eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
4.9هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
19.3هزار ویدیو
272 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 خیلی قشنگه با حوصله بخونید 👇🏻 ▪️داستان حضرت حبیب بن مظاهر چیست؟⁉️🤔 ▪️ وچه شدکه به او امام حسین علیه السلام دادند؟⁉️🤔 🌺زمانی که امام حسین علیه السلام کودکی خردسال بود ؛حبیب جوانی بیست ساله بود او به امام حسین علیه السلام داشت به طوری که هرجا امام حسین(ع) می رفت این 💕 او را به دنبال محبوب خود میکشید🙂 👳🏻‍♂پدر حبیب که متوجه حال پسر شد از او پرسید: ▪️ چه شده که لحظه ای از حسین(ع) جدانمی شوی ؟⁉️🤔 🙍🏻‍♂ حبیب فرمود: پدر جان من شدیدا" به حسین علاقه دارم💕 واین مرا تاجایی می کشاند که در عشق خود 😔 👳🏻‍♂مظاهر پدر حبیب رو به پسرکرد و گفت: حبیب جان داری ⁉️ 🙍🏻‍♂حبیب فرمود :بله پدرجان✅ 👳🏻‍♂چیست؟⁉️🤔 🙍🏻‍♂حبیب عرض کرد اینکه ماشود.😃 👳🏻‍♂پدر موضوع علاقه حبیب به امام حسین(ع) علیه السلام را با مولای خود 🌸علی علیه السلام گذاشت👌🏻 و از ایشان دعوت کردکه روزی مهمان آنها شوند🌸 امام علی علیه السلام مهمانی حبیب را با جان و دل قبول کرد😍 ☀️ فرا رسید حال و روز حبیب وصف نشدنی بود 🤗 و برای 👀دیدن حسین(ع) آرام و قرار نداشت بر خانه 🏠رفت واز دور آمدن حسین علیه السلام را به نظاره نشست سرانجام سر رسید😃 🙍🏻‍♂از دور حسین علیه السلام را به همراه پدر دید👀 درحالی که ازبالای پشت بام پایین می آمد پای حبیب منحرف شد😥 و از افتاد🙁 👳🏻‍♂پدر خود را به او رساند ولی حبیب 😓 👳🏻‍♂پدرحبیب که نمی خواست مولایش را ناراحت ببیند بدن حبیب را در گوشه ای ازمنزل مخفی کرد و آرامش خود را نگه داشت🙂 🌸امام علی علیه السلام از اینکه حبیب به بود تعجب کرد 😳 🌸فرمود:مظاهر با علاقه ای که ازحبیب نسبت به حسین دیدم در تعجبم 😳که چرا او را نمی بینم ؟⁉️ 👳🏻‍♂پدر عذرخواهی نمود،گفت: او کاری است. 🙂 🌸 امام حبیب را گرفت وحال او را جویا شد🤔 اما این بارهم 👳🏻‍♂پدرحبیب راداد🙁 🌸امام کرد که حبیب را 🗣صدا بزنند در این هنگام مظاهر از آنچه برای حبیب افتاده را 😔 🌸امام فرمود بدن حبییب رابرای من بیاورید 😥 ‌ حبیب😓 را امام گذاشتن تا چشم امام به بدن حبیب افتاد اشکهایش سرازیر😭 شد رو به حسین(ع) کردوفرمود:پسرم این جوان به 💕 که به شما داشت داد حال خود در مقابل این عشق انجام می دهی؟⁉️ 😭 اشکهای نازنین حسین(ع) جاری شد 🤲🏻دستهای مبارکش را بالا برد و از خواست به حسین(ع) و محبت💝 حسین(ع) حبیب را بار دیگر 😌 ⏪در این هنگام دعای حسین شد😍 و حبیب شد.🤩 🌸امام علی علیه السلام رو به حبیب کرد و گفت: ⬅️ ای حبیب به که به حسین(ع) داری ♥️خداوندبه شما نمود و را به شما داد😍 که هرکس پسرم حسین(ع)را نام او را در زائران حسین(ع) .📝 ⏪به همین جهت در زیارت حبیب این چنین گفته شده 👇🏻 ✋🏻سلام برکسی که زنده شد ودو بار از دنیا رفت✨ 💠ای حبیب تو را به عشق حسین(ع)قسم میدهم که هرکس این داستان را نشر دهد نام او را در دفترزائران حسین(ع) ثبت کن🤲🏻 📚منابع: طریحی خوارزمی الامال ❤️ (ع)🏴 ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت بستری شدن ایوب آنقدر زیاد بود که بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود. از اتاق عمل که بیرون می آوردنش نیمه هوشیار شروع می کرد به حرف زدن: _"شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی، پزشکی تدریس می شود. بگذار خوب بشوم، می رویم آنجا و من بالاخره پزشکی می خوانم." عاشق بود. شاید از بس که زیر رفته بود... و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده بود. چند بار پیش آمد که وقتی پیوند گوشت به دستش نگرفت خودش فهمید عمل خوب نبوده. یک بار بهش گفتم: + ایوب نگو، چیزی از عملت نگذشته صبر کن شاید گرفت. سرش را بالا انداخت. مطمئن بود. دکتر که آمد بالای سرش از اتاق آمدم بیرون تا نماز بخوانم. وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود. بدون اینکه ایوب را کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بود. وگرنه کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت دست خود ایوب بود و خون... ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود. ایوب از حال رفته بود... که پرستارها برای مسکن قوی آمدند. دوست نداشت کسی کنارش باشد. هم خیلی کرد اما ایوب قبول . ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه بود. از هر موضوعی،کتاب می خواند. یک کتاب دو هزار صفحه ای به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام آن را زمین نگذاشته بود. گفتم: + دیر وقت است نمیخوابی؟ سرش را بالا انداخت + مگر دنبالت کرده اند؟ سرش توی،کتاب بود. _ باید این را تا صبح تمام کنم. صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود. با پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود. تا دوساعت بعد هنوز جای دوتا فرورفتگی کوچک، بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند