🌹🕊پرواز پرستویی دیگر ...
🥀🕊پاسدار جانباز مدافع حرم
#شهید_ #مهدی_غلمانی
اعزامی از تهــران
در سوریه به فیض شهادت نائل آمد
🌷🕊#هنیئا_لڪ_یا_شهید
🕊🕊🕊
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#یاسید_الشهدا❤️
#یا_حسین (ع)🏴
#مُحرم
#هٰآدےٓدِلْھاٰ
#رئیسی
#روز_خبرنگار
#واکسن
#پروفایل_مُحرم
#پروفایل_شهدایی
#امام_حسین
#شهیدابراهیمهادے
#محرم
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
آنقدر صادقانه طلب کردی که همونطور که خواستی فدایی اربابت شدی.
#شهید_ نوید _صفری
#محرم
#پروفایل_محرم
#پروفایل
#واکسن
#رئیسی
#پروفایل_شهدایی
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
📖معرفی
"بیست و هفت روز و یک لبخند"، روایتی است از زندگی شهید مدافع حرم، بابک نوری هریس به قلم سرکار خانم فاطمه رهبر از زبان خانواده و دوستان و هم رزمان شهید. شهید نوری هریس دانشجوی بسیجی که داوطلبانه به صفوف رزمندگان مدافع حرم در سوریه ملحق شد و در عملیات آزادسازی منطقه بوکمال در سن 25 سالگی، دعوت حق را لبیک گفت و به شهادت رسید.
📖گزیده
در قسمتی از کتاب می خوانیم:
کسی نمی توانسته از کار جوانی سر درآورد که سرش همیشه توی کار خودش بوده؛ پسری که سالیان سال، بسیجی بودنش را، آن هم بسیجی فعال بودنش را، حتی دوست و فامیل متوجه نشده بوده؛ پسری که خیلی از دوستانش، بعد از شهادتش، متوجه سوریه رفتنش شده اند. این پسر اهل تظاهر و سوء استفاده نبوده. متواضع بوده و می گفته؛ من برای دل خودم و اعتقادِ خودم به بسیج رفته ام، و حالا هم برای وظیفه ای که روی شانه ام سنگینی می کند، راهیِ سوریه می شوم ...
#شهید_ بابک_نوری_هریس
🌸💕🌸بابکنوری💕🌸💕
#محرم
#پروفایل_محرم
#پروفایل
#واکسن
#رئیسی
#پروفایل_شهدایی
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#شهید_ حسن_ باقری
سالگرد شهید حسن باقری گرامی باد
یاد شهدا با صلوات 🌹
#اللهم_ارزقنا_شهادت
@rafiq_shahidam96
یادمان شهدای دشت ذوالفقاری آبادان
خاطره ای زیبا از شهید شاهرخ ضرغام حر انقلاب اسلامی
#شهید_ گمنام_شاهرخ_ضرغام
#شهدا_شرمنده_ایم
ابراهیم جلو رفت و گفت:"کجایی پهلوون، مغازت چرا بسته است؟!
عمو عزّت آهی از سَرِ درد کشید و گفت: ای روزگار، مغازه رو از چنگ ما درآوردن. آدم دیگه به کی اعتماد کنه، پسر خود آدم که بیاد مغازهی پدر رو بگیره و بفروشه، آدم باید چیکار کنه؟!
بعد ادامه داد: من یه مدّت بیکار بودم تا اینکه یکی از بازاریها این ترازو رو برام خرید تا کاسبی کنم. الان هم دیگه خونه خودم نمیرم تا چشمم به پسرم نیفته. منزل دخترم همین اطرافه، میرم منزل دخترم.
ابراهیم خیلی ناراحت شد. گفت: "عمو بیا برسونیمت منزل."
با موتور عمو عزّت را به خانه دخترش رساندیم. وضع مالیشان بدتر از خودش بود.
ابراهیم درآمدِ کارِ خودش را به این پیرمرد بخشید. اصلا برایش مهم نبود که برای این پول یک ماه در بازار کار کرده و سختی کشیده.
📚سلام بر ابراهیم۲
#شهید_ آقاابراهیم_هادی🕊🌹❤️
@rafiq_shahidam96