#تلنگرانه❌❌❌❌
فرشتگان از خداوند پرسیدند:
خدایا!
تو که بشر را آنقدر دوست داری
چرا غم را آفریدی ؟
خداوند فرمود :
غم را به خاطر خودم آفریدم !
چون این مخلوق من تا غمگین
نباشد به ياد خالقش نمى افتد.
✨اللّهُم صلی علی محمدوال محمد✨
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#سهم_من_در_ظهور
#کوفیان_مدرن
#سربازان_امام_زمان
#شناخت_امام_زمان
#پازل_ظهور
پیامبر اسلام(ص):
مَنْ ماتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إمامَ زَمانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّة؛ هر کس بميرد و امام زمانش را نشناخته باشد، به مرگ جاهلى مرده است.
مناقب ابن شهرآشوب، ج۱، ص۲۴۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹رهبر معظم انقلاب؛ چه خبر دارید از آن مرزبانی که در گمنانی ایستاده و جلوی دشمن رو گرفته در چه حاله...
👈تقدیم به تمام مرزبانان و شهدای مرزبان مخصوصا رضا هدایتی که دیروز در مرز شمال غرب به درجه شهادت نائل گردید
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam96
@sadrzadeh1
@rafiq_shahidam
🕊🕊🕊
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑♡♥♡๑━━━━╝
🌷🕊
از آیتـــــ الله بهجتـــــ (ره) پرسیدند:
آقا ڪجاستـــــ ؟ ایشان فرمودند:
آقا در قلبـــــ هاے شماستـــــ، مواظبـــــ باشید بیرونش نڪنید.
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
❤️ #در_محضر_بزرگان
🔔 حیا کن
✅ حاج آقا مجتبی تهــرانی(ره):
هـــر ڪاری میخــواهی بڪُن امـا
این را بدان ڪه این #عمل تو را
خدا پیغـمبر و مومنین می بینند!
حیا ڪن ڪه یڪ وقت نڪند
عمـل #زشــتت را ببرند نشـان آقا
رســول الله (ص) بـــدهند.
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
*سفارش پیامبر به چهارعمل قبل ازخواب*
حضرت فاطمه زهرا(س) فرمود: يك شب آماده خواب بودم كه پدرم رسول خدا بر من وارد شد و فرمود:
اي فاطمه جان! نخواب، مگر اين كه چهار عمل را به جا آوري!
1- قرآن را ختم كني
2- پيامبران را شفيع خود گرداني
3- مؤمنين و مؤمنات را از خود راضي و خشنود سازي
4- حج واجب و عمره را به جا آوري.
حضرت اين جملات را بيان فرمود و مشغول به خواندن نماز شد. صبر كردم تا نمازش پايان يافت، بي درنگ گفتم:
اي رسول خدا(ص) مرا به چهار عمل بزرگ سفارش فرمودي كه در اين وقت محدود توان و فرصت انجام آنها را ندارم؟
پدرم تبسم كرد و فرمود:
اي فاطمه جان!
هرگاه قبل از خواب سه مرتبه سوره اخلاص *«قل هو الله احد»* را بخواني، گويا قرآن را ختم كرده اي،
و هرگاه بر من و پيامبران پيشين من درود و سلام و صلوات فرستي همه ما شفيعان تو خواهيم بود، مانند ذكر اين صلوات: *«اللهم صل علي محمد و آل محمد و علي جميع الانبياء و المرسلين»*
و هرگاه براي برادران و خواهران ديني و با ايمان خود طلب آمرزش و مغفرت نمايي، همگي آنها را از خود راضي و خشنود ساخته اي، مانند ذكر اين استغفار: *«اللهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات»*
و هرگاه بگويي:
*«سبحان الله و الحمدلله، ولا اله الا الله و الله اكبر»*
گويا حج تمتع و حج عمره گزارده اي.
مسند فاطمه زهرا(س)، ص.118
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
کاوه ابرویی بالا انداخت و یه لیوان چایی برای خودش ریخت.
در حالی که داشت چایی میخورد گفتم :
- راستی داداش ماجرای اون دختره که قرار بود بری خواستگاریش به کجا رسید ؟
یک دفعه چایی پرید توی گلوش که چند باری پشت کمرش زدم .
وقتی بهتر شد گفت :
+ راستش اون اولا که ازش خواستگاری کردم .
یعنی خواستگاری نکردم ، درخواست دوستی دادم که خیلی باهام بد برخورد کرد ، هم خودش هم داداشش ...
از اون دخترای باحیا و چادری هست .
گفتم شاید از درخواست دوستی خوشش نیومده و ناراحت شده برای همین ...
ببین مروا من از حس خودم مطلع بودم خیلی دوسش داشتم و الانم دارم .
برای همین هم گفتم میام خواستگاری .
اونم گفت تو قبل از اینکه عاشق خدا بشی عاشق بنده خدا شدی !
خیلی بهم برخورد مروا ، خیلی ...
مدت زیادی خواستم فراموشش کنم اما نشد که نشد .
چون حس من بهش هوس نبود ، عشق بود !
این مدتی که نبودم رفتم و خودم رو ساختم خیلی روی خودم کار کردم تا تونستم خود اصلیم رو پیدا کنم !
دیگه کاوه قبلی نیستم !
با ، پدرش صحبت کردم .
همین امروز صبح که از مشهد اومدم رفتم خونه ی اونها .
با خنده پریدم وسط حرفش و گفتم :
- لو دادی ، لو دادی .
پس مشهد بودی کلک !
خنده ای کرد و ادامه داد :
+ آره مشهد بودم .
داشتم میگفتم رفتم پیش باباش و خیلی باهاش صحبت کردم .
اونم انگار یکم نرم تر شده بود با دیدن وضعیتم.
حالا بزار باباینا بیان باهاشون صحبت میکنم ببینم چی میشه .
کلافه نفسی کشید و نگاهی بهم انداخت .
نذاشت حرفی بزنم و با برداشتن استکان چاییش رفت توی حیاط .
یه استکان چایی برای خودم ریختم گذاشتم کنار تا خنک بشه .
کنترل رو توی دستم گرفتم و کانالا رو بالا پایین کردم .
دیدم بی فایدست و هی بیشتر حوصلم سر میره .
چاییم رو نخوردم و تلویزیون رو خاموش کردم .
چند ثانیه ای به جای خالی کاوه نگاه کردم و با فکر اینکه برم و یکم اذیتش کنم از جام بلند شدم و به سمت حیاط راه افتادم.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کل حیاط رو دنبالش گشتم اما نبود که نبود .
کلافه پام رو به زمین زدم که با یادآوری استخر به سمت حیاط پشتی دویدم .
کاوه هر وقت ناراحت می شد میرفت کنار استخر .
با دیدنش بشکنی زدم و ریز خندیدم .
آخی !
خنده ای کردم و با خودم گفتم :
حالا وقت اذیت کردنه !
خیلی بی سر و صدا رفتم پشتش ایستادم و یه دفعه با صدای نسبتا بلندی زیر گوشش گفتم :
- پِـخ .
با ترس به عقب برگشت و با دیدن من ، چند قدم عقب رفت و به لبه استخر رسید .
خواستم بگم عقب نرو ولی دیگه دیر شده بود .
کاوه با کله افتاد توی آب سَرد استخر .
خنده ی بلندی کردم و دستامو محکم به هم کوبیدم .
اونم نمیدوست بخنده یا گریه کنه .
کاوه همونطور که به لطف کلاس های شنا ، روی آب شناور بود ، گفت :
+ رو آب بخندی .
خندم شدت گرفت و بریده بریده گفتم:
- فعلا ... که ... تو ... داری ... رو ... آب ... میخندی .
با حرف من ، قهقهه مردونه ای زد و با لرز از آب بیرون اومد.
مثل موش آب کشیده شده بود .
اخم مصنوعی کرد که باعث شد بیشتر بخندم .
از خنده روی ویبره بودم که کاوه بهم نزدیک شد.
توی همین حال کاوه دستاش رو ، روی قفسه سینم گذاشت و محکم به عقب هلم داد که پرت شدم توی آب استخر .
چشمام سوختن و از ترس نفس نفس میزدم .
با داد گفتم :
- کاوه می کشمت !
کاوه با دیدن قیافم خنده ای کرد که باعث شد منم بخندم .
چقدر به این خنده ها احتیاج داشتم .
کاوه با صدای بلندی گفت :
+ مروا ، الان تو هم داری روی آب میخندی !
دوباره با صدای بلند خندیدم که ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
دوباره با صدای بلند خندیدم که یه دفعه یاد آراد افتادم .
چقدر لاغر شده بود !
یعنی کل شب رو دنبال من گشته ؟!
یعنی اونم ...
اونم من رو ...
نه نه امکان نداره .
حتما نمی خواسته توسط بالا سریش شماتت بشه .
اما ...
اما نگرانی توی چشم هاش موج میزد .
هه!
اونا توی بازیگری استعداد بالایی دارن .
حتما این نگرانی ها هم فیلمشونه .
مروا اینقدر ساده نباش !
گول ظاهرشون رو نخور .
با ریختن آبی روی صورتم به خودم اومدم و به روبروم خیره شدم .
کاوه پریده بود توی آب و این باعث شده بود بیشتر خیس بشم.
خواستم جیغ بزنم که کاوه پا به فرار گذاشت .
همین که خواست از استخر خارج بشه با دستم زیر پای چپش زدم که این کارم باعث شد دوباره با کله توی آب بیفته .
اینقدر خندیدم که دل درد گرفتم .
حدودا یک ساعت با هم آب بازی کردیم و توی سر و کله هم زدیم .
با صدایی لرزون لب زدم :
- وای کاوه یخ زدم .
بریم داخل ؟
+ بر ... یم .
با کمک کاوه از استخر خارج شدم و هردومون به طرف خونه حرکت کردیم .
با رسیدن به در ورودی به سمت در دویدم و خیلی زود وارد خونه شدم .
به سمت حمام دویدم و با صدای بلندی گفتم :
- اول من اول من !
کاوه قهقهه بلندی زد و سرش رو به نشونه تاسف تکون داد .
بی توجه بهش پریدم توی حمام .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
بعد از اینکه حمام کردم و حسابی سرحال شدم به سمت هال حرکت کردم .
با حمام کردن خستگی این سفر کوفتی به کلی از تنم بیرون رفته بود .
با صدای بلندی داد زدم :
- کاوه جون !
کاوی جونم!
کوری جون !
هوی کاوه !
انگار نه انگار داشتم صداش میزدم .
از پله ها پایین اومدم و به سمت مبل رفتم .
کاوه لباس هاش رو عوض کرده بود و روی مبل جلوی تلویزیون دراز کشیده بود .
پتوی سفید رنگی که کنار انداخته بود رو ، روش انداختم و همین که خواستم به سمت آشپزخونه حرکت کنم لپ تاپش توجهم رو جلب کرد .
یه فایل صوتی در حال پخش شدن بود اما صداش خیلی کم بود .
نگاهی به کاوه کردم ، غرق خواب بود .
هیچ وقت دوست نداشت برم سر وسایلش اما این بار نتونستم با خودم کنار بیام و به سمت لپ تاپ رفتم .
سریع لپ تاپ رو برداشتم و به سمت پله هایی که به اتاقم ختم می شد پا تند کردم .
اتاقم به شدت کثیف بود اما با این وجود لپ تاپ رو کف اتاق گذاشتم و در اتاقم رو قفل کردم .
به فایل صوتی نگاه کردم ...
[ اعتماد به نفس نداشته باش ! ]
[ استاد پناهیان . ]
یعنی چی اعتماد به نفس نداشته باش !
کاوه دیوانه ، مغز اینم مثل بقیه شست و شو دادن !
اگه کسی اعتماد به نفس نداشه باشه که باید بره بمیره.
والا ...
فایل رو پلی کردم ...
[ اعتماد به خود کار غلطیه !
من این همه نادونی دارم من چه جوری به خودم اعتماد کنم .
آدم عاقل و هوشمند چیزی به نام اعتماد به نفس رو میزاره کنار .
به ما میگن که اعتماد به نفس داشته باش .
منظورشون چیه ؟!
منظورشون اینه از یه قوت و قدرت روحی برخوردار باش که محکم تصمیم بگیری ، محکم عمل بکنی و سر حرف خود بایست و متزلزل نباش !
منظورشون از اعتماد به نفس اینه .
اون چیزی که از اعتماد به نفس منظور ماست .
اون قدرت و قوت روحیه ؟!
خدا می فرماید خب بله ، قدرت و قوت روحی چیز خوبیه ولی چرا با اعتماد به نفس اون رو به دست بیاری ! ]
حرفایی که می زد خیلی خیلی تاثیر گذار بود .
از فایل صوتی خیلی خوشم اومد برای همین دوباره پلی کردم .
در حین گوش دادن سریع بلند شدم و یه کاغذ و خودکار آوردم و همزمان با گوش دادن ، شروع کردم به نوت برداری .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
نگاهی به ساعت توی اتاقم انداختم ساعت سه بود .
پس هنوز فرصت داشتم ...
یکی دیگه از فایل های استاد پناهیان رو آوردم و دوباره شروع کردم به گوش کردن .
[ قبل از اینکه انسان عمل انجام بده شیطان در گوش آدم زمزمه شومی داره ، می خواد ارزش عمل رو پیش ما پایین بیاره .
می خوای بری نماز جماعت تو حرم شرکت کنی.
قبل از اینکه بری شیطان میاد چی کار میکنه ؟
میگه : اوو حالا نمی خواد همین جا نماز بخون ، مگه چه فرقی داره ؟!
بابا خیلی فرق داره جماعت ، مکان مقدس ، یک سلامی هم آدم میده زیارت هم داره .
شیطان هی میاد ارزشش رو میاره پایین ! ]
تند تند مطالب رو نوشتم و رفتم سراغ فایل صوتی بعدی اما اون از استاد پناهیان نبود .
زیرش نوشته بود [ نماز سکوی پرواز _ استاد شجاعی ]
سریع یه کاغذ دیگه ای آوردم و همراه با استاد شروع کردم به نوشتن ...
[ عبادت بکنید خدا رو تا اینکه به یقین برسید ، یقین !
آرامش ، قدرت ، شادی ، نشاط ، اینا همه از طریق عبادت به دست میاد .
وقتی مومن نشاطش دائمیه یعنی هیچ وقت تو عمرش غصه نمی خوره . ]
[ چقدر پدرا هستند که خودشون نماز می خونند ولی اصلا دوست ندارند بچه هاشون مذهبی باشند ، میگن شما آزاد باشید غصه نخورید ! ]
[ بعضی ها میگن یعنی چی ؟!
یعنی برای همین نوار گوش کردن من و برای همین حجاب رعایت نکردن و یا دو رکعت نماز نخوندن منو میخوان ببرن جهنم ؟!
عجب خدای عقده ای !
عجب خدای خشنی !
این من رو می خواد ببره جهنم ؟!
این اصلا هیچیو نفمیده !
نمی فهمه جهنم یعنی وقتی تو این کار رو انجام نمیدی خودت با جهنم سنخیت پیدا می کنی نه اینکه اون بخواد تو رو ببره جهنم . ]
با تیکه به تیکه صحبت هاشون موهای بدنم سیخ میشد و احساس پوچی بیشتری می کردم .
دوباره به ساعت نگاهی کردم تقریبا ساعت چهار بود .
هول کردم و سریع لپ تاپ رو خاموش کردم .
در اتاق رو باز کردم و بدون سر و صدا پایین رفتم ، خداروشکر هنوز کاوه خواب بود .
لپ تاپ رو ، روی میز گذاشتم و رفتم آشپزخونه تا وسایل صبحانه رو آماده کنم .
اونم ساعت چهار صبح .
کاوه گفته بود صبح خروس خون باید بره بیرون کار مهمی داره .
خودمم باید یه سر به دانشگاه میزدم .
برای همین خیلی سریع وسایل صبحانه رو ، روی میز چیدم .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_سی_ام
بعد از چیدن سفره صبحانه به سمت مبلی که کاوه اونجا خوابیده بود حرکت کردم که با دیدن جای خالیش نگاهی به اطراف کردم ، اما نبود .
نگاهی به ساعت کردم ، نزدیکای اذان صبح بود .
به سمت آشپزخونه رفتم تا وضو بگیرم .
اگر مامان خونه بود عمرا اجازه نمی داد توی ظرفشویی دستام رو بشورم .
از موقعیت استفاده کردم و سریع وضو گرفتم .
با یاد آوری اینکه توی خونه مهر نداریم ، دستم رو مشت کردم و محکم روی ظرفشویی زدم .
+ چته تو ؟!
وحشی شدی جدیدا !
با شنیدن صدای کاوه هول کردم و دستپاچه به عقب برگشتم .
- چ ... چیزه .
یعنی خونه مهر نداریم .
متفکرانه بهم خیره شد .
+ مهر ؟
باز تو جو گیر شدی ؟!
میخوای نماز بخونی؟!
جل الخالق!
به طرف پنجره آشپزخونه رفت و در حالی که به آسمون خیره شده بود گفت :
+آفتابم از جای همیشگی طلوع کرده .
پس چه خبره؟
- اولا جو گیر خودی !
دوما اولا .
سوما احتمالا تو مهر داری ، حالا یکی میدی ؟!
ثانیا ...
+ثانیا؟
- شبا توی دریا میخوابی که اینقدر با نمکی؟
خنده ای کرد و گفت :
+ آره .
میگم مروا؟!
- ها؟
+جانت بی بلا خواهرم .
با حرفش زدم خنده ای کردم .
+این مدت کجا بودی؟
با پرویی گفتم :
- یه جای خوب .
حالا مهر رو میدی یا نه ؟!
نمازم دیر میشه .
کاوه می خواست روی صندلی بشینه که با این حرفم صندلی رو سرجاش گذاشت و به سمتم اومد .
+ اون جای خوب کجاست ؟!
- کاوه الان وقت این سوالا نیست !
آفرین مهر بده دیگه .
خنده ای کرد و گفت :
+ نکنه با راهیان نور دانشگاه رفتی شلمچه ؟
- شاید .
یه بحث مفصله .
بعدا توضیح میدم برات .
مهرو بده دیگه ...
+ خیلی خب گفتی توضیح می دی !
مهر و جانماز توی کشوی میز سفیده توی اتاقم هست .
تیکه ای از نون روی میز برداشتم و توی مربا زدم و با خوشحالی به سمت اتاق کاوه دویدم و کاوه رو در شوک عمیقش تنها گذاشتم.
مهر و جانماز رو در آوردم .
حالا که چادر ندارم !
هوف خدا هوف !
البته میشه پوشش کامل داشت و نماز خوندا !
روسریم رو جلو کشیدم و مانتو و شلوارمم مرتب کردم .
همین که خواستم نماز بخونم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_سی_و_یکم
همین که خواستم نماز بخونم یادم افتاد جهت قبله رو بلد نیستم .
با عصبانیت مهر و جانماز رو برداشتم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم .
در حالی که داشتم از پله ها پایین می اومدم با
صدای بلندی گفتم :
- کاوه .
داداشی .
داداش کاوه .
کاوی جون .
کوری جون .
دیگه به آشپزخونه رسیده بودم .
با دیدن کاوه که لقمه نون پنیر توی گلوش گیر کرده بود و صورتش قرمز شده بود .
سریع به سمتش دویدم .
- وای کوری جون با خودت چی کار کردی ؟!
لیوان چایی که روی میز گذاشته شده بود رو به سمتش گرفتم ، یکم خورد و خوشبختانه بهتر شد.
سرفه ای کرد و گفت :
+ فقط بشنوم یه بار دیگه از این القاب استفاده کنی !
لبخندی زدم و گفتم :
- چشم کوری جون .
حالا میگی قبله کدوم سمته .
نگاهی بهم انداخت و مشغول صبحانه خوردن شد.
لحنم رو یکم بچگانه کردم و گفتم :
- خیلی خب داداشی دیگه نمیگم .
تغییر لحن دادم و با عصبانیت دستم رو ، روی میز زدم و گفتم :
- حالا بگو کدوم طرفه !
کاوه نگاه خنده داری بهم کرد و گفت :
+ دختره دیوانه .
پشت به پنجره اتاقم نماز بخون .
با صدای کلفتی گفتم :
- اوکیه داداچ .
کاوه سرش به علامت تاسف تکون داد و همین که خواست چایی بخوره ، لیوان چایی رو از دستش گرفتم و نصفش رو خوردم .
- تشکر داداچ .
و بعد زدم زیر خنده که کاوه با عصبانیت بهم نگاهی کرد .
اجازه ندادم حرفی بزنه و سریع به سمت اتاقش دویدم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
درهنگام نزول باران سوره ی انفطاررابخوانید
امام صادق "علیه السلام"میفرماید:هرکس سوره ی انفطاررادرهنگام بارش باران بخواند،خدابه اندازه تمام قطرات باران اوراموردبخشش قرارمیدهد.
��
این پیام رامنتشرکنیدومردم راازاین ثواب بزرگ بیخبرنگذارید. (وماراازدعای خیرتان محروم نکنید)
��������
سورة الإنفطار
بسم الله الرحمن الرحيم
إِذَا السَّمَاء انفَطَرَتْ * وَإِذَا الْكَوَاكِبُ انتَثَرَتْ * وَإِذَا الْبِحَارُ فُجِّرَتْ * وَإِذَا الْقُبُورُ بُعْثِرَتْ * عَلِمَتْ نَفْسٌ مَّا قَدَّمَتْ وَأَخَّرَتْ * يَا أَيُّهَا الإِنسَانُ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ * الَّذِي خَلَقَكَ فَسَوَّاكَ فَعَدَلَكَ * فِي أَيِّ صُورَةٍ مَّا شَاء رَكَّبَكَ * كَلاَّ بَلْ تُكَذِّبُونَ بِالدِّينِ * وَإِنَّ عَلَيْكُمْ لَحَافِظِينَ * كِرَامًا كَاتِبِينَ * يَعْلَمُونَ مَا تَفْعَلُونَ * إِنَّ الأَبْرَارَ لَفِي نَعِيمٍ * وَإِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ * يَصْلَوْنَهَا يَوْمَ الدِّينِ * وَمَا هُمْ عَنْهَا بِغَائِبِينَ * وَمَا أَدْرَاكَ مَا يَوْمُ الدِّينِ * ثُمَّ مَا أَدْرَاكَ مَا يَوْمُ الدِّينِ * يَوْمَ لا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِّنَفْسٍ شَيْئًا وَالأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ *
صَدَقَ اللّه العَليّ العَظيم
、ヽ`ヽ💦、ヽ`☁、ヽمطرヽ☁`💦、ヽ`、ヽ💦、ヽ`ヽ💦、、ヽ`ヽ`、💦☁``、ヽ`、☁ヽ`、、ヽ💦ヽ`、`💦`、、ヽ`💦`、مطرヽ☁`、``、☁`ヽ`💦、ヽ☁ヽ
خدایابحق این باران به خانواده ودوستان خوبم وهمه کسانی که میشناسم سلامتی بده وآنهارالباس عافیت بپوشان .
وناراحتی راازآنهادورکن ای همدم بی همتایان وتمام آرزوهای آنهارااگربه صلاحشون برآورده کن. (آمین یارب العالمین)🤲🤲🤲
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
-
چنان دلم هواۍ نشستن زیر باران را
در بین الحرمین کردھ کھ اندازھ اش
گفتنۍ نیست و دلتنگۍ هایم اندازھ
گرفتنۍ نیست، فقط حرم است کھ
دلم را آرام میکند و حالم را خوب . .」😢
_ _ _ ____𑁍____ _ _ _
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
فایل صوتی روایت حضرت آیتالله خامنهای مدظله از لحظهای که در مکه و ایام حج خبر تسخیر لانه جاسوسی را دریافت کردند
#سلامتی_فرمانده_صلوات
#یاصاحب_الزمان_عج❤️
ای دل شده ای که یار مهدے باشی!
یک عمر در انتظار مهدے باشی!
امروز در این جمع مشو غافل از او
شاید کہ تو در کنار مهدے باشی
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✨شبت بخیر حضرٺ مـ🌙ـاه✨
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam96
@sadrzadeh1
@rafiq_shahidam
🕊🕊🕊
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑♡♥♡๑━━━━╝
ثـواب وضــوی قبل از خــواب :
رسول خدا (ص) فرمودند؛
«هر کس به هنگام خواب با:وضـو به رختخواب رود، تا زمانی که از خواب برخیزد،ثواب شب زنده داری و مناجات به او می دهند».
همچنین فرمودند:
«کسی که با وضو بخوابد گویا شب تا صبح بیدار (و به عبادت مشغول بوده) است.»
وسائل الشیعه، ج۱ ص۲۶۶