✨شــــ🌷ــهيد شدن يك #اتفاق نيست
شـــ🌷ــــهادت گلےست كه برای شكوفا شدنش بايد #خون_دل بخوری....
به بی دردها به بی غصه ها به عافيت طلبها که شهادت نمےدهند..🥀
به آنكه يك شب #بےخوابی برای اسلام نكشيده،
يك روز وقتش را برای تبليغ دين نگذاشته، شهادت نخواهند داد....
شهـــ🌷ــــادت به حرف نيست
قلبــــ❤️ــــت را بو مےكنند
اگر بوی دنيا داد رهايت مےكنند.....
اگر عاشق شهادتی ....
اول بايد سرباز خوبی باشی
خوب مبارزه كنی
مجروح شوی، اما .... كم نياوری
درست مثل ياران عاشورايی حسين ابن علی(علیہ السلام)،مثل زینب کبری(سلام اݪݪہ علیها)
آری برادر...
درد اینجاست که
شهادت را به تماشاچےها نمےدهند...
و ما فقط ادعای #شهادت_طلبی داریم
#شهدا_شرمنده_ایم
🍃🌹🍃🌹
❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
❤️❤️❤️❤️❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #دوازدهم
هر روز با هم می رفتیم بیرون...
دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم...
کمی که راه می رفتیم دستم را دور بازویش حلقه می کردم، او که می رفت من را هم می کشید.
_ نمیدانم من بارکشم؟ زن کشم؟
این را می گفت و می خندید.
_شهلا دوست ندارم برای خانه ی خودمان #فرش_دستباف بگیریم.
+ ولی دست باف ماندگارتر است.
_ دلت می آید؟ دختر های بیچاره شب و روز با #خون_دل نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته، بعد ما چه طور آن را بیاندازیم #زیرپایمان؟؟
از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد می شدیم.
جمعه بود و مردم برای #نماز_جمعه می شدند.
همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه.
ولی ایوب سرش زود درد می گرفت.
طاقت شلوغی را نداشت.
در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می کردم که به دستبند آهنی ایوب خیره می شدند.
ایوب #خونسرد بود. من جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان می دادند، ناراحت می شدم.
ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت:
_ بچه ها بیایید نزدیکتر
بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد:
_ بهش دست بزنید، از آهن است این را به دستم می بندم تا بتوانم حرکتش بدهم.
بچه ها به دستبند ایوب دست می کشیدند..
و او با حوصله برایشان توضیح می داد.
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند