. 🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃
🔴ماجرای خواندنی #تواضع داشتن ملامهدینراقی عالم با عمل و بزرگوار در مقابل سیّد بحرالعلوم❗️
🔰پس از آنكه #ملا مهدى نراقى كتاب جامع السادات را در اخلاق نوشت و نسخههایى از آن در مناطق مسلمان نشین پخش شد، نسخهای از آن كتاب #بدست بزرگ مرد شیعه جامع كمالات و فضائل #سید مهدى بحرالعلوم كه در نجف اشرف محو علم و تقوى و زهد و عبادت و مرجعیت بود رسید.
🍃سید از دیدن این كتاب كه بهترین كتب اخلاقى بود بسیار #خوشحال شد و آرزو كرد روزى به دیدار مولف آن موفق گردد ملا مهدى نراقى #آرزو داشت و از خدا مىخواست كه زیارت امیر المومنین و كربلا و كاظمین و سامرا به او #نصیب شود خداوند روزى كرد وارد نجف شدند بر اساس رسوم تمام #مراجع و علما و دانشمندان و طلاب از آن بزرگوار دیدن كردند و آنجناب به بازدید همه تشریف بردند.
🍃تنها كسى كه از ایشان دیدن نكرد سید بحر العلوم بود #اهل نجف از این واقعه دل زده شدند همه از هم مىپرسیدند علت اینكه بحر العلوم به دیدن ملا مهدى نراقى نرفت چه بود مرحوم نراقى احوال سید را پرسید و از #خانه او نشانى خواست بعد فرمود: بر ما لازم است از این #مرد علم و عمل دیدن كنیم.
🍃از اینكه نراقى مىخواست به دیدن بحر العلوم برود همه #تعجب كردند آنجناب به منزل سید رفت در آنجا جمعى از علما و طلاب حضور داشتند نراقى وارد شد #مجلس همه ورود او را گرامى داشتند.
🍃ولى بحر العلوم به نراقى توجهى نكرد و حتى از جهت #احترام و ادب خوددارى كرد نراقى با رعایت دقت و موقعیت مجلس بدون اینكه خم به ابرو بیاورد از سید #خداحافظى كرد و به خانه خود رفت قضیه بحرالعلوم با نراقى در نجف اشرف با اعجاب بسیار شدید علما و طلاب روبرو شد پس از چند روز كه از بازدید بحر العلوم #خبرى نشد.
🍃باز نراقى به دیدار او #شتافت و سید مثل مجلس اول شاید كمى سردتر با نراقى برخورد كرد مجلس دوم هم بدون اینكه در وجود نراقى #اثر سوء بگذارد تمام شد باز هم سید بحرالعلوم به بازدید نراقى نرفت سفر نراقى رو به پایان بود در #روزهاى آخر سفر باز هم به دیدار سید میل كرد و براى بار سوم به زیارت بحرالعلوم شتافت چون وارد مجلس شد #علما و طلاب دیدند كه بحرالعلوم با حال عجیب تا #درب منزل به استقبال نراقى شتافت و آنجناب را چون بندهاى در برابر مولاى در #آغوش گرفت و عجیب نسبت به آن حضرت رعایت ادب و احترام كرد و او را داخل منزل برد و در #كمال خضوع از آن حضرت پذیرایى كرد.
🍃پس از پایان مجلس سبب برخوردهاى اول و دوم را از بحرالعلوم برسیدن نراقى چه بود جواب داد و گفت: من كتاب با #عظمت جامع السادات را مطالعه كردم و آن را در نوع خود بىنظیر دیدم آرزو داشتم #مولف آن را ببینم و او را آزمایش كنم كه آیا آنچه در آن كتاب در باب #فضایل اخلاق نوشته و در خود او هست یا نه كه او را در آن مجلس امتحان كردم و دیدم از ایمان و اخلاق و #حلم و تواضع و صبر بالایى برخوردار است از این جهت در مجلس سوم كمال احترام و #ادب و خضوع را نسبت به وى مراعات كردم كه او مرد دین و پیكر اخلاق و #مجسمه عمل صالح است.
📚منبع: عرفان اسلامى ج 10، ص 263
❤️❤️❤️❤️
@ebrahimh
🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پنجاه_وسه
#وصیت_ایوب بود، میخواست نزدیک برادرش، حسن، در وادی رحمت دفن شود.
هدی به #قم زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت.
این #اخرین_خواسته ایوب از من بود و می خواستم #هرطورهست انجامش دهم.
سومِ ایوب، #روزپدر بود.
دلم می خواست برایش #هدیه بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود.
نمی توانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی
سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند.
صدای نوار قران را بلند تر کردم.
به خواب فامیل آمده بود و گفته بود:
_"به شهلا بگویید بیشتر برایم #قرآن بگذارد."
قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم.
آه کشیدم:
"آخر کی اسم تو را #ایوب گذاشت؟"
قاب را می گیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم:
_"می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر #سختی کشیدی، اگر هم اسم یک آدم #بی_درد و #پولدار بودی، من هم نمی شدم #زن یک آدم صبور سختی کش"
اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید.
مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش
روی صورتش دست می کشم:
_"یک عمر من به حرف هایت #گوش دادم...حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می گویم.
از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم، از بچه ها.....
#محمدحسین داغان شده، ده روز از مدرسه اش #مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال
هر شب از خواب می پرد، صدایت می کند.خودش را می زند و لباسش را پاره می کند.
#محمدحسن خیلی کوچک است، اما خیلی خوب #می_فهمد که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند.
#هدی هم که شروع کرده هرشب برایت نامه می نویسد...
مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر می زند."
اشک هایم را پاک می کنم و به ایوب چشم غره می روم:
_"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی شد بدهی دستم؟"
ولی خواندمشان نوشتی:
"تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم #نیازمند دستان تو خواهد بود. برای این همه #عظمت، نمی دانم چه بگویم، فقط زبانم به یک #حقیقت می چرخد و آن این که همیشه #همسفر_من باشی خدا نگهدارت.....#همسفر تو ....ایوب"
قاب را می بوسم و می گذارم روی تاقچه
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند