💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_هفتم
سکوت کرده بود .
+ خ...خانوم فرهمند.
احساس کردم بدنش یکم لرزید و بیشتر زانوهاشو در آغوشش گرفت .
+ حالتون خوبه ؟
آروم سرشو بلند کرد ...
برای ثانیه ای چشم تو چشم شدیم که این بار اون نگاهشو دزدید و به رو به رو خیره شد .
_ به نظرت منو میبخشه ؟
گنگ نگاهش کردم .
+ متوجه نمیشم !
نیمچه نگاهی کرد و دوباره سرشو پایین انداخت.
_ خ...خدا رو میگم.
به نظر شما میتونم برگردم ؟
اصلا خدا منو دوست داره ؟
یه چیزی درونم میگه اصلا منو دوست نداره.
خیلی گناه کردم ...
دستشو جلوی دهنش گذاشت و دوباره شروع کرد به گریه کردن .
اگه بدونست وقتی گریه میکنه چه حالی بهم دست میده هیچ وقت همچین کاری نمی کرد .
به زور خودم رو نگه داشتم که بهش نگم گریه نکن اون اشکات داره داغونم میکنه.
+ خانم فرهمند ، آروم باشید .
بله ، چرا نبخشه ؟
فقط کافیه آدم پشیمون باشه...
از کارهاش از گناهاش از عملش .
اگر از ته ته قلبش پشیمون باشه همین اکتفا میکنه.
به قول حاج آقا پناهیان ، خدا دوستمون داره ، ما سرمون رو انداختیم پایین رفتیم دنبال دلمون.
ما سرمون رو انداختیم پایین و توجه نکردیم !
هق هقش بلند شد و بدنش هم شروع کرد به لرزیدن، انگار روی ویبره بود .
توی دلم گفتم .
گریه نکن...
ازت خواهش می کنم گریه نکن.
این اشکات داره داغونم می کنه.
تو رو به همون خدایی که می پرستی،گریه نکن...
دیگه طاقت دیدن اشک هایی که تک تکش خنجری به قلبم بود رو نداشتم...
همین که خواستم بلند بشم.
مروا زودتر از من بلند شد و درست روبروم ایستاد .
توی چشمام زل زد و چند تا نفس عمیق کشید .
_ ر...راست...راستش میخواستم ، یه چیز خیلی مهم رو بهتون بگم.
+ بفر........
با شنیدن صدای اذان حرفم نصفه نیمه موند.
مروا هم با شنیدن صدای اذان، چیزی نگفت و به طرف نماز خانه خواهران راه افتاد.
منم سریع به طرف نماز خونه برادران حرکت کردم.
یعنی چی میخواست بگه ؟
گفت خیلی مهمه ...
ای بابا ، زیادی دارم بهش فکر میکنما !
استغفرالله ، پناه بر خدا .
وارد نماز خونه شدم و بعد از نیت شروع کردم به خوندن نماز صبح.
اما.....
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c