#سهشنبههاےجمڪرانے🍃🌺
مولای غریبم مهدی جان
ای کاش یک سهشنبه شبی قسمتم شود
در راه جمکران سر راهی ببینمت ...
▪️به حقِّ چادرِ خاکیّ فاطمه برگرد
▫️که مستجاب بگردد دعای مادرتان
#اللهمعجللولیکالفرج
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ💛ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ💛ღ๑━━━━╝
🌹حاج حسن همیشه نوجوانان و جوان ها را با خودش جمع می کرد می برد کوه نوردی. بودند در بین بچه ها کسانی که حرمت ایشان را آن طور که لازم بود ادا نمی کردند. حتی یکی از بچه ها بود که ایشان را با اسم کوچک صدا می کرد.
این فضا خیلی اذیتم می کرد. یک بار بهش گفتم: حاج حسن! اگه اجازه دهی می خواهم به این شخصی که شما را با اسم کوچک صدا می کند، تذکری دهم.
🌹ایشان ممانعت کرد و گفت: این بچه ها الان با فضای اینترنتی و مجازی سر و کار دارند. کوچه و خیابان هم که پر از گناه است. همین که ما بتوانیم یک ساعت این ها را از آن محیط گناه دور کنیم، این یعنی چکیده و حاصل تمام کار کوهنوردی ما.
❤️شهید حسن طهرانی مقدم❤️
✍کتاب با دست های خالی
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
🌹در زمانی که چروک بودن لباس ها و نامرتب بودن موها نشانه بی اعتنایی به ظواهر دنیا بود، حمید خیلی خوشگل و تمیز بود. پوتین هایش واکس زده و موهایش مرتب و شانه کرده بود. به چشمم خوشگل ترین پاسدار روی زمین می آمد.
🌹روح و جسمش تمیز بود. وقتی می خواست برود بیرون، می ایستاد جلوی آینه و با موهایش ور می رفت. به شوخی می گفتم: ول کن حمید! خودت را زحمت نده، پسندیده ام رفته.
می گفت: فرقی نمی کند، آدم باید مرتب باشد.
🌹شهید حمید باکری🌹
✍کتاب نیمه پنهان ماه
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
1.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃حاج اسماعیل دولابی؛
✅اگر خواستار زیارت امام زمان هستیم باید به عجز و ناتوانی خود اقرار کنیم،
تا وقتی گمان کنیم با همت و تلاش و هنر خود میتوان خوبان را دید راه به جایی نخواهیم برد
👌 اما به محض مایوس شدن از قدرت خود، خدا پرده را کنار میزند......
😔یا صاحب العصر و الزمان :متی ترانا و نراک...
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
#تــلنگرانہ💓✨
يہ مذهبـے
باید بدونہ که رفیق شهـید داشتـن
فقـط واسـہ ۍ
خوشگلے پروفـایل نیـس!
باید یـاد بگیـره حـرف شـهید رو
تـو زنـدگیش پیاده کـنه
وگرنـه از رفـاقت
چیـزی نفهمیـده‼️
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_شانزدهم
#فصل_دوم🌻
[[[[ از زبان آراد ]]]]
پتو رو بیشتر روی خودم کشیدم تب و لرز خیلی شدیدی گرفته بودم، امروز صبح هم موقع تعویض لباس هام متوجه لکه های قرمز رنگی روی سطح پوستم شده بودم.
هر روز علائمم بیشتر از قبل می شد ، نمی دونم با چه جرئتی به بابا گفتم که با پدر خانم فرهمند تماس بگیره و راجب خواستگاری باهاش صحبت کنه انگار امید زیادی به درمان داشتم.
به گفته دکترم از چند روز دیگه باید شیمی درمانی رو شروع می کردم،
از تمامی عوارض شیمی درمانی مطلع بودم اما باز با این وجود درخواست خواستگاری دادم، بابا که خیلی از شنیدن این خبر خوشحال شد
ولی مامان همه نگرانیش آینده مروا خانوم بود می گفت نباید آینده یه دختر رو اینجوری به بازی بگیریم و در پاسخ تمامی نگرانی های مامان بابا جمله ای که همیشه می گفت رو تکرار می کرد.
" که داند به جز ذات پروردگار
که فردا چه بازی کند روزگار "
اگر به عشق مروا خانوم شک داشتم و قدمی برای خواستگاری بر نمی داشتم
با گفتن اون حرف هاش به آیه دیگه جای شکی برام نموند و متوجه شدم که عاشقمه، از حسی که خودم هم راجبش داشتم مطلع بودم ، هوس نبود عشق بود ...
این رو همون موقع که گم شد متوجه شدم.
برای اینکه هر دوتامون به گناه کشیده نشیم باید خیلی زودتر از ایناها اقدام می کردم اما اتفاقات اخیر الخصوص سرطانم باعث شده که کمی به تاخیر بندازمش.
اگر عشقش واقعی باشه حاضره با سرطانی بودنم کنار بیاد و جواب مثبت بده.
هرچی خدا میخواد ، امیدم به اونه و از وقتی بحث خواستگاری رو پیش کشیدم انگیزه بیشتری برای شروع شیمی درمانی دارم
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_هفدهم
#فصل_دوم🌻
[[[[ از زبان مروا ]]]]
شومیز سفید رنگی با آستین های پف و دامن بلند مشکی به تن کردم.
چادر حریر صورتی رو هم از روی تخت خواب برداشتم و به سر کردم، به خودم نگاهی انداختم بدک نبودم میشه گفت تا حدودی خوب بودم البته بدون در نظر گرفتن جوش های پیشونی و سیاهی خیلی کم زیر چشم هام.
از این مراسم به جز مامان و بابا هیچ کس قرار نبود مطلع بشه حتی کاوه!
اگر بابا اینا متوجه بشدند که حجتی سرطان داره خدا میدونه که چه بلبشوای بر پا میشه.
روی تخت خواب نشستم، چند تا نفس عمیق کشیدم و آیت الکرسی رو زیر لب خوندم امشب اصلا آرامش نداشتم.
علتش نامعلوم بود فقط می دونستم دلم گرفته از کی رو نمی دونم ولی خیلی ناراحت بودم، به خودم که نمی تونستم دروغ بگم مدام حرف های حجتی توی ذهنم تداعی میشد.
اون یک درصد هم به فکر من نیست پس این مراسم خواستگاری دیگه چه صیغه ایه!
گریم گرفته بود از رفتار های سرد حجتی، یعنی بعد از عقد هم قراره اینجوری باشه!
نمیشه که!
خدایا تا اینجاش رو به خودت سپردم درستش کردی بقیه راه رو هم میسپارم دست خودت.
اصلا غمی نیست وقتی تو هستی، آره خدا جونم این بنده گناهکارت غیر از خودت هیچ کس دیگه ای رو نداره.
وقتی با خدا صحبت می کردم عجیب آروم میشدم، آرامش واقعی پیش خود خودشه، این آرامش رو هیچ جای دیگه تجربه نکرده بودم خیلی عجیب بود مواقعی که با خدا صحبت می کردم و بعدش بدون اراده خودم حسابی آروم میشدم.
توی صحیفه سجادیه یه متن بود که خیلی به دلم مینشست.
" يامُنْتَهيمَطْلَبِالحاجات
ایتنهاشنوایحرفهایدلم."
چشمام رو بستم و خیلی آروم زمزمه کردم.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_هجدهم
#فصل_دوم🌻
سرم رو از روی میز برداشتم و فلاسک رو کمی جلوتر هل دادم، رو به مامان که داشت با میوه های روی میز ور می رفت گفتم:
- مامان نیم ساعت گذشت ولی هنوز نیومدن!
نکنه پشیمون شدن؟!
همزمان با اتمام جمله ام آیفون به صدا در اومد که یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست، روسریم رو مرتب کردم و چادر رو جمع و جور کردم.
همراه مامان به سمت در حرکت کردم، دستام میلرزید و توان کنترل دست و پام هام رو نداشتم، چند باری هم آب دهنم رو با صدا قورت دادم و با بسم الهی از هال خارج شدم.
برای چند ثانیه نگاهم رو بهشون دوختم و وقتی متوجه موقعیتی که در اون قرار داشتم شدم خیلی سریع نگاهم رو دزدیدم.
فقط حجتی با پدر و مادرش اومده بودن و این کمی استرس رو کمتر می کرد، اینجوری تعداد استکان های چایی هم کمتر بود.
همین جور داشتم با خودم محاسبه می کردم که سبد گلی روبروی چشمام قرار گرفت لبخندی زدم و سبد گل رو از دست مادر آقای حجتی گرفتم و با مهربونی در آغوشش گرفتم.
با پدر و مادرش خیلی گرم سلام و علیک کردم اما وقتی به خودش رسیدم سر به زیر سلامی کردم که خیلی آروم جوابم رو داد.
از آشپزخونه به بیرون خیره شدم، مامان کنار فلاسک چایی حبسم کرد و گفت تا دم نکرده حق خروج از آشپزخونه رو ندارم، مدام تکونش می دادم تا هرچه سریعتر دم کنه.
صدای خنده بابا و پدر حجتی روی مخم رژه می رفت آخه اینجا مراسم خواستگاریه یا ...
لا اله الا الله، الان یه چیزی می گفتم که ...
+ خل شدی؟!
چرا با خودت حرف میزنی؟!
یالا چایی ها رو بیار دیگه!
با شنیدن صدای مامان هینی کشیدم و با تته پتته گفتم:
- چرا مثل جن ظاهر میشی مادر من!
نزدیک بود سکته کنم!
باشه، خب الان میارم تو برو خودم میارم اینجا باشی استرس میگیرم!
باشه ای گفت و با سرعت از آشپزخونه خارج شد، صلواتی فرستادم و چایی رو ریختم.
عجب چایی شده بود!
لبخند گله گشادی زدم که خیلی سریع جمعش کردم و با برداشتن سینی از آشپرخونه خارج شدم.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_نوزدهم
#فصل_دوم🌻
نگاهم رو از سینی چایی گرفتم و به چشمای بابا دوختم، به سینی نگاه نکن مروا!
به سینی نگاه نکن که الان همشون میریزن!
نفسم رو حبس کردم و سینی رو نزدیک آقای حجتی کمی پایین تر گرفتم، به قند های توی قندون چشم دوختم تا مبدا با حجتی چشم تو چشم بشم.
استکان چایی رو برداشت و سر به زیر تشکری کرد، به سمت پدر و مادرش رفتم و به اون ها هم چایی تعارف کردم.
در آخر هم استکان بابا رو کنار دستش گذاشتم و روی مبل کنار مامان نشستم.
زیر چشمی به حجتی نگاه کردم، یالا بخور دیگه!
چقدر لفتش میدی تو!
استکان رو برداشت و کمی از چایی خورد، گذاشتن استکان در زیر استکانی همانا و چشم تو چشم شدنمون همانا، وقتی متوجه شد که من هم به اون نگاه میکنم چایی توی گلوش پرید و چند تا سرفه کرد، خجالت زدم لبهی چادر رو گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
بالاخره بعد از ربع ساعت چایی خوردن حجتی تمام شد و نگاهی به پدرش کرد.
پدرش چاقویی که در دست داشت رو کنار پرتقال گذاشت و رو به بابا گفت:
+ آقای فرهمند اگر اجازه بدید بچه ها برن و کمی راجب خودشون صحبت کنند.
بابا لبخند خیلی گرمی زد و رو به من کرد.
× بله حتما، مروا جان آقای حجتی رو راهنمایی کنید.
لبخند محوی روی لبم نشوندم و بلند شدم که همراه با من حجتی هم بلند شد، پیش قدم شدم به سمت راه پله رفتم.
خیلی آروم پله ها رو بالا می رفتم، حدود بیست تا پله رو طی کردیم که متوجه شدم حجتی به سختی نفس میکشه.
بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم:
- حالتون خوبه؟!
سرفه ای کرد.
+ ب ... بله.
سه پله دیگه بالا رفتیم، در اتاقم رو باز کردم و سر به زیر گفتم:
- بفرمایید.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c