تموم مشکل بشر اینه که
فکر میکنه #ظهور یکی از راه های
نجاته درحالیکه #تنها راه #نجاته..!
مهمان #جمعه ی ما نشدی آقا جان!!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96
❤❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🏴«روز شــمــار عــاشـــقـیـــ»🏴
اربــاب صــدای قــدمــت مــی آیــد🥺
#تنها 9 روزتاروز شمار عاشقی✋
گر بنا نیست ببخشید نبخشید، اما دست ما را به محرم، برسانید🏴
🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #بیست_وهشتم
برای روزنامه مقاله می نوشت.
با اینکه سوادش از من بیشتر بود، گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا #نظرم را نسبت به نوشته اش بدهم.
روزهای امتحان، خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود غیر از خواهرم و دختر عمم، #ایوب هم به جمعشان اضافه شد.
با وجود بچه ها ایوب نمی توانست برای، چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط اتاق پهن کند.
دورش جمع می شدند و روی کتابهایش نقاشی می کشیدند.
بارها شده بود که جزوه هایش را جمع می کرد و میدوید توی اتاقش، در را هم پشت سرش قفل می کرد.
صدای جیغ و گریه بچه ها بلند می شد.
اسباب بازی هایشان را می ریختم جلوی در که آرام شوند.
یک ساعت بعد تا لای در را باز می کردم که سینی چای را به ایوب بدهم،
بچه ها جیغ می کشیدند و مثل گنجشک که از قفس پرواز کرده باشند، می پریدند توی اتاق ایوب.
بعد از امتحان هایش تلافی کرد.
آیینه بغل #دوچرخه بچه ها را نصب کرد و برای هر سه مسابقه گذاشت
بچه ها با شماره سه ایوب شروع کردند به رکاب زدن.
#هرسه را تشویق می کردیم که دلخور نشوند.
هدی، تا چند قدم مانده به خط پایان اول بود.
وقتی توی آیینه بغل نگاه کرد تا بقیه را ببیند افتاد زمین
ایوب تا شب به غرغرهای هدی گوش میداد که یک بند می گفت:
"چرا آیینه بغل برایم وصل کردی؟
لبخند میزد.
.
دوباره ایوب بستری شد برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را #تنها می گذاشتم.
سفارش هدی و محمد حسن را به #حسین کردم و غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم.
وقتی برگشتم همه قایم شده بودند.
صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند.
با توپ زده بودند به قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند.
محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد:
_"بابا ایوب عصبانی می شود؟"
روی سرش دست کشیدم
_"این چه حرفی است!؟ تازه الان بابا ایوب بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم. ببینم فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟ مواظب همه چیز باش، دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند که نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید."
سرش را تکان داد
_"چشم"
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #سی_وهشت
اگر آن روز دکتر اعصاب و روان #مرا از اتاقش بیرون نمی کرد، هیچ وقت نه من و نه ایوب برای #بستری شدن هایش زجر نمی کشیدیم.
وضعیت #عصبی ایوب به هم ریخته بود، راضی نمی شد با من ب دکتر بیاید.
خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول می کند در بیمارستان بستریش کنم یا نه.
نوبت من شد، وارد اتاق دکتر شدم.
دکتر گفت
_پس مریض کجاست؟
گفتم:
_"توضیح می دهم همسر من..."
با صدای بلند وسط حرفم پرید:
"بفرمایید بیرون خانم...اینجا فقط برای #جانبازان است نه همسرهایشان.
گفتم:
_ "من هم برای خودم نیامدم، همسرم جانباز است. آمده ام وضعیتش را برایتان....."
از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید:
_"برو بیرون خانم با مریضت بیا..."
با اشاره اش از جایم پریدم.
در را باز کردم.
همه بیماران و همراهانشان نگاهم می کردند.
رو به دکتر گفتم:
_"فکر می کنم همسر من به دکتر نیازی ندارد، شما انگار بیشتر نیاز دارید.
در را محکم بستم و بغضم ترکید.
با صدای بلند زدم زیر گریه و از مطب بیرون آمدم.
#مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که #مخصوص جانبازان #نبود.
دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند.
ایوب با کسی #آشنا نبود.
می فهمید با آن ها فرق دارد. می دید که وقتی یکی از آن ها دچار حمله می شود چه کار هایی می کند.
کارهایی که هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود.
از صبح کنارش می نشستم تا عصر
بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم.
بچه ها هم خانه #تنها بودند.
می دانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش می گیرد و با التماس می گوید:
_"من را اینجا تنها نگذار"
طاقت دیدن این صحنه را نداشتم.
نمیخواستم کسی را که برایم #بزرگ بود، #عقایدش را دوست داشتم، #مرد زندگیم بود، #پدر بچه هایم بود، را در این حال ببینم
#خاطره_شهید
خاطره کوتاه از شهید صدرزاده
ارسال توسط یکی از دوستان شهید
داشتیم برای حمله آماده میشدیم ، با سید راه افتادیم.
شب #عملیات همان چهره همیشگی اش را داشت، آرام بود.
همیشه انگار با نگاهش دنبال چیزی میگشت ، کم کم در گیری ها بالا گرفت،
منم گرم در گیری شدم، اما یک لحظه وسط در گیری انگار صدای مانند اصابت گلوله شنیدم برگشتم
سید و دیدم که #ترکش به قسمتی از پاش خورد و از قسمتی دیگه بیرون زد.😔
خودمو بالا سرش رسوندم و گفتم: سید جان بزار برگردونیمت عقب،
دیدم حالت چهره اش عوض شد گفت: چی؟ من برم عقب و بچه ها مو #تنها بذارم؟؟؟
با #چفیه زخمشو بست و بلند شد وتا آخر موند و عقب نرفت .
اینقدر بچه ها رو دوست داشت ، وقتی وارد جمع میشد تشخیص اینکه فرمانده الان تو جمع هست #سخت بود.
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
#گپوگفتباخدا
👱♀ #دختر با ناز به خدا گفت:
چطور زيبا میآفرينیم و #انتظار داری خود را برای همگان آراسته نكنم؟
❤️ خدا گفت: #مخلوق زيبای من! تو را فقط برای بهترین و بالاترین و #دلچسب ترین هدف آفريدهام... برای خودم...
😒 دخترك، پشت چشمي نازك كرد و گفت:خدا كه بخیل نیست؛ بگذار #آزاد باشم...
🌸 خدا #حجاب را در دامان دخترک گذاشت 🌸
🙍 دخترك با #بغض گفت: با اين؟
♀ اينطور كه محدودترم، میخواهی زندانیام كنی❓
❤️ خدا قاطعانه ولی با مهربانی جواب داد: بدون حجاب، اسير نگاههاي آلوده خواهي شد❗️
☝️ نمیخواهم آنها مانع شوند از #شگفت_انگیزترین #لذتها بهرهمند شوی....
🙂 من مهربان و باغیرتم❗️
😔 دخترك با غم گفت: آخر آنوقت ديگر كسي مرا #دوست نخواهد داشت❗️
👀 نه نگاهي به سمت من خواهد آمد و نه كسي به من توجه ميكند...
❤️ خدا با لبخندی جواب داد:
دلها در دست من است. اگر آنچه را خواستم عمل کنی، مهرت را در آب و غذای مردم میریزم❗️
💝 و به زودی خودم یکی از بندگانم را نیز برایت #گلچین میکنم.
☝️فراموش نکن که این #تنها منم كه زود راضي میشوم...
🙅♂ برعکس؛ آدميانند و هزاران درخواست❗️
🍃 من از تو فقط یک چیز میخواهم #تقوا"
💁♂ ولی آنان بخاطر #منافع خود از تو انتظاراتی ناتمام دارند...
♂اصلا تو مگر #فقير_نگاه آنهایی⁉️
💗 #دلت را به من بسپار، تمام دلها را #گدایت خواهم کرد.
🌼 فاطمهام(س) را ندیدهای❓
👩 دخترک به حجابش چشم دوخت. آرزو داشت از همان #محبوبیتهایی که #خدا به فاطمه(س) داده، پیدا کند...
خدا هم که بخیل نبود...
🧕🏻 #حجاب
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
کانال رسمی شهید ابراهیم هادی
#رفیق_شهیدم
@rafiq_shahidam96
https://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c