روی دیوار قلبم
عکس کسی است
که هرگاه دلم
تنگ بهشت میشود💔
به #چشمان او خیره میشوم...✨
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#برادر_شهیدم🌹
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #پنجاه_نهم
#فصل_هشتم
بعد هم که برمی گشتیم خانه خودمان، صمد می نشست برای من حرف می زد.
می گفت: «این مهمانی ها باعث شده من تو را کمتر ببینم.
تو می روی پیش خانم ها می نشینی و من تو را نمی ببینم. دلم برایت تنگ می شود.
این چند روزی که پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعداً که بروم، دلم می سوزد. غصه می خورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم.»
این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته صمد رفت.
عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم.
به گوشه گوشه خانه که نگاه می کردم، یاد او می افتادم.
همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصله هیچ کس و هیچ کاری را نداشتم.
منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم. حس می کردم حالا که صمد رفته، تنهای تنها شده ام.
دلم هوای حاج آقایم را کرده بود.
دلتنگ شیرین جان بودم. لحافی را روی سرم کشیدم که بوی صمد را می داد.
دلم برای خانه مان تنگ شده بود.
آی... آی... حاج آقا چطور دلت آمد دخترت را این طور تنها بگذاری؟!
چرا دیگر سری به من نمی زنی. آی... آی... شیرین جان چرا احوالم را نمی پرسی؟!
آن شب آن قدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
.[ #🌹خدای_خوب_ابراهیم 🌹].
در منطقه گیلان غرب که بود. لباس پلنگی بسیار زیبایی برای خودش تهیه کرد. وقتی برای اولین بار پوشید و از مقر بیرون آمد. سربازی از لباس او خوشش آمد. ابراهیم لباس را به او هدیه می دهد و لباس سرباز را از او می گیرد و میپوشد! او همیشه بهترین ها و دوست داشتنی ها را در راه خدا می داد. گویی شنیده بود که خدا می فرماید :
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِنْ طَيِّبَاتِ مَا كَسَبْتُمْ وَمِمَّا أَخْرَجْنَا لَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ ۖ وَلَا تَيَمَّمُوا الْخَبِيثَ مِنْهُ تُنْفِقُونَ وَلَسْتُمْ بِآخِذِيهِ إِلَّا أَنْ تُغْمِضُوا فِيهِ ۚ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ حَمِيدٌ: ای کسانی که ایمان آورده اید! از اموال (خوب و) پاکیزه ای که به دست آورده اید، و از آنچه از زمین برای شما خارج ساخته ایم انفاق کنید. و برای انفاق، به سراغ بی ارزش آن نروید در حالی که خود شما، حاضر نیستید آن ها را بپذیرید. مگر از روی (اجبار و) کراهت. و بدانید خداوند، بی نیاز و ستوده است. (بقره/267)
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #شصتم
#فصل_هشتم
صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم. زودرنج شده بودم و انگار همه برایم غریبه بودند. دلم می خواست بروم خانه پدرم؛
اما سراغ دوقلوها رفتم. جایشان را عوض کردم و لباس های تمیز تنشان کردم.
مادرشوهرم که به بیرون رفت، شیر دوقلوها را دادم، خواباندمشان و ناهار را بار گذاشتم. ظرف های دیشب را شستم و خانه را جارو کردم.
دوقلوها را برداشتم و بردم اتاق خودم. بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد؛ ظرف شستن، پختن شام، جارو کردن حیاط و رسیدگی به دوقلوها.
آن قدر خسته شده بودم که سر شب خوابم برد.
انگار صبح شده بود.
به هول از خواب پریدم. طبق عادت، گوشه پرده را کنار زدم.
هوا روشن شده بود. حالا چه کار باید می کردم. نان پخته شده و درِ تنور گذاشته شده بود. چرا خواب مانده بودم.
چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم. حالا جواب مادرشوهرم را چه بدهم. هر طور فکر کردم، دیدم حوصله و تحمل دعوا و مرافعه را ندارم.
به همین خاطر چادرم را سر کردم و بدون سر و صدا دویدم طرف خانه پدرم.
با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود، بغضم ترکید.
پدرم خانه بود. مرا که دید پرسید: «چی شده. کی اذیتت کرده. کسی حرفی زده. طوری شده. چرا گریه می کنی؟!»
نمی توانستم حرفی بزنم.
فقط یک ریز گریه می کردم. انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود. دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود. هیچ کس نمی دانست دردم چیست.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96 *
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
به نام او که هادی است
سلام
صبح زیباتون به خیر
اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
وكَذَٰلِكَ أَنْزَلْنَاهُ آيَاتٍ بَيِّنَاتٍ وَ أَنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يُرِيدُ
این گونه ما آن [ قرآن] را بصورت آیات روشنی نازل کردیم؛ و خداوند هر کس را بخواهد هدایت میکند.
Thus have We sent it down as manifest signs, and indeed Allah guides whomever He desires.
قرآن کریم؛ سوره حج ، آیه ۱۶
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️❤️
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
زنده یاد حاج محمد جعفر گلدارزاده
برا امروز بهبهان خونده
⤵️⤵️⤵️
https://www.instagram.com/p/BZhZDdBgF7Q/?igshid=196cv7nhz39nw
بعضـےآدمهاعجیببھشتےاند
آنھاعجیبدلنشینند🚶🏿♂♥:)
نہاینکھبہبھشتبِروند،نہ!برعکس...
گویــےازبھشتآمدهوچندصباحــےبیشتر
میھمانزمینےهانیستند🙃💔:)
اینبھشتےهاعجیبدلبریمـےکنندبرای
پروردگارشان😌💚
اینبھشتےهاگاهـےازجنسِ
شھیدهستند🙂☝️🏻:)
شایدهمازجنسِابراهیمهدایتگر🙃💔'
اینبھشتےهاچشمانشانبامازمینےها
فـرقدارد،چشمهایشانپاڪ،خـٰالصو
هدایتگراست😄💔:)
افسوسکہچقدردوریمازاینخصوصیات:/💔
مازمینیِزمینےهستیم🚶🏿♂💔..
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✨شــــ🌷ــهيد شدن يك #اتفاق نيست
شـــ🌷ــــهادت گلےست كه برای شكوفا شدنش بايد #خون_دل بخوری....
به بی دردها به بی غصه ها به عافيت طلبها که شهادت نمےدهند..🥀
به آنكه يك شب #بےخوابی برای اسلام نكشيده،
يك روز وقتش را برای تبليغ دين نگذاشته، شهادت نخواهند داد....
شهـــ🌷ــــادت به حرف نيست
قلبــــ❤️ــــت را بو مےكنند
اگر بوی دنيا داد رهايت مےكنند.....
اگر عاشق شهادتی ....
اول بايد سرباز خوبی باشی
خوب مبارزه كنی
مجروح شوی، اما .... كم نياوری
درست مثل ياران عاشورايی حسين ابن علی(علیہ السلام)،مثل زینب کبری(سلام اݪݪہ علیها)
آری برادر...
درد اینجاست که
شهادت را به تماشاچےها نمےدهند...
و ما فقط ادعای #شهادت_طلبی داریم
#شهدا_شرمنده_ایم
🍃🌹🍃🌹
❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
❤️❤️❤️❤️❤️
🌿فرازی از وصیت نامه💌
پروردگارا،
من اینک که این وصیت نامه را برای عمل به قرانت که در آن نوشتن وصیتنامه را برما واجب کردی مینویسم و در حالی که هنوز دستم از دنیا کوتاه نشده و فرصت #توبه برایم باز گذاشتهای
از تمام گناهان و تفکرات و گفتار و کرداری
که از من سرزده است و در آن معصیت و
نارضایتی تو وجود دارد، به درگاه تو توبه میکنم.
امید به رحمت واسعه تو دارم و امیدوارم که توبه مرا بپذیری مرا در یوم تبلی السرایر رسوا مگردانی.
#شهید_محمود_رادمهر♥️🕊
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌹#خاطرات_محمدحسین🌹
#زبون بسته ها
یکی از نکات جالب توجه در مورد شهید یوسف الهي روحية ظريف و حساس او بود.💖
در عملیات والفجر چهار، بعد از مرحله اول، هنگام روز ما به ارتفاعات مشرف به شهر پنجوین عراق رفتیم.👌
من بودم، محمد حسین و یکی، دو تا از بچه های دیگر.لابه لای درختان تا نزدیکی دشمن پیش رفته بودیم که یک مرتبه کمین عراقی ما را دید و شروع به تیراندازی کرد.❣
همگی به سرعت داخل شیاری پریدیم. در عرض چند دقیقه طبیعت زیبا و قشنگ آن جا به جهنم تبدیل شد. 💘
عراقی ها به شدت منطقه را با خمپاره و تیربار می کوبیدند ضمنا کبک هم آنجا زیاد بود.توی صدای توپ، تیر و خمپاره، کبک ها می خواندند، ما داخل شیار نشسته بودیم و گوش می دادیم.
معلوم بود که حسابی وحشت کرده اند.😔
در همین لحظه چشمم به محمد حسین افتاد، دیدم اشک توی چشم هایش جمع شده است 🥺و در حالی که به درختان مقابلش خیره شده بود، گفت:
«ببینید دو گروه انسان رو در روی هم ایستاده اند و دارند یکدیگر را قتل عام می کنند، این کیک های زبان بسته چه گناهی کرده اند؟
این درختها چرا باید بسوزند؟ »
وقتی از منطقه خارج شدیم، جلوتر باز به یک قاطری رسیدیم که ترکش خورده و دست و پایش قطع شده بود.🥀
آنجا نیز محمد حسین متأثر شد و گفت: این زبان بسته دارد زجر می کشد، راحتش کنید!» 🌴
اینها همه نشانه روحيه لطیف و حساس محمدحسین بود، روحیه ای که در جنگ و دفاع، فقط مختص نیروهای خود ساخته ایرانی بود.❤
راوی: تاج علی آقا مولایی💐
🌹ذکرنام ویادشان باصلوات🌹
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96