💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پنجاه_و_هفتم
ناگهان با آب سردی که روی صورتم ریخته شد
به خودم اومدم...
یه نفر با دست به صورتم ضربه میزد و مدام صدام میکرد...
+مروااا ، مرواااا ، چت شد یهو...!!
پشت سر هم سرفه میکردم
سعی کردم
چشمام رو باز کنم...
سردرد عجیبی داشتم ، آروم آروم پلک هامو باز کردم...
مژده درست بالای سرم ایستاده بود...
بهار و راحیل هم یکم اون ور ایستاده بودن.
آقای حجتی هم قیافش خیلی درب و داغون بود و مشخص بود که حسابی ترسیده...
وقتی متوجه شد دارم نگاهش میکنم
سرشو انداخت پایین...
رو به مژده کرد و گفت
×خب خانم محمدی خداروشکر دوستتون
مشکل خاصی ندارند ، اگر کاری داشتید بنده رو در جریان بگذارید...
یاعلی .
+متشکرم آقای حجتی ، خدانگهدار.
بهار بدو بدو به سمتم اومد
=مری جونم اینقدر خوشگل کردی خودتو که چشمت زدن
، باید یه اسفندی چیزی برات دود کنما که چشمت نزنن
مژده چشم غره ای به بهار رفت ...
بعد هم رو به کرد
+مروا جان دیشب که شام نخوردی !
اون روز هم تو بیمارستان که بودیم اصلا هیچی نخوردی !
خب ببین خودتو چقدر صورتت لاغر شده،
زیر چشمات سیاه شده ...
یکم به فکر خودت باشی بد نیستا
آروم آروم سعی کن بلند بشی ، بریم لباساتو عوض کنیم ...
از دماغتم یکم خون اومده ها !! چت شد یهو بیهوش شدی ؟
_نمیدونم مژده ، یهو سرم گیج رفت فکر کنم از گرسنگی بوده...
سرفه ای کردم و با کمک های بهار و مژده بلند شدم
دوباره به سمت نماز خونه راه افتادیم ...
به در نمازخونه که رسیدیم راحیل اومد جلو و گفت
×مروا جان ، من اصلا ...
نذاشتم حرفشو کامل کنه ...
با مهربونی گفتم
_گذشته ها گذشته ، من خیلی زود قضاوت کردم عزیزم ...
و بعد هم لبخندی زدم و وارد نماز خونه شدم...
به سمت ساکم رفتم و تازه یادم اومد لباس هام همش رنگ روشن هستند و اصلا مناسب اینجا نیست
رو به مژده کردم و گفتم
_مژی جونم من مانتوهام همش رنگ روشنه !
چی کار کنم ؟!
یکم فکر کرد و گفت
+روز اول یه مانتو مشکی لمه تنت بودا
اونو چیکار کردی؟
_بابا ایول چرا به فکر خودم نرسید...
اون رو تو پلاستیک گذاشتم ...
وایسا الان درش میارم ....
+باشه پس تو عوض کن من میگم صبحانه رو بیارن همین جا بخوریم...
بیرون هم روشویی هست دست و صورتتو یه آب بزن
دماغم خوب بشور...
باشه ای گفتم ...
لباس هایی که تنم بود رو در آوردم و گوشه ای انداختم...
شلوار لی لوله تفنگی آبیمو در آوردم و پا کردم...
مانتو لمه مشکی جلو بازمم تنم کردم...
خواستم شالمو بندازم روی سرم که متوجه شدم پانسمان یکم خونی شده
بهار اون بیرون ایستاده بود
صداش زدم
_بهاااار یه لحظه میای ؟
+جانم مروا ؟
_کمک میکنی این پانسمان سرمو عوض کنم ؟
+آره حتما ،
یه چیزایی هم بلندما از خواهرم یاد گرفتم
_خیلی هم خوب، پس بیا کمک کن...
با کمک های بهار پانسمان سرمو عوض کردیم
دست و صورتمم شستم و آرایشمو کاملا پاک کردم...
بعد هم شالی که آقای حجتی خریده بود رو سرم کردم ...
رفتم گوشه ای از نماز خونه نشستم و منتظر مژده شدم که صبحانه رو بیاره چون خیلی گرسنم شده بود...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 زندگی نامه طلبه جوان شهید محمد هادی زلفقاری #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_پنجاه_و_ششم هادي گفت
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
زندگی نامه طلبه جوان
شهید محمد هادی زلفقاری
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
يک بار مريض شده بود خودش در سرما در راهروي خانه خوابيد اما اتاق
را که گرم بود در اختيار زائران راهپيمايي اربعين قرار داد.
او در اين مدت با پيرمرد نابينايي آشنا شده بود و کمک هاي زيادي به او
کرده بود. حتي آن پيرمرد نابينا را براي زيارت به کربلا هم برده بود.
هادي زماني كه مشغول كارهاي عرفاني و ذكر و خلوت شده بود، كمتر با
ديگران حرف ميزد.
اين هم از توصيه هاي بزرگان است كه انسان در ابتداي راه سكوت را بر
هر كاري مقدم بدارد.
هادي ميدانست بسياري از معاشرت ها تأثير منفي در رشد معنوي انسان
دارد، لذا ارتباط خود را با بيشتر دوستان در حد يك سلام و عليك پايين
آورده بود.
اين اواخر بسيار كتوم شده بود. يعني خيلي از مسائل معنوي را پنهان
ميكرد. از طرفي تا آنجا كه امكان داشت در راه خدا زحمت ميكشيد.
هر زائري كه به نجف ميآمد، به خانه ي خودش ميبرد و از آنها پذيرايي
ميكرد.
هيچ وقت دوست نداشت كه ديگران فكر كنند كه آدم خوبي است. اين
سال آخر روزه داري و ديگر مراقبت هاي معنوي را بيشتر كرده بود.
تا اينكه ماجراي مبارزه با داعش پيش آمد، هادي آنجا بود كه از خلوت
معنوي خود بيرون آمد.
ً او به قول خودش مرد ميدان جهاد بود شجاعتش را هم قبلا اثبات كرد.
حالا هم ميدان مبارزه ايجاد شده بود.
#ادامهدارد
@rafiq_shahidam96