eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
4.9هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
19.5هزار ویدیو
277 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت25 درست مثل یک کلیپ آموزشی،بیش ازسی بارآن فیلم رانگاه کرد،طوری که کامل چم وخم کاررایادگرفت.بقیه ی مرغ هاراحتی خیلی حرفه ای تروسریع ترازمن پاک کرد. شام راکه خوردیم،طبق معمول نگذاشت مادرم ظرف هارابشوید.گفت:"من وفرزانه میشوریم.کنارظرف شستن حرفامونم میزنیم."من ظرفهارامیشستم وحمیدآنهاراآب میکشید.این وسط گاهی ازاوقات شیطنت میکردوروی سروصورتم آب می پاشید. به حمیدگفتم:"میدونی آرزوی دوره ی نامزدی من چیه؟"،باخنده گفت:"چیه؟نکنه برای اون شش میلیون نقشه کشیدی؟"گفتم:"اون که نیازبه نقشه کشیدن نداره. حمیدآقاهرچی داره مال منه،من هم هرچی دارم مال حمیدآقاس."گفت:"حالابگوببینم چیه آرزوهات.کنجکاوشدم بشنوم." گفتم:"اولین آرزوم اینه که ازدانشگاه تاخونه قدم بزنیم وباهم باشیم.دومی هم اینکه باهم تابالای کوه میلداربریم. من اون موقع که کوچکتربودم باداییم تاپای کوه رفتم،ولی نشدبالابریم."حمیدگفت:"خوشم میادآدم قانعی هستی ها،آرزوهای ساده ای داری.دانشگاه تاخونه روهستم،ولی کوه روقول نمیدم،چون الان شده بخشی ازپادگان ومحل کارما.سخت اجازه بدن که بخوایم بریم بالای کوه." خداحافظی مان داخل حیاط نیم ساعتی طول کشید.حمیدگفت:"فردامرخصی گرفتم برم سنبل آباد.میخوایم باغ گیلاسمون روبیل بزنیم.بابادست تنهاست،میرم کمک کنم."گفتم:"توروخدامراقب باش.من همیشه ازجاده الموت میترسم.آهسته رانندگی کنید.هروقت هم رسیدین به من زنگ بزن." ساعت ده صبح تازه مشغول مروردرسهایم شده بودم که حمیدپیام داد:"صبح آلبالوییت بخیر!"حدس زدم که ازسنبل آبادکناردرخت های آلبالووگیلاسشان پیام میدهد.ازقزوین تاسنبل آبادهفتادکیلومترراه بود؛ روستایی درمنطقه ی الموت،بسیارسرسبز،کنارکوه های زیبایی که اکثراوقات بلندی کوه هاداخل مه گم میشد.خانه ی پدری حمیدداخل این روستاکناریک رودخانه ی باصفاست. تماس که گرفتم،متوجه شدم حدسم درست بوده است.بعدازاحوال پرسی گفت:"ببین فرمانده،این درخت بزرگ آلبالویی که کنارش وایستادم مال شماست. کسی حق نداره به این درخت نزدیک بشه."من رابه القاب مختلف صدامیزد.من پیش دیگران حمیدصدایش میکردم،ولی وقتی خودمان بودیم میگفتم حمیدم!دوست داشتم به خودش بقبولانم که دیگرفقط برای خودش نیست؛برای من هم هست!سرشوخی رابازکردم وگفتم:"پسرسنبل آبادی،ازکی تاحالامن شدم فرمانده؟"خندیدوگفت:"توخیلی وقته فرمانده ای،خبرنداری." اولین تماسمان پنجاه وهفت دقیقه طول کشید!پشت گوشی شنیدم که برادرش اذیتش میکردوبه شوخی گفت:"حمید!تودیگه خیلی زن ذلیلی!آبروبرای مانذاشتی!"حمیداحترام بزرگ تر بودن برادرش راداشت.چیزی به حسن آقانگفت،ولی به من گفت:"من زن ذلیل نیستم،من زن شهیدم!من ذلت زده نیستم!"مرامش یک چیزی مثل همان دیالوگ فیلم"فرشته هاباهم می آیند"بود:"مردبایدنوکرزن وبچه اش باشه." ازسنبل آبادکه برگشت،کلی گردووفندق آورد.یک پارچه وسط آشپزخانه انداخته بودیم ومشغول شکستن گردوهابودیم که به حمیدگفتم:"عزیزم!اگه یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟"گفت:"نه بابا!راحت باش"گفتم:"میشه این دفعه که رفتی سلمونی،ریشاتواون مدلی کوتاه کنی که من میگم؟دوست دارم مدل محاسن وموهاتوعوض کنی. "گفت:"چه مدلی دوست داری بزنم؟ماشین اصلاح روبیارخودت بزن،هرمدلی که می پسندی."گفتم:"حمید،دست بردار!حالامن یه حرفی زدم،خودم بلدنیستم که.خراب میشه موهات."گفت:"خودم یادت میدم چطورباماشین کارکنی.تهش این میشه که موهام خراب بشه میرم ازته میزنم!"گفتم:"آخه من تاحالااین کاررونکردم حمید. "جواب داد:"اشکال نداره،یادمیگیری!ظاهروتیپ همسربایدبه سلیقه ی همسرباشه!" آن قدراصرارکردکه دست به کارشدم.خودش یادم دادچطورباماشین کارکنم. محاسن وموهایش رامرتب کردم.ازحق نگذریم چیزبدی هم نشده بود؛تقریباهمان طوری شده بودکه دوست داشتم.ازآن به بعدخودم کف اتاق زیراندازونایلون می انداختم وبه همان سلیقه ای که دوست داشتم موهایش رامرتب میکردم. تقریباهرروزهمدیگررامیدیدیم.خیلی به هم وابسته شده بودیم.یاحمیدبه خانه ی مامی آمد،یامن به خانه ی عمه میرفتم یاباهم میرفتیم بیرون.آن روزهم طبق معمول نزدیک غروب ازخانه بیرون زدیم. پاتوق اصلی ما"بقعه ی چهارانبیاء"بود؛مقبره ی چهارپیامبرویک امامزاده که مرکزشهرقزوین دفن شده اند.آن قدررفته بودیم که کفشدارآنجامارامیشناخت.کفش هایمان رایک جا میگذاشت. &ادامه دارد... رفیقم شهید ابراهیم هادی https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
خدایا میدانی که نا امیدی تا زمانی که قلبم با امید و لطف و مهربانیِ تو می‌تپد معنایی ندارد👌🏻♥️
نیازی به فریاد زدن یا بلند گریه کردن نیست خداوند آرام‌ ترین نیایش دل‌هایِ پاک را نیز می‌شنود!😄🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊زیارتـنـامــہ ی شُـهَــدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 ❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
‌∞♥∞ ❣ ❣ هر صبح که سلامت میدهم و یادم می افتد که صاحبی چون تو دارم: کریم،مهربان،دلسوز،رفیق، دعاگو،نزدیک... و چه احساسِ نابِ آرامش بخش و پر امیدی است داشتنِ تو... سلام ای نور خدا در تاریکی های زمین اَلَّلهُمـ ّعجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜 اگر میگویـید الگویتان حــضرت زهرا(س) ❣است باید کاری کنید ایشان از شما راضی باشند و 🧕🏻 شما فاطمی باشد😇 🖐🏻🧡 ❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌹233🌹: ‍ 🌴 حکایت_وصل_مهدی_عج🌴 ⚫️ عنایت حضرت مهدی عج ⚫️ آقا سید عبدالرحیم خادم مسجد جمکران می گوید: « در سال وبا (سال 1322) بعد از گذشتن مرض، روزی به مسجد جمکران رفتم. دیدم مرد غریبی در آن جا نشسته است. احوال او را پرسیدم. گفت: من ساکن تهران می باشم و اسمم مشهدی علی اکبر است. در تهران کاسبی و خرید و فروش دخانیات داشتم؛ اما پس از مدتی سرمایه ام تمام شد؛ چون به مردم نسیه داده بودم و وقتی وبا آمد آنها از بین رفتند و دست من خالی شد؛ لذا به قم آمدم. در آن جا اوصاف این مسجد را شنیدم. من هم آمدم که این جا بمانم، تا شاید حضرت ولی عصر ارواحنا فداه نظری بفرمایند و حاجتم را عنایت کنند. سید عبدالرحیم می گوید: مشهدی علی اکبر سه ماه در مسجد جمکران ماند و مشغول عبادت شد. ریاضتهای بسیاری کشید، از قبیل: گرسنگی و عبادت و گریه کردن. روزی به من گفت: قدری کارم اصلاح شده؛ اما هنوز به اتمام نرسیده است. به کربلا می روم. یک روز از شهر به طرف مسجد جمکران می رفتم. در بین راه دیدم، او پیاده به کربلا می رود. شش ماه سفر او طول کشید. بعد از شش ماه، باز روزی در بین راه، ایشان را که از کربلا برگشته بود، در همان محلی که قبلاً دیده بودم، مشاهده کردم. با هم تعارف کردیم و سر صحبت باز شد. او گفت: در کربلا برایم این طور معلوم شد که حاجتم در همین مسجد جمکران داده می شود؛ لذا برگشتم. این بار هم مشهدی علی اکبر دو سه ماه ماند و مشغول ریاضت کشیدن و عبادت بود. تا آن که پنجم یا ششم ماه مبارک رمضان شد. دیدم می خواهد به تهران برود. او را به منزل بردم و شب را آن جا ماند. در اثنای صحبت گفت: حاجتم برآورده شد. گفتم: چطور؟ گفت: چون تو خادم مسجدی برایت نقل می کنم و حال آن که برای هیچ کس نقل نکرده ام. من با یکی از اهالی روستای جمکران قرار گذاشته بودم که روزی یک نان جو به من بدهد و وقتی جمع شد پولش را بدهم. روزی برای گرفتن نان رفتم. گفت: دیگر به تو نان نمی دهم. من این مسأله را به کسی نگفتم و تا چهار روز چیزی نداشتم که بخورم مگر آن که از علف کنار جوی می خوردم، به طوری که مبتلا به اسهال شدم. این باعث شد که من بی حال شوم و دیگر قدرت برخاستن را نداشتم، مگر برای عبادت که قدری به حال می آمدم. نصف شبی که وقت عبادتم بود فرا رسید. دیدم سمت کوه « دوبرادران » ( نام دو کوه در اطراف مسجد جمکران ) روشن است و نوری از آن جا ساطع می شود، بحدی که تمام بیابان منور شد. ناگهان کسی را پشت در اتاقم که یکی از حجرات بیرون مسجد بود دیدم، مثل این که در را می کوبید. سیدی را با جلالت و عظمت پشت در دیدم. به ایشان سلام کردم؛ اما هیبت ایشان مرا گرفت و نتوانستم حرفی بزنم. تا آن که آمده و نزد من نشستند و بنای صحبت کردن را گذاشتند، و فرمودند: « جده ام فاطمه علیها السلام نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم شفاعت کرده که ایشان حاجتت را برآورند. جدم نیز به من حواله نموده اند. برو به وطن که کار تو خوب می شود. و پیغمبر صلی الله و علیه و آله و سلم فرموده اند: برخیز برو که اهل و عیالت منتظر می باشند و بر آنها سخت می گذرد. » من پیش خود خیال کردم که باید این بزرگوار حضرت حجت علیه السلام باشد؛ لذا عرض کردم: سید عبدالرحیم خادم این مسجد نابینا شده است شفا شفایش بدهید. فرمودند: « صلاح او همان است که نابینا بماند. بعد فرمودند: بیا برویم و در مسجد نماز بخوانیم. » برخاستم و با حضرت بیرون آمدیم، تا به جاهی که نزدیک درب مسجد می باشد، رسیدیم. دیدم شخصی از چاه بیرون آمد و حضرت با او صحبتی کردند که من آن را نفهمیدم. بعد از آن به صحن مسجد رفتیم که دیدم، شخصی از مسجد خارج شد. ظرف آبی در دستش بود که آن را به حضرت داد. ایشان وضو گرفتند و به من هم فرمودند: با این آب وضو بگیر. من از آن آب وضو گرفتم و داخل مسجد شدیم. عرض کردم: یابن رسول الله چه وقت ظهور می کنید؟ حضرت با تندی فرمودند: تو چه کار به این سؤالها داری؟ عرض کردم: می خواهم از یاوران شما باشم. فرمودند: هستی؛ اما تو را نمی رسد که از این مطالب سؤال کنی و ناگهان از نظرم غایب شدند؛ اما صدای حضرت را از میان چاهی که پای قدمگاه در صفه ای که در و پنجره چوبی دارد و داخل مسجد است، شنیدم که فرمودند: برو به وطن که اهل و عیالت منتظر می باشند. در این جا مشهدی علی اکبر اظهار داشت که عیالم علویه (سید) می باشد. » ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‍ 🌴 حکایت_وصل_مهدی_عج🌴 ⚫️ عنایت حضرت مهدی عج ⚫️ آقا سید عبدالرحیم خادم مسجد جمکران می گوید: « در سال وبا (سال 1322) بعد از گذشتن مرض، روزی به مسجد جمکران رفتم. دیدم مرد غریبی در آن جا نشسته است. احوال او را پرسیدم. گفت: من ساکن تهران می باشم و اسمم مشهدی علی اکبر است. در تهران کاسبی و خرید و فروش دخانیات داشتم؛ اما پس از مدتی سرمایه ام تمام شد؛ چون به مردم نسیه داده بودم و وقتی وبا آمد آنها از بین رفتند و دست من خالی شد؛ لذا به قم آمدم. در آن جا اوصاف این مسجد را شنیدم. من هم آمدم که این جا بمانم، تا شاید حضرت ولی عصر ارواحنا فداه نظری بفرمایند و حاجتم را عنایت کنند. سید عبدالرحیم می گوید: مشهدی علی اکبر سه ماه در مسجد جمکران ماند و مشغول عبادت شد. ریاضتهای بسیاری کشید، از قبیل: گرسنگی و عبادت و گریه کردن. روزی به من گفت: قدری کارم اصلاح شده؛ اما هنوز به اتمام نرسیده است. به کربلا می روم. یک روز از شهر به طرف مسجد جمکران می رفتم. در بین راه دیدم، او پیاده به کربلا می رود. شش ماه سفر او طول کشید. بعد از شش ماه، باز روزی در بین راه، ایشان را که از کربلا برگشته بود، در همان محلی که قبلاً دیده بودم، مشاهده کردم. با هم تعارف کردیم و سر صحبت باز شد. او گفت: در کربلا برایم این طور معلوم شد که حاجتم در همین مسجد جمکران داده می شود؛ لذا برگشتم. این بار هم مشهدی علی اکبر دو سه ماه ماند و مشغول ریاضت کشیدن و عبادت بود. تا آن که پنجم یا ششم ماه مبارک رمضان شد. دیدم می خواهد به تهران برود. او را به منزل بردم و شب را آن جا ماند. در اثنای صحبت گفت: حاجتم برآورده شد. گفتم: چطور؟ گفت: چون تو خادم مسجدی برایت نقل می کنم و حال آن که برای هیچ کس نقل نکرده ام. من با یکی از اهالی روستای جمکران قرار گذاشته بودم که روزی یک نان جو به من بدهد و وقتی جمع شد پولش را بدهم. روزی برای گرفتن نان رفتم. گفت: دیگر به تو نان نمی دهم. من این مسأله را به کسی نگفتم و تا چهار روز چیزی نداشتم که بخورم مگر آن که از علف کنار جوی می خوردم، به طوری که مبتلا به اسهال شدم. این باعث شد که من بی حال شوم و دیگر قدرت برخاستن را نداشتم، مگر برای عبادت که قدری به حال می آمدم. نصف شبی که وقت عبادتم بود فرا رسید. دیدم سمت کوه « دوبرادران » ( نام دو کوه در اطراف مسجد جمکران ) روشن است و نوری از آن جا ساطع می شود، بحدی که تمام بیابان منور شد. ناگهان کسی را پشت در اتاقم که یکی از حجرات بیرون مسجد بود دیدم، مثل این که در را می کوبید. سیدی را با جلالت و عظمت پشت در دیدم. به ایشان سلام کردم؛ اما هیبت ایشان مرا گرفت و نتوانستم حرفی بزنم. تا آن که آمده و نزد من نشستند و بنای صحبت کردن را گذاشتند، و فرمودند: « جده ام فاطمه علیها السلام نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم شفاعت کرده که ایشان حاجتت را برآورند. جدم نیز به من حواله نموده اند. برو به وطن که کار تو خوب می شود. و پیغمبر صلی الله و علیه و آله و سلم فرموده اند: برخیز برو که اهل و عیالت منتظر می باشند و بر آنها سخت می گذرد. » من پیش خود خیال کردم که باید این بزرگوار حضرت حجت علیه السلام باشد؛ لذا عرض کردم: سید عبدالرحیم خادم این مسجد نابینا شده است شفا شفایش بدهید. فرمودند: « صلاح او همان است که نابینا بماند. بعد فرمودند: بیا برویم و در مسجد نماز بخوانیم. » برخاستم و با حضرت بیرون آمدیم، تا به جاهی که نزدیک درب مسجد می باشد، رسیدیم. دیدم شخصی از چاه بیرون آمد و حضرت با او صحبتی کردند که من آن را نفهمیدم. بعد از آن به صحن مسجد رفتیم که دیدم، شخصی از مسجد خارج شد. ظرف آبی در دستش بود که آن را به حضرت داد. ایشان وضو گرفتند و به من هم فرمودند: با این آب وضو بگیر. من از آن آب وضو گرفتم و داخل مسجد شدیم. عرض کردم: یابن رسول الله چه وقت ظهور می کنید؟ حضرت با تندی فرمودند: تو چه کار به این سؤالها داری؟ عرض کردم: می خواهم از یاوران شما باشم. فرمودند: هستی؛ اما تو را نمی رسد که از این مطالب سؤال کنی و ناگهان از نظرم غایب شدند؛ اما صدای حضرت را از میان چاهی که پای قدمگاه در صفه ای که در و پنجره چوبی دارد و داخل مسجد است، شنیدم که فرمودند: برو به وطن که اهل و عیالت منتظر می باشند. در این جا مشهدی علی اکبر اظهار داشت که عیالم علویه (سید) می باشد. » ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
2.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ 🎐 يک عمر به انتظار مانديم همه  🎐 غمديده و بيقرار مانديم همه   🎀 بازآ که شکست، دل ز ياد غم تو  🎀 بی روی تو بی بهار مانديم همه   💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🤲
‌ 🌷 یکی از انگیزه‌های شهدا، زنده‌ نگه داشتن حجاب بود ‌ رهبر انقلاب اسلامی: 🌸 "شهیدان برای چه رفتند به میدان جنگ که به شهادت‌شان منتهی شد؟ این مهم است. در بسیاری از این وصیتنامه‌های شهدا اسم مبارک امام هست، مسئله‌ی حجاب هست، مسئله‌ی انقلاب هست؛ اینها انگیزه‌ [شهدا] است." ‌‌ ➡️ ۹۹/۱۲/۲۵ ....🌹🍃 ....🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---