#رفیقشهید 🌿
ڪہ داشتہ باشے نیازے بہ عشقهاے بیخودے ندارے
میدونے یڪے حواسش بهتـــــ هستـــــ... یڪے ڪہ اومده تا وصلتـــــ ڪنه به #خدآ
°|أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ الفَرَج|°
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
🌹❤️🌹❤️🌹
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
منزادہشدم..
کھتـورادوسـتبدارم..:)
تولدت مبارک برادر شهیدم❤️
شادی روح پاکش صلوات🌱
#شھید_محسن_حجحی
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
.
بسم رب المصطفی
برای سید ابراهیم:
شاید نقل نشده باشد...
سید ابراهیم یکی از فرماندهان نابغه ی ایرانی بود
توی چند سال اول سوریه،جبهه مقاومت به خودش
دید...
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
سید ابراهیم روحیات و خلقیاتی داشت که من
فقط اون روحیات و خلقیات رو در تحقیقات و
مطالعاتی که درباره فرماندهان هشت سال دفاع
مقدس داشتم دیدم...
سید ابراهیم مثل باکری،باقری،همت،چمران بود...
سیدابراهیم یک فرمانده نمونه براے من بود...
همیشه یادم هست حاج قاسم منطقه هایی که
جیش سورے نمیتونستند آزاد کنند به تیم
سیدابراهیم داده میشد...
بخاطر همین معروف بود به شیربیشه فاطمیون...
همیشه مثل فرماندهان جنگ برای نیروهاش خدمت
میکرد.
و فرقی نمیزاشت بین جانشین و فرمانده و یک
بسیجی معمولی...
همیشه پوتین و لباس قدیمی خودش رو میپوشید...
شیر بیشه فاطمیون سید ابراهیم
🔻و بقول سید ابراهیم کلنا داغونتیم یازینب (س)
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
#سیدابراهیم
#مصطفی_صدرزاده
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_صدرزاده
#عشق
#سوریه
#دمشق
#زینبیه
#شهید_بیضائی
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#مدافعان_حرم
#مدافعان_وطن
#رفیق_شهیدم
https://www.instagram.com/p/CROU37XljJX/?utm_medium=share_sheet
🔹 آیت الله #حائری_شیرازی 🔹
🔸خداوند؛ مافوق زن و شوهر🔸
در یک ازدواج، زن و مرد، میبایست همچون دودست چپ و راست باشند. از خود، رأیی نداشته باشند بلکه تابع مافوق خود باشند، همانطور که ارادۀ انسان، مافوق دو دست او است، ارادۀ خدا، حکم و فرمان او، باید برتر از حرف زن و حرف شوهر باشد.
كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا (توبه، آیه 40)، کلمۀ خدا باید بالاتر باشد. اگر مرد یکحرفی بزند و شما به او بگویید که خدا اینطور گفته است، مرد باید بگوید: «اگر خدا اینطور گفته باشد من دیگر حرفی ندارم، روی حرف خدا حرفی نمیزنم و حرف خدا بالای حرف من است». اگر زن هم یکحرفی بزند و به او بگویند: «خدا اینچنین نگفته است، خدا جور دیگری میگوید». زن باید بگوید: «اگر خدا طور دیگری میگوید، من هم همان را میگویم».
آنجا که خدا در کار باشد، زن و مرد مانند دست چپ و راست عمل میکنند اما آنجا که خدا در کار نباشد، زن و مرد، همانند دو فرد جدا از یکدیگر میشوند.
در زندگی، زن و مرد باید باهم آنچنان باشند که گویی مرد، یکدست و زن دست دیگر است و حکم خدا و فرمان پروردگار فرماندهشان به شمار میآید.
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
🌹❤️🌹❤️🌹
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
ای شهید غواص
پدرم را قانع کن که...👆❤️
︵❀
خدایا
بعضیها برای چادری شدن چه موانعی دارند
که دست به دامان شهدا می شوند...
ولی برخی برای بی حجاب شدن یا بی حجاب ماندن چقدر فلسفه می بافند😔💔
#سحر_شهریاری
#حجاب
#تاج_بندگی
#ما را به دوستان خود معرفی بفرمائید👇🏻🌴
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#فرمایشات•💔•
•
.
اینشهـٰدا..🌿⇩-
اولمراقبتازدلشونکردند
بعدمدافعحرمشدند..^^💌•.
ازحـرمخـداخوبدفا؏کردندکهبهشون
لیاقتدفا؏ازحرمحضرتزینـبۜرودادند..꧇)💛•.
.
#حاجحسینیکتا📻'
✍ امــــام عــلــى (ع):
🔸با همسرت خوش رفتار باش تا زندگى ات با صفا گردد.
📚من لايحضره الفقيه، ج۴، ص۳۹۲
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
زمان:
حجم:
7.63M
👤حجت الاسلام امینی خواه
✏️آن سوی مرگ👆👆👆
(قسمت سیزدهم)
( اللهم عجل لولیک الفرج )
🌼➖➖➖➖➖➖🌼
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت34
شانزدهم اردیبهشت به جشن تولدریحانه برادرزاده حمیدرفته بودیم.فردای روزتولدبااینکه دیرشده بودولی تاخانه ماآمد،اززیرقرآن ردشد.بعدهم خداحافظی کردورفت.
همین که پشت سرحمیدآب ریختم ودرحیاط رابستم دل تنگی هایم شروع شد.همان حالی راداشتم که حمیدموقع سفرراهیان نوربه من میگفت.انگارقلب من راباخودش برده بود.دوسه باردرطول مسیرتماس گرفتیم.چون داخل اتوبوس بودنمیتوانست زیادصحبت کند.فردای روزی که حرکت کرده بودهنوزازروی سجاده نمازم بلندنشده بودم که تماس گرفت.
گفت:"اینجایه بوته گل یاس توی محوطه اردوگاه آموزشی هست.اومدم کناراون زنگ زدم.این گل بوی سجاده تورومیده."گل یاس خشکیده داخل سجاده ام رابرداشتم بوکردم وگفتم:"خوبه پس قرارمون توی این سه ماه هرشب کنارهمون بوته یاس!".
تقرییاهرشب باهم صحبت میکردیم.ازکفش پوشیدن صبح وبه دانشگاه رفتنم برایش تعریف میکردم تالحظه ای که به خانه برمیگشتم.
حمیدهم ازدوره وآموزش هایی که دیده بودمیگفت.ازهفته دوم به بعدخیلی دل تنگ من وپدرومادرش شده بود.هربارتماس میگرفت میپرسید:"دیدن بابامامان رفتی؟"ازعمه یاپدرش که میگفتم پشت گوشی صدای پرازدل تنگیش راحس میکردم.یک ماه ونیم درنهایت سختی گذشت.
برای چندروزی استراحت میان دوره داده بودند.دوست داشتم زودترحمیدراببینم.
صبرهردوی ماتمام شده بود.ازمشهدکه سواراتوبوس شدلحظه به لحظه زنگ میزدم وگزارش میگرفتم که کجاست،چکارمیکندوکی میرسد.احساس میکردم این اتوبوس راه نمی رود.زمان خیلی دیرمیگذشت ومن صبرازکف داده بودم.
هربارتماس میگرفتم میپرسیدم :"نرسیدی حمید؟"میگفت:"نه باباهنوزنصف راه مونده!"این طورجاهادوست داشتم به آدم های عاشق قالی سلیمان میدادندتااین همه انتظارنکشیم.
یک سری کارعقب افتاده داشتم که بایدتاقبل ازرسیدن حمیدانجام می دادم.هشت صبح باعجله ازخانه بیرون زدم.انقدرعجله کردم که حلقه ازدواج فراموشم شد.
بارآخری که تماس گرفت نزدیک قزوین بود.سبزه میدان قرارگذاشتیم.همدیگرراکه دیدیم فقط توانستیم دست همدیگررابگیریم وروی صندلی بنشینیم.
دوست داشتم یک دل سیرحمیدراببینم.تادست من راگرفت متوجه نبودن حلقه شد.پرسید:"یعنی این مدت که من نبودم،حلقه نمی انداختی؟"حساب کتاب همه چیزراداشت.
میخواست من راهمه جوره برای خودش بداند،حتی به اندازه ی مالکیتی که بودن این حلقه درانگشت من برای حمیدمی ساخت.
باهزارترفندمتوجهش کردم که به خاطرذوق وشوق دیدنش عجله کردم وعمدی نبوده است.
دلم برای همه چیزتنگ شده بود؛برای پیاده راه رفتن هایمان؛برای بستنی خوردن هایمان،برای شوخی های حمید.
دوست داشتم این چندروزی که وسط دوره مرخصی گرفته بودوتاقزوین آمده بود،لحظه ای ازهم جدانباشیم.عمه باحمیدتماس گرفت وگفت ناهارتدارک دیده ومنتظرماست.
ناهارراکه خوردیم،حمیدچمدانش رابازکرد.کلی سوغاتی برایمان آورده بود.برای من هم چنددست لباس خریده بود.لباس هاراداخل چمدان مرتب تاکرده بود،وسط هرکدام گل گذاشته بودوبهشان عطرزده بود.
عمه تااین همه خوش سلیقگی حمیدرادیدبه شوخی گفت:"باورم نمیشه که توهمون حمیدی باشی که دوره ی مجردی ازخریدواینجورکارهافراری بودی.دست به سیاه وسفیدنمیزدی.آخه حمید!دختربایدلباساشوخودش بیاره خونه بخت،توکه همه چی خریدی!
"تاعمه این راگفت،همه زدیم زیرخنده.مشخص بودکلی وقت گذاشته وتمام ساعت هایی که کلاس نداشته دنبال این بوده که ببیندچطورمی تواندمن راخوشحال کند.
بااینکه هوابه شدت گرم بود،ولی تمام یک هفته ای که حمیدقزوین بودراباهم گذراندیم.
جاهای مختلف قرارمیگذاشتیم.حتی وسط گرمای ظهرکه همه دنبال خنکی کولروسایه اتاق های خلوت هستند،مادنبال آن بودیم که همه ی لحظات راکنارهم باشیم.
برخلاف روزهایی که دوره بود،این یک هفته خیلی زودتمام شد.بایدبرای ادامه ی دوره به مشهدمی رفت.جدایی باردوم خیلی سخت تربود.
سعی کردم موقع خداحافظی پیش خودحمیدناراحتی نکنم،چون میدانستم شغل حمیدازاین ماموریت هاودوره هازیاددارد.اگرمیخواستم برای هرخداحافظی آه وناله سردهم روی اراده ی حمیداثرمنفی میگذاشت.
چون سری قبل غذای توراهی اذیتش کرده بود،موقع رفتن برایش ساندویچ خانگی درست کردم.حمیدراکه راه انداختم،همان جاداخل حیاط کنارباغچه کلی گریه کردم.
پیش خودم گفتم:"ماشانس نداریم.اوایل نامزدیمون که افتادتوی پاییزوزمستون،به خاطرکوتاهی روزهاوهوای سردنمیتوانستیم زیادکنارهم باشیم.حالاهم که روزهابلندوهواخوب شده حمیدکنارم نیست ودوره داره."
روزهایی که نبودخیلی سخت گذشت.درذهن خودم خیال بافی میکردم.میگفتم اگرحمیدالان بودباهم میرفتیم"چهل ستون".
&ادامه دارد ...
رفیقم شهید ابراهیم هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c