eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
4.6هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
14.8هزار ویدیو
182 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 سربند یا زهرا(س) یعنی.. 🌹سرم را بند عشقت میکنم مادر... 🌹دلم را گرم گمنامی کن به رنگ خودت... 🌿 سلام بر پاره های تن بی مزار یازهرا(س) شهیدانه تا شهادت 🕊: ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان گردان سیاهپوش راوی( خواهر شهید ) قسمت پانز دهم طرفی کامال تحت نظر بود. در آن دوره ناصر خیلی برایمان نامه مینوشت. تنها راه ارتباطیمان نامه بود. به او مرخصی نمیدانند. حسابی دلمان برایش تنگ شده بود. مادر از بس دلتنگی میکرد، با عکس ناصر حرف میزد. چشمانش پر از اشک میشد و میگفت: »چقدر جات خالیه پسرم!« فرح هم که عین خواهر دوقلو برای ناصر بود، خیلی بیتابی اش را میکرد. اینکه از اوضاع و احوالش بیخبر بودیم، بیشتر غصه میخوردیم. سربازها همه در پادگانها آماده باش بودند. جریان انقلاب به سمت پیروزی میرفت و ارتش سختگیری های زیاد میکرد. یک مرخصی جادویی دیگر همه از آمدن ناصر ناامید شده بودیم. چند روزی بود که با بچه هایم در خانه ی عزیز مانده بودیم تا در کارهای عروسی جلال و کمال کمک کنیم. صبح زود کسی زنگ در را زد. عباس در را باز کرد و با خنده داخل خانه شد. همگی سر سجاده بودیم و نماز صبح میخواندیم. به چهره ی عباس خیره ماندیم تا بگوید چه کسی بود که آن موقع صبح زنگمان را زده بود. اگه گفتید کی اومده؟ ً فرح از جایش بلند شد و با خوشحالی فریاد زد: »حتما ناصر اومده!« بعد به ِ سمت در راهرو رفت. ناصر پشت در مخفی شده بود تا نمایش عباس تمام شود. فرح که در را باز کرد، ناصر یک ً دفعه خودش را جلو انداخت تا مثلا فرح را بترساند. فرح خنده کنان ناصر را که بعد از چند ماه به خانه آمده بود، بوسه باران کرد. عزیز و من و فریده هم از سر سجاده هایمان بلند شدیم. آقاجان و جلال و کمال هم از اتاق جلویی با شنیدن صدای ما بیرون آمدند و یکی یکی ناصر ِ را در آغوش گرفتیم. کمال با خنده گفت: »داداش آش خورم، چطوری تونستی مرخصی بگیری؟« عزیز قبل از اینکه ناصر جواب دهد، جلو رفت و گفت: »خدا رو شکر که اومدی عزیزم. چه خوب که به موقع اومدی. عروسی فردا شبه.« فرح هم نگذاشت ناصر حرف بزند. دست ناصر را گرفت و گفت: »داداش بیا بریم اتاق عقد رو بهت نشون بدم. خیلی زحمت کشیدیم. خیلی قشنگ شده. البته هنوز کامل نشده.« این بار ناصر با خنده گفت: »چه فایده. اتاق عقد من که نیست.« بلند گفتم: »ان‌شاءالله نوبت تو هم میشه و خودم برات اتاق عقدت رو درست میکنم.« ناصر همراه فرح و فریده به اتاق عقد رفت. عزیز سر سجاده اش نشست و خدا را شکر کرد. من هم اذکار بعد از نمازم را گفتم و طبق معمول زیارت عاشورا خواندم. صدای خنده های فرح و فریده و ناصر از اتاق عقد بلند شده بود. سجاده ام را جمع کردم و به جمعشان پیوستم. چه خبره! خونه رو گذاشتید روی سرتون! بذارید ناصر یه دوش بگیره و استراحت کنه. وقت زیاده برای خندیدن. فریده و فرح دلشان را گرفته بودند و ریسه میرفتند. ناصر جای عروس و داماد زیر تور سفید درست روبه روی آینه و شمعدان نشسته بود و کلاهش را کج روی سرش گذاشته و معلوم بود که ادای افسرانش را درمیآورد. به اصرار من، فریده و فرح دست از سر ناصر برداشتند تا به حمام برود. تا ناصر از حمام بیرون بیاید، سفره ی صبحانه را انداختیم. آقاجان یک قابلمه ی بزرگ حلیم بوقلمون با چندتا ادامه دارد ... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
رمان گردان سیاهپوش راوی( خواهر شهید ) قسمت شانزدهم سنگک تازه گرفته بود. آقاجانم میدانست که ناصر عاشق حلیم است. همگی دور سفره جمع شدیم. بوی حلیم هم همه خانه را پر کرده بود. خوشحال بودم که باز هم همه دور یک سفره جمع هستیم. با آمدن ناصر جمعمان جمع شده بود. هنوز قاشق اول را نخورده بودیم که ناصر خوشمزه بازیهایش را شروع کرد. ننه جون گفت: »پسر تو چرا اینقدر شیرینی آخه؟« ناصر هم که همیشه حاضرجواب بود، خیلی جدی گفت: »ننه جون، من وقتی نوزاد بودم، با عزیزم رفتم تهران. بعد رفتیم کارخونه ی قند رضا عموجان و اونجا عزیز برای اینکه من شیرین بشم، من رو انداخت توی پاتیل بزرگ شکر. من هم اونجا کلی دست ً و پا زدم و غلت زدم تا کامال شکری شدم. خالصه حالا برای همین این همه شیرینم.« از خنده، اشک از چشمانمان سرازیر شده بود. خیلی خوشحال بودیم که ناصر توانسته بود خودش را به ً موقع برساند. عروسی بدون ناصر اصلا لطفی نداشت. پرسیدم: »ناصر جان، چطور اومدی؟« ـ آبجی حشمت، از اولش تعریف کنم یا از آخرش؟ سهیلا بچه ی اولم گفت: »دایی از آخرش بگو؛ آخرش همیشه خنده داره.« ـ آخرش اینه که بلیت خریدم و سوار اتوبوس شدم و از رضائیه اومدم قزوین. همه تازه آرام شده بودند، اما به خاطر با مزه تعریف کردنهای ناصر از خنده منفجر شدند. سهیلا گفت: »دایی، مگه عجبشیر نبودید؟« کمال که کنار سهیلا نشسته بود، به جای ناصر جواب داد و گفت: »دایی ناصرت شش ماه آموزشی رو توی عجبشیر گذرونده. سربازیش توی پادگان رضائیه است.« آقاجان گفت: »پسرم چطور بهت اجازه دادن؟ نکنه فرار کرده باشی؟«نه آقاجان. فرار نکردم. نگران نباشید. بهم پنج روز مرخصی دادن. با تعجب پرسیدم: »آخه الان حکومت نظامیه. خیلی اوضاع به هم ریخته است. ً به سربازها اصلا مرخصی نمیدن. همسایه ها هم به ما میگفتن دلتون رو خوش ً نکنید که به ناصر اجازه بدن بیاد. واقعا چطور به تو اجازه دادن؟« ناصر گفت: »جادوشون کردم.« هنوز ادامه ی حرفش را نزده بود که بچه هایم خندیدند. کافی بود ناصر فقط لب باز کند. تمام حرفهایش برای همه خنده دار بود. از بس شوخی میکرد، معلوم نبود حرف جدی میزند یا شوخی. جلال کنار ناصر نشسته بود. دستش را روی زانوی ناصر زد و گفت: »حالا از اول تعریف کن و بگو که چطور جادوشون کردی؟« ـ با جوراب. همه به چهره ی ناصر خیره نگاه کردند و با تعجب پرسیدند: »با جوراب!« ُ ـ بله. با یه لنگه جوراب که یک هفته بود نشسته بودم و وحشتناک بوی عرق میداد. خب از صبح تا شب پام توی پوتین بود دیگه. جلال گفت: »ناصر چرا اذیت میکنی؟ بگو و خالصمون کن.« ـ باورتون نمیشه؟ همه با نگاهشون گفتند: »نه!« ـ هیچی بابا. رفتم مرخصی بگیرم که فرماندهم گفت: پسر، مملکت رو هواست، اون وقت تو میخوای که من بهت مرخصی بدم! گفتم: آخه عروسی دوتا برادرامه؛ با هم، توی یه شب. این هم نامه ی خواهرم. دو روز بیشتر به عروسی نمونده... خلاصه کلی حرف زدم، ولی آخرش فرمانده گفت: سرباز، برو ادامه دارد... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
سردار شهید مسعود پیشبهار بهبهان به دنیا آمد. پدرش حسین کارگر شرکت نفت بود. تا پایان دوره متوسطه در رشته صنعتی درس خواند و دیپلم گرفت. با شروع جنگ تحمیلی، در مهرماه ۱۳۵۹ برای گذراندن آموزش نظامی به بسیج مراجعه کرد و یک دوره کوتاه و فشرده نظامی را طی نمود و عازم جبهه های نبرد شد و بعد از چند ماه حضور فعال در جبهه به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد. سال ۱۳۶۰ در گُلف (پایگاه منتظران شهادت) که مرکز فرماندهی جنگ در جنوب بود به نوعی مسعود را کشف کردند و پی بردند که از لحاظ هوش و تدبیر نظامی آدم بسیار لایقی است و برای گذراندن یک دوره فشرده طرح و عملیات انتخاب شد و پس از طی این دوره تا زمان شهادتش به عنوان مسئول طرح و عملیات قرارگاه نصر در کنار سردار شهید حسن باقری بود و تا لحظه شهادت هم هیچ کس نمی دانست که مسعود در جنگ چه کاره است. سردار شهید مسعود پیشبهار، این فرمانده جوان و ۱۹ ساله ای که می توانست آینده بسیار درخشانی داشته باشد و منشأ خدمات مهمی در جنگ باشد سرانجام بعد از ۱۸ ماه حضور فعالش در جبهه ها در مرحله سوم عملیات بیت المقدس، ۲۱ اردیبهشت ۱۳۶۱ در دارخوین به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 👇👇 🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 @shahidmedadian ❤❤❤❤ https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
دلنوشتـــــــــه ....دلخوشیم به اینکه روزی از این قفس تنگ و خفقان جسم خارج میشویم و با شما به اوج آسمانها به پرواز در می‌آییم.... تا که آید آنروز لحظه‌هارا میشماریم ای شهیدان..... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
🌾🌾 دلتنگ‌ که‌ شده‌ باشی‌ انگار‌ همه‌ی‌ روزهای‌‌ هفته‌ پنج‌شنبه‌ میشوند‌ و‌ جای‌ خالیش‌ مدام‌ خالی‌تر..... شهیدانه تا شهادت 🕊: ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
شهیدانه تا شهادت 🕊: به قول خودتان،، شرط شهادت ،اخلاص است.. کار ما ناخالصی دارد...درست اما دوستی باشما ناب است... ناخالصی ندارد.. ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدانه تا شهادت 🕊: دیروز پشت خاکریز بودیم و امروز در پناه میز! دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود. جبهه بوی ایمان می داد و اینجا ایمانمان بو می دهد… شهیدانه تا شهادت 🕊: ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
🍂🍂🍂کانال کمیل قصه ها دارد برای ما،، 🍂🍂🍂کانال کمیل گهواره فرزندان سرزمین من 🍂🍂🍂کانال کمیل لالایی خوان،پرستوهای شکسته بال 🍁🍁🍁کانال کمیل برای ماهم قصه بخوان،، شاید دلمان آرام شود.... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🍀ﮔﺎﻫﯽ ﺧﺪﺍ... ﺑﺎ ﺩﺳﺖِ ﺗﻮ... ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ...! 🌹🌹🌹🌹 ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻮ، ﮔﺮﻩ ﮐﺎﺭ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ...! 🌹🌹🌹🌹 ﺑﺎ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﺗﻮ، ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﻭ ﻋﺮﯾﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﺪ...! 🌹🌹🌹🌹 ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﺗﻮ، ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ...! 🌹🌹🌹🌹 ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ، ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ، ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ... 🌹🌹🌹🌹 🌼دستتان در دست خدا باشد✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࢪفیق‌شهیدیعنی:😇 ٺـوے‌اوجِ ‌نا‌امیدے..،🌱 یڪ ‌پاࢪٺے‌بین‌ٺو‌و‌خـدا‌بشھ🍂 |^و‌جـوࢪ‌ے‌دستٺ‌ࢪو‌بگیرھ🌟 ڪھ‌متوجه‌نشی (: ❤️
اینجا کانال شهادت زیبای و هم رزمانش آخرین پیام بیسیم چی ب شهید شهادت در کانال کمیل آن هم با تیر خلاصی دشمن ملعون اینجا ک می آیی تازه می فهمی چ قدر مدیونی
.﷽ . اواخر سال ۶۲ به من گفتند که آقای آوینی نیاز به کمک دارد. شما برای کمک به ایشان از جهاد به تلویزیون برو.🚶 من بعد از لیسانس ۴ سال به صورت آکادمیک فیلمسازی خوانده بودم.⁦ فن فیلمسازی را بلد بودم. قبل از انقلاب فیلمبرداری فیلم سینمایی انجام داده بودم. 💯 اما به دلایلی آن زمان نمی‌شد. چون همه کارهایم در واحد تولید فیلم پشتیبانی جنگ از بین می‌رفت و باید آنها را حفظ می‌کردم. ولی این تا پایان جنگ برای من عقده شد که چرا نتوانستم از نزدیک با او کار کنم.😔 بعد از آن خدا دو فرصت دیگر به من داد. یکبار در جریان ساخت مجموعه‌ی ۷ قسمتی «ساعت ۲۵» بود که اگر او نبود اصلاً این مجموعه ساخته نمی‌شد.🌷 شاید اگر مرتضی آوینی نبود هیچ وقت فیلم‌هایی که بعد از جنگ ساختم، ساخته نمی‌شد. یعنی با رهنمود و حال خاص او بود. 🥰 معتقدم تمام تحقیقاتی که کرده بودم، در مقابل آن چیزی که در برخورد با ایشان به دست آوردم یک‌دهم هم نبود. بعد از آن مجموعه، مستند «خنجر و شقایق» با موضوع مقاومت مردم بوسنی بود که در ۱۰ قسمت آماده شد.... و در این کار کاملاً با هم در ارتباط مستقیم بودیم. در تمام مدتی که در حوزه حضور داشت هر روز ما با هم ملاقات داشتیم. نشست‌هایش خیلی گرم بود و آدم‌های خیلی خاصی آنجا می‌آمدند. فکر هم نمی‌کردم شهید شود. وگرنه خیلی از مواقع دوربین هم داشتم.🌷🌷🌷 اگر شما بخواهید بدانید که در حالت عادی ایشان چگونه بود، سندی نیست.🥺😔 @rafiq_shahidam96 پیج های مجموعه فرهنگی شهید ابراهیم هادی و فالو کنید و به دوستانتون معرفی کنید ⤵️🌹⤵️🌹⤵️🌹⤵️🌹⤵️ @shahid_rahman_medadian @shahid__mostafa_sadrzadeh1 @shahid__mostafa_sadrzadeh2 @esmaeil_daghayeghi 1401/2/21 https://www.instagram.com/p/Cdafb3zoWiF/?igshid=MDJmNzVkMjY=
~🕊 🌴✨ وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ. ﺣﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ. ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ..😔🥺. ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا