💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهاردهم
بابای سمیه و یه مَرد دیگه که انگار همون جلالی بود که دیشب راجبش صحبت کرده بودند ، توی هال نشسته بودند .
خاله اَمینه، مامان سمیه دو تا لیوان شربت خاکشیر خنک براشون بُرد ، منم سریع سفره صبحونه رو جمع کردم و بلند شدم .
همین که از پشت اُپن بلند شدم آقا جلال گفت :
+ سلام ، اشلونچ ؟
ترجمه : ( سلام ، حالتان چطور هست )
گنگ نگاهم رو بینشون چرخوندم ، کلمه سلام رو متوجه شدم و برای اینکه سوتی ندم گفتم :
- س ... سلام ، بله .
سمیه که روی به روی باباش نشسته بود بلند بلند شروع کرد به خندیدن که همه با تعجب نگاهش کردن .
× م ... مروا ، عموم میگه حالت چطوره ؟
نخودی خندیدم و سرمو پایین انداختم .
که باعث شد خیار بپره تو گلوی سهراب .
همه با تعجب بهش نگاه کردن .
خاله اَمینه چند باری پشتش زد ، ولی حالش بدتر شد
و صورتش قرمز شده بود .
سریع یه لیوان برداشتم و از کلمن براش آب ریختم .
همونطور که داشتم سریع به طرفش میرفتم، چندین بار سکندری خوردم و کم مونده بود با مخ بخورم زمین ...
تا بهش رسیدم نصف آب های توی لیوان ریختن زمین .
آب رو بهش دادم و اون یه نفس سرکشید .
- حالتون بهتره؟
صورتش مچاله شد و گفت :
× چرا آبش اینقدر گرم بود ؟
همه زدن زیر خنده .
بیا و خوبی کن .
ایش .
سمیه خودش به عربی جملاتی رو به عموش گفت که باعث خنده اونم شد .
خاله اَمینه صدام زد که به سمت اتاقش رفتم .
- جانم خاله ؟
با همون لهجه شیرینش گفت :
+ جانت سلامت مادر .
مچ دست چپم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند ، یکم پول گذاشت کف دستم و دستم رو بست .
+ ببخش دخترم چیز قابل داری نیست .
آخه اینا که خودشون چیزی ندارن بعد به منم کمک می کنن !؟
خجالت زده پول رو از توی دستم در آوردم و بهش دادم .
- این چه کاریه خاله جان ، این همه به من محبت کردید این یکی رو نمی تونم قبول کنم .
+ بگیر دخترم وگرنه ناراحت میشم .
قطعا تا تهران اینا لازمت میشن .
ان شاءالله دفعه بعدی که اومدی، بهم پسش میدی .
به اجبار پول ها رو ازش گرفتم و توی جیبم گذاشتم .
خدا خیرش بده ، چقدر لازم داشتم .
آروم خندیدم و دوباره وارد هال شدیم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پانزدهم
عمو جلال و پدر و مادر سمیه رفته بودن بیرون .
ما سه تا هم خونه تنها بودیم ...
سهراب و سمیه در حال صحبت کردن بودن که با شنیدن کلمه حجتی گوشام تیز شد و همون جور که لیوان های شربت رو بر می داشتم به صحبت هاشونم گوش می دادم .
سهراب با لهجه گفت :
+ عا سمیه ، عا همون پسره بود پارسال اومده بود .
چشماش آبی بود ، آقای حجتی اگر اشتباه نکُنم اسمش بود .
دیشب بچه ها می گفتن تو جاده قدیمیه با بچه های سپاه تا صبح دنبال یه خانومی گشتن ، از فواد شنیدُم که موقع تفحص شهدایی که دیشب پیدا شدن اون خانومه بوده ولی بعد اون غیبش زده و دیگه ندیدنش ...
خیلی دنبالشن .
بچه ها میگن تو اون جاده غیر ممکنه کسی به دادش رسیده باشه و ممکنه گیر حیوونا افتاده باشه .
طفلک !
ولی آقای حجتی توی اون هوا ، داره وجب به وجب خوزستان رو میگرده تا پیداش کنه .
با شنیدن حرفاش موهای بدنم سیخ شد و لرز عجیبی گرفتم .
حجتی دنبال من میگشت ؟!
با این فکر، کارخونه قند سازی توی دلم راه افتاد .
لیوان ها رو توی ظرفشویی گذاشتم و سمیه رو صدا زدم .
سمیه بدو بدو به سمتم اومد ، همین که خواستم لب باز کنم و حرف بزنم سمیه آروم گفت :
+ وای مروا ، اینا با توعن درسته ؟
یه چیزایی راجب فرارم به سمیه گفته بودم برای همین با صدای لرزون گفتم :
- آ ... آره سمیه با منن ، خواهش میکنم سمیه خواهش میکنم به داداشت چیزی نگو به مامانتم بگو حرفی نزنه ، بزار من برم تهران ، نمی خوام با اینا برم .
خواهش میکنم سمیه .
سمیه نگاهی به داداشش انداخت و گفت :
+ سهراب خیلی تیزه باید مراقبش باشم بو نبره ، چند بار ازم پرسید از کجا اومدی و کی هستی گفتم دوست نرگس،دخترِ خاله منیژه ای ولی مطمئنا شک کرده چون اصلا قیافت به جنوبیا نمی خوره !
حالا نگران نباش نیم ساعت دیگه حرکت می کنید .
لیوان ها رو شستم و توی آبچکان گذاشتم .
دستام رو با پشت مانتوم خشک کردم و از کشک هایی که روی اُپن بود یکی برداشتم ، چشمکی به سمیه زدم و با خنده به سمت اتاقش رفتم .
سریع چادر و روسری رو از سَرم در آوردم و گوشه ی اتاق انداختم ، با یادآوری اینکه اینجا اتاق سمیه هست سریع چادر و روسری رو ، روی چوب لباسی آویزون کردم .
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که تقه ای به درب اتاق خورد .
- کیه ؟
+ مروا جان، سمیه ام.
میتونم بیام تو ؟
- آره عزیزم بیا .
سمیه سریع وارد اتاق شد و درب رو پشت سرش بست .
اومد کنارم روی تخت نشست و سرشو انداخت پایین و پوست انگشت هاشو کند .
- چیشده چرا مضطربی؟
نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت:
+ سهراب میخواد باهات حرف بزنه .
این پسر خیلی تیزه .
قطعا یه چیزایی بو برده .
با شنیدن حرف های سمیه ، چشم هام گرد شد .
حالا چه غلطی کنم ؟
نکنه حجتی بیاد و منو ببره !
افکار منفی رو پس زدم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شانزدهم
از جام بلند شدم و به طرف در رفتم .
هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که سمیه گفت :
+ مروا کجا؟
- پیش آق داداشت .
+ آخه با این وضعیت؟
نگاهی به خودم انداختم .
چند دقیقه طول کشید تا مشکلش رو پیدا کردم .
محکم کوبیدم به پیشونیم .
سمیه خندون، روسری و چادر رو برداشت و جلوم قرار گرفت .
روسری رو با دقت روی سرم انداخت و با چند تا گیره محکمش کرد و مدل داد .
بعد از اتمام کارش ، چادر رو ، روی سرم انداخت و به طرف آینه قدی هلم داد ...
با دیدن خودم کُپ کردم .
حجاب به قدری روی صورتم نشسته بود که از نگاه کردن به خودم سیر نمی شدم .
بالاخره با صدای سمیه از آینه دل کندم و به طرفش برگشتم .
+مگه خوشگل ندیدی ؟
نخودی خندیدم و گفتم :
- خیلی تغییر کردما !
+ آره .
خوشگل تر شدی .
بدو بریم که سهراب الان صداش در میاد .
لبخندی زدم و گفتم:
- بریم .
دوباره نگاهی به خودم انداختم و با سمیه هم قدم شدم و از اتاق بیرون اومدیم .
سهراب، پشت به ما، درحال حرف زدن با تلفن بود .
× باشه باشه حواسم هست .
نه خیالت راحت ...
بالاخره باید بفهمیم خودشه یا نه ...
آخه کِی دیدی بندو به آب بدم؟
گفتم که
جوری ازش میپرسم که بو نبره ...
باشه باشه .
من باید برم .
فعلا یاعلی .
قطع کردن تلفن و برگشتنش به طرف ما همانا و زل زدنش به ما هم همانا .
× ش ... ش ... ما ... از کی ... اینجا ... یید ؟
با پوزخند گفتم :
- از همون موقعی که به یه بدبختی شک کرده بودید و قرار بود از زیر زبونش بکشید که چی شده ..
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفدهم
گنگ نگاهم کرد .
همون جور که گوشه چادر رو گرفته بودم گفتم :
- شما فکر میکنید اون خانومی که دیشب فرار کرده من بودم ؟!
با شنیدن حرفم چشماش برق عجیبی زد و تلفن رو روی میز قرار داد .
× من کی گفتم اون خانوم فرار کرده ؟!
گفتم غیبش زده !
ای خاک تو سَرت مروا ، باز سوتی !
با لکنت گفتم :
- خ ... ب ... ه ... هرچی .
سمیه ... ب ... به ... م ... من گفت ... ف ... رار کرده.
چند لحظه ای به صورتم خیره موند و بعد گفت :
× بفرمایید بشینید.
روی مبل رنگ و رو رفته ای نشستم و سمیه هم بلافاصله کنارم نشست .
سهراب هم روی مبل تک نفره ای رو به روی من نشست .
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- میشنوم .
سهراب نگاهی به سمیه کرد و گفت :
× میشه برای من یه لیوان آب بیاری ؟
واسه مهمونمون هم یکم میوه بیار .
سمیه نگاه مشکوکی کرد و با ، باشه ای از جاش بلند شد .
- سمیه جان من تازه صبحونه خوردم برای من چیزی نیار .
سمیه سرشو تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت .
سهراب نفسی تازه کرد .
× دلیل اینکه گفتم بیاید اینجا این بود که ...
ببینید من اهل مقدمه چینی نیستم !
رُک و رو راست میگم که آقای حجتی دیشب تا صبح وجب به وجب خوزستان رو دنبال اون خانمه گشته .
از طرفی اومدن شما به اینجا ...
اومدن شما به اینجا ...
لا الله الا الله .
شما اون خانومه هستید ؟
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم .
- چرا فکر می کنید من اون خانومه هستم ؟!
× چون تمام نشانه ها همین رو میگه ...
- من دوست نرگس هستم .
بخاطر طلاق پدر و مادرم ، از تهران پناه آوردم به اینجا ...
حدودا نیم ساعت دیگه هم برمیگردم تهران .
نمی دونم اون دختره احمق روی چه حسابی فرار کرده ...
یعنی همون گم شده ...
ولی شما اشتباه فکر می کنید من اون دختره نیستم .
خواست حرفی بزنه که موبایلش زنگ خورد .
بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد رو به من گفت :
× عمو جلال زنگ زده میگه آماده شید تا بیان .
حرفی که خواست بزنه رو یادش رفت و سریع از خونه خارج شد ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگی...
درست از جایی شروع میشود...
که فکرش را هم نمیکنی!
دلتنگی...
نه زمان میشناسد...
نه مکان!
نه یار میشناسد...
نه دیار!
درست وقتی سراغت میآید...
که در اوج نیازی و...
دلت را آشوب میکند!
میتازد و ناز میکند...
هِی اینطرف و آنطرف میکشاند و...
درست وقتی دست از سرت بر میدارد...
که دیگر هیچ امیدی نداری!
دارد دیر میشود...
دارد طولانی میشود...
دارد سخت میگذرد...
دارد بلوا میکند...
دارم رسوا میشوم!
این عاشق...
به یک نگاه کریمانهات
نیاز دارد؛
حضرت ارباب!
بطلب کربلا...
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam96
@sadrzadeh1
@rafiq_shahidam
🕊🕊🕊
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑♡♥♡๑━━━━╝
شب جمعه ... و تپش
شب جمعه .... و داغ
شب جمعه .... و دلتنگی
بدتر اینکه تمامِ خودت را چند روز پیش، لابلای آغوشش جاگذاشته باشی و پابرهنه، بی خودِ خودت برگشته باشی.
سالهاست نمیفهمم ؛
چرا شب جمعهها، اکسیژنِ زمین تمام میشود، و فقط رو به آسمان کربلا،
درست همانوقت که با هقهق صدا میزنی؛ #السلام_علیک_یا_اباعبدالله
راهِ نفست باز میشود....
حسین جان؛ حالِ سربازت عجیب خراب است.
نگاهی آقـــا ....
زیارت عاشورا رو امشب با دلى خاشع و نيّتى خالص و چشمى اشكبار و صدايى محزون به نیت فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف قرائت كنیم.
بدون شك دعا با چنين كيفيت به مقام اجابت نزديكتر و ظهور آثارش حتمى است.
#شبتون_شهدایی_#التماس_دعااا🤲🏻