eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
5هزار دنبال‌کننده
25هزار عکس
16هزار ویدیو
190 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
#او_را... 96 بعد از مدت ها میخواستم برم بیرون.یک ساعتی با خودم درگیر بودم... این‌بار نمیخواستم سوا
... 97 شهید!!؟؟مگه هنوزم شهید هست!؟؟ با لبخند نگاهم کرد، -آره عزیزم.هنوز خیلی از مادرها چشم به راه جگرگوششون هستن! شونه‌م رو بالا انداختم و بی تفاوت رو صندلی نشستم و خودم رو با گوشیم مشغول کردم. دوربین جلوی گوشیم رو باز کرده بودم و داشتم قیافه ی بدون آرایشم رو ارزیابی میکردم که زهرا هم اومد و کنارم نشست. -انگار خیلی خوشت نیومد از جایی که آوردمت! -راستشو بگم؟! نخودی خندید و به تابوت ها ،نگاه کرد. -خیلی وقت بود دلم هوای اینجا رو کرده بود!وقتی میام اینجا خیلی حالم خوب میشه. -احساس نمیکنید دیگه دارید زیادی شلوغش میکنید!؟😒 خودشون خواستن برن دیگه!به زور که نفرستادنشون!! 😐 -آره،خودشون رفتن.هیچوقت هم نخواستن کسی براشون مراسمی بگیره،اما ما بهشون نیاز داریم. یه کمی قد و قواره ی ما برای رسیدن به اون بالا،مالاها کوچیکه!واسه همین من احساس میکنم خدا شهدا رو مثل یک نردبون گذاشته تا راحت تر بهش برسیم! -کلافه نفسم رو بیرون دادم. -خدا!؟ بعد یهو انگار که یه چیزی یادم اومده باشه،سریع تو چشماش نگاه کردم! -ببین تو چندوقته میری اون جلسه!؟ -خب خیلی وقته!چطور!؟ -من یه چیزی شنیدم که هنوز معنیش رو نفهمیدم! خودمم که زیاد اونجا نمیام.میخوام ببینم تو ازش سر در میاری!؟ -نمیدونم.بگو ببینم چیه! -یه همچین چیزی بود فکرکنم:خدا رو تو اتفاقات زندگیت ببین! -اممم...آره.چندباری حاج آقا تو هیئت راجع بهش حرف زدن! مشتاقانه تو چشم هاش نگاه کردم. -خب!؟؟یعنی چی این حرف!؟؟منظورش چیه؟ -خب ببین... اتفاقایی که از صبح تا شب برای همه ی ما پیش میاد،الکی که نیستن! بالاخره یه منشاء دارن،از یه جایی مدیریت میشن. یکی داره اینا رو طراحی میکنه.یکی که میدونه برای من چه اتفاقی بیفته مناسبه و برای تو چه اتفاقی! یه نفر که از همه چی خبر داره.وقتی همین رو بدونی،میتونی وجود خدا رو تو تک تک این اتفاقا احساس کنی... پوزخندی زدم و تکیه دادم -پس احتمالا از من یکی خیلی بدش میاد!! -چرا این حرفو میزنی؟؟ -چون یکم زیادی بدبختم کرده با این طراحی‌هاش!! -شاید همه همین فکرو داشته باشن، اما به تهِ ماجرا که فکرمیکنی،میبینی همه اینا لازم بود برات اتفاق بیفته. هر کدوم به نوعی تو زندگیت تأثیر دارن! یه جورایی خیلی از اتفاق‌های بد،پیشگیری خدا از اتفاق‌های بدتره! شاید اینو دیر بفهمیم،اما هممون یه روز میفهمیم! بعضیاشم برای قوی کردنته!آدم باید سختی ببینه تا قوی بشه. بعضیاشم که برمیگرده به همون ماجرای واقعیت های دنیا! -هه!پس لازم بود اینهمه بیچارگی بکشم!! اصلا باشه،قبول. دنیا همش رنجه،پس این لذتی که میگه ما باید بهش برسیم و ما براش خلق شدیم کجای اینهمه رنجه!!؟؟ -اینم که حاج‌آقا گفت.بعد از قبول واقعیت ها،باید بری سراغ مدیریت تمایلاتت تا به لذت برسی! -اوهوم.خب...فکرکنم دیشب یه چیزایی ازش تجربه کردم! کلافه نفسم رو بیرون دادم و به پرده های سبز رنگ رو به روم خیره شدم. نمیدونم!!خیلی احساس گیجی میکنم. میدونی زهرا!من به بن‌بست رسیدم. تنهاچیزی که فعلا امیدوارم کرده همین حرفاست!واسه همین میخوام بهشون عمل کنم تا ببینم چی میشه. اگر یه روز بفهمم همه اینا دروغه،دیگه هیچ امیدی برام نمیمونه!هیچی!! نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم. چقدر دلم برای کسی که منو با این حرف‌ها آشنا کرده بود،تنگ شده بود...! 😔 "محدثه افشاری" @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️ https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
... 98 چنددقیقه صحبت کردیم و بلند شدیم. لحظه ی آخر دوباره زهرا رفت و سرش رو گذاشت رو تابوت ها.وقتی برگشت با لبخند گفت -ولی اگر یه وقت کارت جایی گیر کرد،برو سراغشون!خیلی با معرفتن...خیلی! نگاه گذرایی به سمتشون انداختم و از در بیرون رفتم. تو پارک نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم.دلم داشت ضعف میرفت، -میگم تو گشنت نیست!؟ -آره یکم...! -نظرت چیه بریم رستوران؟ با  تعجب نگاهم کرد. -ها!؟؟یادت رفته ماه رمضونه!؟ ابروهام رو بالا انداختم! -چی؟؟مگه ماه رمضونه!؟ -آره دیگه.سومین روز ماهه.نمیدونستی مگه!؟ اممم.... نه -خب برام فرقی نداره! یعنی روزه ای؟؟ -آره خب! -بابا بیخیاااال تو این گرما!!پاشو بریم یچیز بخوریم! زد زیر خنده ،با تعجب نگاهش کردم! -ترنم چی میگی؟مگه الکیه!؟ -اه،آخه چرا اینقدر خودتون رو عذاب میدین!؟ نگو لذت داره که قاطی میکنما! -نه خب...خیلی هم لذت نداره. البته لذت سطحی نداره!بالاخره گشنه و تشنه باید بمونی چند ساعت. ولی همین که میدونی داری از خدا فرمانبرداری میکنی،داری از تمایلات سطحی عبور میکنی و یه فرقی با بقیه موجودات داری،بهت مزه میده! میدونی اصلا به نظر من همین که خدا آدم حسابت کرده و بهت دستور داده،لذت داره!! -نمیتونم درک کنم چی میگی! کلا هنوزم خیلی نمیتونم لذت سطحی و اینجور چیزا رو بفهمم! خب لذت،لذته دیگه. یعنی چی اسمشو عوض کردید،سطحی و عمیقش کردید،یکیش تهش میرسه جهنم،یکیش بهشت!! -ببین! لذت سطحی،یعنی لذت کم! یعنی محدود شدن به یه سری لذت زودگذر. این اصلا با وجود انسانی که کمال طلبه،نمیسازه! آدم رو سیراب نمیکنه! انسان یه لذتی میخواد که هیچ‌وقت تموم نشه.همیشگی باشه،بعدش پشیمونی نباشه،احساس گناه نباشه. ولی خیلی ها،حتی مذهبی ها،خودشون رو از لذات عمیق محروم میکنن. -تو همه اینا رو تو اون جلسه شنیدی!؟ -خب یه چیزاییش رو اونجا شنیدم،بعد خودم رفتم دنبالش و خودم بهش فکرکردم. ببین!لذت سطحی مثل یه مسابقه ی بی پایانه. مثل اعتیاد به یه مواد که هرروز باید دوزش رو بیشتر کنی و آخر هم راضیت نمیکنه! ولی لذت عمیق،یعنی یه حس خوب همیشگی! یه حس ارزشمند که حتی حاضر میشی براش جون بدی. بنظرم همه شهدا به این لذت رسیدن که رفتن.وگرنه کی حاضره جونشو بده!؟ نگاهم رو از زهرا برداشتم و به آسمون دوختم. -خیلی دوست دارم بفهمم چه لذتیه! شاید همین کنجکاویم،شایدم اینکه این تنها امیدمه،باعث شده که بتونم از یه سری از همین لذت های به قول شما،سطحی،بگذرم!! تا دم دمای عصر با زهرا بودم و با هم صحبت کردیم،تا جلوی مترو بردمش و ازش جدا شدم. درکل ازش بدم نیومده بود!دخترخوبی به نظر میرسید. قرار شد سخنرانی هر جلسه رو ضبط کنه تا اگر من نتونستم برم یا مدت کمی تونستم اونجا بمونم،برام فایلش رو بفرسته. چندساعت بی هدف تو خیابونا میگشتم و فکر میکردم.مغزم خیلی شلوغ پلوغ بود. دلم واقعا برای سجاد تنگ شده بود.هنوزم نمیدونستم چرا اینقدر ناگهانی غیب شد!! خب دیگه باهام کاری نداشت.اون منو با یه دنیای جدید آشنا کرد،که حالم خوب بشه! همون کاری که وظیفش بود.همون کاری که بخاطرش اومد بیمارستان ولی مجبور شد منو فراری بده... اما هنوز فکرم درگیرش بود! نه قیافش به خوشگلی سعید بود،نه هیکلش به خوبی عرشیا! نه پولدار بود و نه یکبار بهم ابراز علاقه کرده بود! ولی سر تا پاش پر از آرامش بود و این،منو بهش جذب کرده بود! اگر این حرف ها و طرز فکر تونسته بود،اون رو به آرامش برسونه،پس من رو هم میتونست!! "محدثه افشاری" @Aah3noghte @RomaneAranesh ‼️ https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
🔹 .... 99 اواخر تابستون بود و کم کم داشتم آماده میشدم برای ترم جدید. برعکس تابستون های گذشته،امسال اکثرا خونه بودم و گاهی با زهرا یا مرجان بیرون میرفتم. تو این مدت دفترچه ی سجاد رو دوبار کامل خونده بودم و خیلی از جملات رو حفظ شده بودم! نکات سخنرانی های جلسه که زهرا برام میفرستاد رو هم تو دفترچم نوشته بودم. تمام سعیم رو میکردم تا برای بهتر شدن حالم،بتونم به حرفاشون عمل کنم.هرچند که گاهی خیلی سخت بود و خراب میکردم! یه بار دیگه به آدرسی که تو گوشیم بود نگاه کردم و ماشین رو نگه داشتم. پلاک 42. یه خونه ی ویلایی دو طبقه با نمای سفید و در فیروزه ای که واقعا دوست داشتنی به نظر میرسید.از شاخه هایی که بالای دیوارها دیده میشد،میشد فهمید که حیاط سرسبزی هم داره. چند لحظه به ترکیب قشنگ سفید،فیروزه ای،سبزش خیره شدم و جعبه ی گلی که تو ماشین بود رو برداشتم و به طرف خونه رفتم. زهرا با یه چادر گل ریز سفید،جلوی در به استقبالم اومد. بعد از اینکه از بغلش بیرون اومدم،نگاهم رو تو حیاط چرخوندم. -چه خونه ی خوشگلی دارید!!آدم دلش میخواد همینجا بشینه فقط نگاه کنه! -اوفففف کجاشو دیدی؟مامانم خیلی هنرمند و با سلیقست! باید بیای توی خونه رو ببینی! بااین حرف زهرا،از سنگ فرش های کرمی رنگ حیاط،گذشتیم و به داخل خونه رفتیم. واقعا راست میگفت!هرچند خونشون مثل خونه ی ما پر از عتیقه و مجسمه و تابلو و چندین دست مبل نبود،اما گلدون های رنگارنگ و درختچه های کنار دیوار،پرده های ساده و شیک و همین یه دست مبلی که خونه رو خیلی هم شلوغ نکرده بود،به همراه بوی قشنگی که تو سالن پیچیده بود،فضا رو کاملادلنشین و خواستنی کرده بود. ناخودآگاه لبخندی روی لب هام نقش بست و محو تماشای اون صحنه ی قشنگ شدم. سرم به طرف صدای گرمی که اومد،چرخید. -سلام دخترم.خوش اومدی! خانم جوون و مهربونی از آشپزخونه به طرف ما میومد. از دیدن تیپ قشنگ و موهای رنگ کرده و صورت آرایش کردش،تعجب کردم و با حرف زهرا "ترنم جان،این خانوم مامان منه." تعجبم چند برابر شد! دستش رو جلو آورد و سرش رو کمی به طرف راست مایل کرد. -خوشبختم ترنم خانوم! سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و بهش دست بدم. -سلام.ممنونم.منم همینطور!! دستم رو فشار آرومی داد و زهرا رو نگاه کرد. -من میرم که شما راحت باشید.خودت از دوستت پذیرایی کن.ناهار هم تا یک ساعت دیگه حاضره. زهرا لبخندی زد و نیم نگاهی به من انداخت.تازه متوجه شدم که زهرا هم چادرش رو برداشته و با لباس قشنگی کنارم وایساده. -چشم.حواسم بهش هست.ما هم دو سه ساعت بیشتر خونه نیستیم.بعدش باید زود بریم. مامان زهرا،با گفتن "باشه عزیزم.بهتون خوش بگذره." لبخند دوباره ای زد و رفت. "محدثه افشاری" @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️ https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
... 100 با چشم هایی که همچنان تعجب ازشون میبارید،بدرقش کردم که صدای خنده ی زهرا،رشته ی افکارم رو پاره کرد. -چرا این شکلی شدی ترنم؟؟ -زهرا واقعا این خانوم مامانت بود؟؟ -آره خب.مگه چشه؟! سرم رو خاروندم و تازه یادم افتاد که هنوز باکس گل رو به زهرا ندادم!! -عه راستی!اینقدر حواسم پرت شد که یادم رفت اینو بهت بدم.بفرما عزیزم.تقدیم به دوست جدید و بامعرفتم. -وای ممنونم ترنم.چرا زحمت کشیدی؟ جعبه رو از دستم گرفت و با ذوق نگاهش کرد و با بوس محکمی دوباره ازم تشکر کرد. -راستی نگفتی چرا اینقدر تعجب کردی؟! -زهرا!میگم...مامانت چادری نیست.نه؟ -وا!!چرا این سوالو میپرسی؟ -آخه بهش نمیومد! شروع کرد به خندیدن و دستم رو کشید و بردم سمت مبل ها -ترنم ازدست تو!!مگه قراره تو خونه هم با چادر بگردیم ما؟؟ مثل خنگ ها نگاهش کردم. -خب نمیدونم.من تا حالا خونه ی کسی که چادریه نرفتم!در کل فکر نمیکردم اینجوری باشه! -اتفاقا خدا خیلی خیلی خوشش میاد زن تو خونه خصوصا واسه همسرش مرتب و خوشتیپ باشه.وگرنه مامان من بیرون از خونه،از منم باحجاب تره! -چه جالب! ولی تو خونه هم از تو خوشتیپ تره ها!! زهرا ویشگون کوچیکی از دستم گرفت و با خنده بلند شد.چادرش رو گذاشت رو مبل و رفت آشپزخونه و با سینی شربت برگشت. -دستت درد نکنه.راستی نگفتی امروز قراره کجا بریما! -امروز با دوستام یه جلسه داریم.یه دورهمی که دوست داشتم توهم باشی. -میدونی...راستش من قبل از تو اصلا خاطرات خوبی از چادری ها نداشتم. و همینطور قبل از یه اتفاق ،دید خوبی نسبت به آخوندها و ریشوها... آخه خیلیاشون جوری رفتار میکنن انگار دارن دشمنشون رو میبینن.ولی تو دومین نفری هستی که اینطور،رفتار نمیکنی! -میدونم چی میگی ترنم. به دل نگیر.اونا خودشونم درست دین رو نشناختن! -یعنی چی؟ -خب تشخیص خوبی و بدی یک انسان،به این راحتیا نیست. از کجا معلوم ...ممکنه همین الآن،خود تو،خیلی بهتر از من باشی! به قول حاج آقا،میزان خوبی و بدی هر شخص،به مقدار مبارزه با نفسیه که انجام میده. حالا یه نفر نفسش تو بدحجابی قلقلکش میده.یه نفرم هست با حجابه و نفسش تو دروغ و غیبت و اینجور چیزا قلقلکش میده و خیلی به حجابش کار نداره.پس نمیشه از روی ظاهر قضاوت کرد که کی خوبه و کی بده. بلکه مهم اینه که طرف چقدر جلوی نفسش می ایسته. -چقدر این حاج آقاهه باحاله زهرا!دلم میخواد بگیرم بیلبوردش کنم بزنمش به در و دیوار شهر،همه مردم حرفاش رو بشنون!!😢 زهرا با تعجب نگاهم کرد و خندید -دیوونه!حالا چرا اینجوری؟ خودمم خندم گرفت! -نمیدونم.یهو به ذهنم رسید! بعد از خوردن میوه و شربت،به اتاق زهرا رفتیم. "محدثه افشاری" @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️ https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
.... 101 دیوارهای صورتی اتاقش،به همراه پرده ی سفید ویاسی و سرویس خواب سفیدش حسابی من رو به وجد آورد. با ذوق دور اتاقش چرخی زدم و خوش سلیقگیش رو تحسین کردم. بعد انگار که چیزی یادم افتاده باشه به زهرا نگاه کردم. -راستی!!تو چرا اینقدر سن مامانت کمه؟خیلی جوون به نظر میرسید! -آره سنش کمه.زود ازدواج کرده. -عه!چرا؟ -خب از نظر مامان من،ازدواج یک وظیفست که بهتره هرچه سریعتر انجام بشه. -وا!چه وظیفه ای؟ -وظیفه ای برای انجام بندگی و رشد.میگه این یکی از دستورات خداست و آدم باید سر وقتش وظیفش رو انجام بده! -اونوقت چرا تو رو هنوز شوهر نداده؟ -خیلی تلاش کرده!فعلا نتونسته راضیم کنه.یکم زیادی سختگیرم من! -عقاید مامانت خیلی جالبه! برعکس خانواده ی من که ازدواج رو یک اشتباه بزرگ میدونن! -عه!چرا؟ -میگن فقط دردسره. یه سرعتگیر بزرگ برای پیشرفت انسانه. و آدم نباید خودش رو گرفتار این مسائل دست و پاگیر بکنه! بعدم درکل ازدواج سخته .محدودت میکنه .دو تا آدم با دو عالم جدا، مجبورن همدیگه رو با همه ی اختلافات تحمل کنن .در حالیکه همینا اگر با هم دوست باشن، هم اختلافاتشون کمتره و هم موقع جدایی هیچ قانونی دست و پاشون رو نمیبنده! زهرا که تا الان به دیوار تکیه داده بود،نشست رو صندلی و جدی تر نگاهم کرد -اولا تا رشد و پیشرفت رو تو چی ببینی! اگر قراره بیراهه بری و به قول حاج آقا بزنی جاده خاکی،حرف مامان و بابات درسته .اما اگر میخوای به همون هدف اصلیت برسی، رشد و پیشرفت تو راهیه که خالقت برات تعیین کرده! بعدشم تو که خودت مسائل مربوط به رنج رو حفظی دختر !ما نیومدیم اینجا فقط خوش بگذرونیم .ما اومدیم تا امتحان پس بدیم و رشد کنیم. هیچکس هم نمیتونه از این رنج ها در بره! اگر با اختیار خودت رفتی سراغ رنج که رشد کنی، خب خوبه .اما اگر نری دنیا زورکی چنان رنجی بهت میده که نه تنها رشد نمیکنی، بلکه پدرت هم درمیاد! مثلا مامان من این رنج رو قبول کرده،ازش استقبال کرده،الانم داره نتیجش رو میبینه و کمِ کمش یه خانواده داره. ولی کسی همسن مامان من که این رنج رو قبول نکرده،الان تنهاست و هیچ ثمره ای از زندگیش نداره! -پس با این تعریف ها،مامان بابای من و مرجان اول از این رنج استقبال کردن،ولی بعدش از زیر بارش در رفتن. چی بگم.بیخیال. مغز من فعلا دیگه گنجایش چیزای عجیب و غریب نداره! موقع ناهار دوتایی برگشتیم آشپزخونه .زهرا رفت کمک مامانش و باهم میز رو چیدن. تمام مدت با لذت به کارهاشون و شوخی هایی که باهم میکردن خیره شده بودم و به رنجی فکرمیکردم که تو زندگی خانوادگیم ،مجبور بودم باهاش کنار بیام! "محدثه افشاری" @aah3noghte @RomaneAramesh https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
مدینه و طوس فرقی ندارد «غریب‌الغربا» یعنی دور و برت شلوغ باشد و باز تنها باشی. مدینه و طوس فرقی ندارد، وقتی حرفت را نفهمند و یاری‌ات نکنند، چه فرقی می‌کند ولیعهدِ قصر مأمون باشی یا مانند پدر در بند زندان هارون‌؟ این جهل امت است که این‌بار از  دلِ دانه‌های انگور، زهرِ خود را می‌ریزد و جگرت را می‌سوزاند و دردی که تازگی ندارد: «مردمانی که امام زمان خود را نمی‌شناسند و با دست خویش گرفتارِ غربتش می‌کنند و بعد برای تنهایی‌اش می‌گریند.» اول خودم را می‌گویم...
آقا وقتی می خواست از مدینه حرکت کند دستور داد که زن و بچه اش بنشینند و برایش نوحه کنند. فرمود: من دیگر بر نمی گردم. بناست مرا در دیار غربت مسموم کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
آقا وقتی می خواست از مدینه حرکت کند دستور داد که زن و بچه اش بنشینند و برایش نوحه کنند. فرمود: من دی
اباصلت می گویدخدمت اقا بودم به من فرمود اباصلت،منتظرم بمان اگر آمدم و دیدی عبا بر سر افکنده ام دیگر با  من صحبت نکن بدان مرا مسموم کرده اند بدان هدف شان را به نتیجه رسانده اند. اباصلت می گویدآقا رفت من هم چشم به در گشودم. 
خدا کند آقا عبا به سر نیفکنده باشد اما یک وقت دیدم در باز شد امام عبا را به سرافکنده از خانه ی مأمون بیرون آمد نمی دانم چه شده بوداما بعد از هر چند قدمی یک لحظه می نشست یک لحظه بلند می شد اباصلت جگرم پاره پاره شد