تشخیص بدید! مثلا من نمیگم بی حجابی بده،چون یه خانم بدحجاب ،وقتی خودش میبینه که به چشم یک ابزار ارضای شهوت بهش نگاه میکنن،خودش میفهمه بی حجابی چیز بدیه! یا کسی که رابطه نامشروع داره،خودش میفهمه که دیگه نمیتونه از همسرش لذت ببره.تازه بعدش اینقدر احساس پشیمونی بهش دست میده که همون لذت هم کوفتش میشه!! پس من کاری با این حرفا ندارم!خودتون عقل دارید،بد و خوب رو تشخیص میدید. من حرفم یچیز دیگست! من میگم خودت رو محدود به این لذت های کم نکن.خدا دوست داره که تو خیلی لذت ببری! و این،نقطه ی ارتباطی بحث امشب ما ،با بحث شب های قبله! هدفی که برای تو درنظر گرفته شده،باید توش پر از لذت باشه! باید کیف کنی،صورتت گل بندازه.باید بخاطرش رها بشی از همه چیز!» حتی تصور چنین لذتی،برام قشنگ بود... دلم میخواست هر طور که شده،این احساس رو تجربه کنم. « چیه دوتا عبادت کردی از زمین و زمان طلبکاری؟؟اخمات رفته تو هم! تو گیر کارت همینجاست! لذت نبردی! میدونی چرا؟ چون عشقی دینداری کردی! هرجای دین که برات قشنگ بوده رفتی دنبالش. هرجاش که سخت بوده،باید پا روی نفست میذاشتی،قیدشو زدی! هرجا خوشت میومده پایه بودی،ولی کار که یکم سخت میشده،جاهایی که باید منیتت رو میزدی،در رفتی! بعد با همین مدل دینداری کردنت کیف کردی،خودت رو محدود به چندتا لذت سطحی کردی، اون لذت عمیقه رو تجربه نکردی! اینه که الان عقده ای شدی،طرف قیافتو میبینه از دین بدش میاد!! دیگه فایده نداره!همینجا خودتو بکوب،از نو بساز!! » به اسپیکر گوشه ی اتاق زل زده بودم و ماتم برده بود! یعنی الان داشت مذهبیا رو دعوا میکرد!؟اونم همونایی که ازشون بدم میومد!؟ احساس میکردم این آخونده خیلی باید قیافش عجیب و غریب باشه! خیلی باید باحال باشه!اصلا شاید آخوند نباشه... "آخه مگه میشه!؟این چه دینیه!؟ اسلام که این مدلی نیست!شاید داره راجع به مسیحیت حرف میزنه!یا یه دین جدید دیگه! نمیدونم ولی هرچی که هست،خیلی قشنگه!خیلی...!" سرم رو تکون دادم و از خیالات اومدم بیرون.پنج دقیقه بیشتر وقت نداشتم. ترجیح میدادم همین چنددقیقه رو هم گوش به این حرف‌های جدید و جالب بدم! « تو تا وقتی به اون لذت عمیق نرسی،نمیتونی درست بندگی کنی! اینجوری به دین،به دیگران و به خودت ضربه میزنی. نکن عزیز من!اینجوری دینداری نکن! تا الانم خیلیامون راه رو اشتباه رفتیم. بعد از پذیرش واقعیت های دنیا،تازه باید بریم ببینیم چجوری دینداری کنیم!! نه فقط دینداری،بلکه چجوری زندگی کنیم!؟ از کجا بریم که نزنیم به جاده خاکی! برای رسیدن به اون اوج لذت،باید از راه درستش بریم. اگر از این راه نری،همه تلاش‌هات،همه عبادت‌هات،همه چی میره به باد هوا... نه این دنیا چیزی از زندگی میفهمی،نه اون دنیا! این مدل زندگی کردن به درد تو نمیخوره! تو انسانی...» با حسرت به ساعت نگاه کردم و کیفم رو برداشتم.میخواستم بلند بشم که زهرا دستمو گرفت -ترنم جان،فردا چیکاره ای؟میای بریم جایی؟ چشمام از تعجب گرد شد -من؟؟کجا!!؟؟ -شمارت رو اگر عیبی نداره بده بهم،بهت پیام میدم میگم. شمارم رو دادم بهش و خداحافظی کردم و با یه نگاه دیگه به اسپیکر،اومدم بیرون. "محدثه افشاری" @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️ https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
... 95 از کوچه که خارج شدم،طبق عادت، دستم رفت سمت ضبط! اما دوباره دستم رو عقب کشیدم. نیاز به فکر داشتم،نمیخواستم برم تو هپروت! بحث لذت خیلی برام جالب بود... "این چه دینیه که ایقدر لذت بردن براش مهمه!؟ اصلا به دین نمیاد که تو کار لذت باشه! اگه همه این عشق و حالا بخاطر کم بودن لذتشون،حروم شدن؛ چه لذتیه که از اینا بیشتره...؟" سروقت رسیدم خونه و رفتم تو اتاق. « یه مدت که طرف تمایلات سطحی نری، تمایلات عمیقت رو پیدا میکنی و اونوقت از هرلحظه ی زندگی لذت میبری!» این اولین کاغذی بود که به محض ورود به اتاق،دیدمش!‌ البته من این رو برای ترک راحت تر سیگار نوشته بودم اما از هر نظر دیگه ای هم میشد بهش نگاه کرد. خیلی عجیب بود! انگار همه چی دست به دست هم داده بودن تا من جواب سوال هام رو بگیرم! صدای پیامک گوشیم،رشته ی افکارم رو پاره کرد. "سلام ترنم جان.خوبی گلم؟ فردا میخوام برم جایی،میای باهم بریم؟" زهرا بود. خیلی مایل نبودم.از بار اول و آخری که یه دختر چادری رو سوار ماشینم کردم،خاطره ی خوبی نداشتم! فکرم رفت پیش سمانه.هنوزم ازش بدم میومد! شاید منظور اون،با حرف‌هایی که تازگیا میشنیدم فرقی نداشت، اما از اینکه اونجوری باهام صحبت کرده بود،اصلا خوشم نیومد. تو آینه به چهره ی بی آرایشم نگاه کردم! و یادم اومد بعد اون روز از لج سمانه تا چندوقت غلیظ‌تر آرایش میکردم! با بی میلی با پیشنهاد زهرا موافقت کردم و برای خوردن شام، رفتم پایین. مامان به جای بابا هم بهم سلام داد و حالم رو پرسید. دلم براش سوخت.هرکاری که کرد نتونست جو سرد و سنگین خونه رو کمی بهتر کنه و بابا بدون کوچکترین حرفی ،آشپزخونه رو ترک کرد! -ترنم آخه این چه کاراییه تو میکنی!؟تا چندماه پیش که همه چی خوب بود! چرا بابات رو با خودت سر لج انداختی!؟ -مامان جان،من نمیتونم با قواعد بابا زندگی کنم! بیست سال طبق خواست شما رفتار کردم،ولی واقعا دیگه نمیخوام این مدل زندگی کردنو! -آخه مگه چشه!؟میخوای اینجوری به کجا برسی!؟ من و پدرت جزو بهترین استادای دانشگاه و بهترین پزشک ها هستیم... -شما فقط تو محل کارتون بهترینید! یه نگاه به این خونه بندازید. از در و دیوارش یخ میباره! اگر این موفقیته،من اینو نمیخوام! من عشق میخوام،آرامش میخوام. من این زندگی رو نمیخوام خانوم دکتر! قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بده،آشپزخونه رو ترک کرده بودم....! میدونستم لحن بد و بلندی صدام باعث ناراحتیش میشه. سرم رو انداختم پایین تا دوباره نگاهم به برگه ها نیفته! احساس شکست میکردم... کاری که کرده بودم با هدفی که میخواستم بهش برسم،مغایرت داشت! کار اشتباهی رو که دلم میخواست و یک میل سطحی بود، انجام داده بودم و این به معنی یک مرحله عقب افتادن از پیدا کردن تمایلات عمیق بود! با شنیدن صدای پای مامان بدون معطلی در اتاق رو باز کردم.اینقدر یکدفعه ای این کار رو انجام دادم که ایستاد و با ترس نگاهم کرد! -من...امممم... احساس خفگی بهم دست داده بود.گفتن کلمه ی ببخشید،از گفتن تمام حرف ها سخت تر بنظر میرسید. -من...معذرت میخوام!یکم تند رفتم.... مامان سکوت کرده بود و با حالتی بین دلسوزی و سرزنش نگاهم میکرد. -قبول دارم بد صحبت کردم.اشتباه کردم. فقط خواستم بگم تصور ما راجع به موفقیت یکی نیست! مامان یکم بهم فرصت بدید،من دارم سعی میکنم خودم رو از نو بسازم!! حالت نگاهش به تعجب و تأسف تغییر رنگ داد و سرش رو تکون ملایمی داد و زیر لب زمزمه کرد: -شب بخیر! با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و تازه متوجه خیسی پیشونی و کف دستام شدم!! واقعا سخت بود اینجوری زندگی کردن! هرچند یه حس آرامش توأم با هیجان داشت و این دوست داشتنی ترش میکرد! با اینکه غرورم رو زیرپا گذاشته بودم،ته دلم از کاری که کرده بودم،احساس رضایت داشتم. یه احساس رضایت عمیق...! "محدثه افشاری" @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️ https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
... 96 بعد از مدت ها میخواستم برم بیرون.یک ساعتی با خودم درگیر بودم... این‌بار نمیخواستم سوار ماشین شم و برم تو جمع چادری‌ها و از اونجاهم سوار ماشین بشم و بیام خونه! نگاهم رو نوشته ی میز آرایشم قفل شده بود و دلم سعی داشت ثابت کنه که زیبا بنظر رسیدن ،یک علاقه ی سطحی نیست! عقلم هم این وسط غر میزد و با یادآوری رسیدن به تمایلات عمیق،میگفت "تو ابزار ارضای شهوت مردا نیستی!" کلافه سرم رو تو دستام گرفتم و پلک‌هام رو به هم فشار دادم.از اینکه زور دلم بیشتر بود،احساس ضعف میکردم. تصمیم گیری واقعا برام سخت بود! از طرفی عاشق این بودم که همه نگاه ها دنبالم باشه،و از طرفی وسوسه ی رسیدن به اون اوج لذت ولم نمیکرد! اگر این لذت،پست و سطحی بود،پس اون لذت عمیق چی بود!؟ ولی باز هم زور دلم بیشتربود! سرم درد گرفته بود. زیرلب زمزمه کردم "کمکم کن!" و بدون مکث از اتاق بیرون دویدم!! نمیدونستم از چه کسی کمک خواستم،ولی برای جلوگیری از دوباره وسوسه شدن،حتی پشتم رو نگاه هم نکردم و با سرعت از خونه خارج شدم! ساعت سه،تو خیابون خیام،رو به روی پارک شهر،با زهرا قرار داشتم. با اینکه سر ساعت رسیدم اما پیدا بود چنددقیقه ای هست که منتظرمه! یه تیپ خیلی ساده،در عین حال شیک و مرتب به نظر میرسید. با ناامیدی به آینه نگاه کردم.صورتم بدون آرایش هم زیبا بود اما اون جلب توجه همیشگی رو نداشت. هرچند از اینکه نگاه ها روم خیره نمیشدن زورم میگرفت،اما از طرفی هم احساس راحتی میکردم. احساس اینکه به هیچکس تعلق ندارم و نیاز نیست حسرت بخورم که ای کاش امروز فلان جور آرایش میکردم! زهرا سوار ماشین شد و با مهربونی شروع به احوال پرسی کرد! و از زیر چادرش یه شاخه رز قرمز بیرون آورد! -این تقدیم به شما. ببخشید که کمه!فقط خواستم برای بار اول دست خالی نباشم و به نشونه ی محبت یه چیزی برات بیارم. ذوق زده گل رو از دستش گرفتم. -وای عزیزمممم!ممنونم...چرا زحمت کشیدی!؟ با اینکه فقط یه شاخه گل بود اما واقعا خوشحال شدم.اصلا فکرش رو نمیکردم چادری‌ها ماروهم قاطی آدما حساب کنن!! بعد از خوش و بش و احوال پرسی،با لبخند نگاهش کردم -خب؟الان باید کجا برم؟ -‌برو بهشت! -چی!!؟؟ -خیابون بهشت رو میگم.همین خیابون بعد از پارک! -آهان.ببخشید حواسم نبود! چند متر جلوتر پیچیدم تو خیابون بهشت و به درخواست زهرا وارد کوچه ی معراج شدم! -خب همین وسطای کوچه نگه دار ترنم جان.همینجاست! -اینجا؟؟چقدر نزدیک بود!حالا اینجا کجا هست!؟ -آره،گفتم یه جای نزدیک قرار بذاریم که راهت دور نشه!بیا بریم خودت میفهمی! انتهای کوچه وارد یک حیاط بزرگ شدیم،دیوار ها پر از بنر بود. با دیدن بنرها لب و لوچم آویزون شد.باید حدس میزدم جای جالبی قرار نیست بریم!! جلوی یه راهرو کفش هامون رو درمیاوردیم که زهرا لبخند زد. -هیچ کفشی اینجا نیست.انگار خودم و خودتیم فقط! -اینجا کجاست زهرا؟ -عجله نکن.بیا میفهمی! پرده ای که جلوی در آویزون بود رو کنار زدیم و وارد شدیم.یه سالن تقریبا بزرگ که وسطش خیلی خوشگل بود! نور سبز و قرمز به جایگاهی که با منبت کاری تزئین شده بود میتابید و چندتا تابوت اونجا بود...! محو اون صحنه شده بودم.خیلی قشنگ بود!!! زهرا دستم رو ول کرد و رفت سمتشون،چنددقیقه سرش رو گذاشته بود رو یکی از تابوت ها و صدایی ازش درنمیومد. بعد از چنددقیقه سرش رو برداشت و با لبخند و صورتی که خیس شده بود نگاهم کرد! -چرا هنوز اونجا وایسادی؟بیا جلو.اینجا خیلی خوبه...مثل هزارتا قرص آرامبخش عمل میکنه! با اینکه هنوز نمیدونستم چی به چیه،اما حرفش رو قبول داشتم!واقعا احساس آرامش میکردم. جلوتر رفتم و درحالیکه نگاهم هنوز به اون صحنه ی قشنگ بود،گفتم -نمیگی اینجا کجاست؟؟ -اینجا معراجه.معراج شهدا! "محدثه افشاری" @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️ https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلَى الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ، وَ السَّابِقَ إِلَىٰ طَاعَةِ رَبِّ الْعالَمِينَ سلام بر تو ای حجّت خدا بر پیشینیان و پسینیان و پیشی‌گیرنده بر طاعت پروردگار جهانیان
جان جهان! وجود مقدّس رسول اکرم صلّی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلّم خطاب به امیرالمؤمنین علیه‌السّلام فرمودند: "انّی و احد عشر من ولدی و انت یا علی زرّ الارض- أعنی اوتادها و جبالها- بنا اوتد اللّه الارض ان تسیخ باهلها ..." "من و یازده تن از فرزندانم و تو ای علی، لنگرهای زمین هستیم. خداوند به وسیله‌ی ما زمین را استوار کرده است که ساکنانش را در دل خود فرو نبرد." 📚 بحار الأنوار، ج 36 قلب عالم امکان و هسته‌ی مرکزی جهان هستی وجود مقدّس امام زمان عجّل الله تعالی فرجه الشّریف هستند.
کاش می شد این ایام حزن و اندوه، زائر حریمت باشم و به خیل عظیم عزاداران در صحن هایت بپیوندم اما چه کنم؟! راه دور است و مشکلات زندگی مجال نمی دهد ولی یقین دارم از فرسنگ ها دور هم  سلام های ما را بی پاسخ نمی گذاری. هم اینک چشم هایم را می بندم و دل  به حریمت می سپارم... نگاهی به سمت و سوی این دل شیدایی و سوخته ام بکنیدقبول دارم گناهانم زیادست اما عشق و ارادت  من به شما زیادتر... و دستهای نیازم را دخیل شبکه های ضریحت می کنم آقا...همینکه دقایقی لحظاتم متبرک از نام  تو می شوند آرامم می کند اما کاش می شد  همیشه مقیم آستانت بود و هر لحظه  در آسمان حریمت بال و پر گشود مثل کبوتر حرم. دلم می خواهد یک بار دیگر در یکی از رواق هایت بنشینم و زانوهایم را در بغل بگیرم و آنگاه گوشم را به همهمه ی رضا رضای زائرانت بسپارم!
دلتنگ بوسه بر ضریح و نجوای زیبای آن لحظه ناب.و دلتنگ قرائت زیارتنامه ای بی ریا در کنج مقابل مرقد مطهر.
امام خوبم ..اجازه بده تا درکنار ضریحت زنگارهای گناه را ازآینه دل بزدایم ،نگاه پرمهرت را بر تاروپود وجودم احساس کنم.مولا ...امانی بده .ای آبروی آسمان ها وزمین .ای بالا نشین که دریچه های آسمان به سمت رواق های بارگاهت باز می شود،رضا گویان به درگاهت آمده ام ؛مرا در رودخانه ای که از پشت پنجره فولاد تو تا آن سوی آسمان جاری است، زلال کن!!!
‍ سلام مولای غریب ما😔 امروز در بین الحرمين بقیع گه در عزای جدتان رسول الله "ص "💚 و گه بر غربت عمویتان حسن " ع "💚 گریه کردید💔 من به فدای اشک چشمتان آقا اجرک الله یا صاحب الزمان🙏 به رسم وفای هر شب بخوانیم 😍👇 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛ يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ. 🏴تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دردیست در دلم ... که دوایش ... نگاه تـ❤️ـوست ... سلام طبیب دلـ💔ـهای بی قرار .... 🌱
گفت با خدا قهر کردم. گفتم فقط می‌تونم بهت بگم پشت خودتو خالی نکن! چون دیگه خودت می‌مونی و خودت! و ترسناک میشه🚶🏻‍♂🖤 https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
❪🦋❄️❫ جوری بقیه رو‌ ببخشید که با‌ خودشون‌ بگن‌ اگه این‌ بنده‌یِ خداست، پس‌ خودِ‌ خدا‌ چه جوریه؟😌💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*🕊️_زیارت نامه شهدا* 🕊️ *💞 بِسمِ رب الشهداء* اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم. *شـــادی روح شـــــهــداصــلــوات🌹🌹* 🏴🥀🏴 🖤🖤🖤🖤🖤🖤 @rafiq_shahidam96 🥀🥀🥀🥀🥀 @rafiq_shahidam 🖤🖤🖤🖤 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
‍ ‍ ﷽ اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج) ✨السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان 🌹 🌹 ✨الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c