eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
4.9هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
19.7هزار ویدیو
277 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت40 آن قدرحالم بدبودکه به اسم قرصی که گرفته بوددقت نکردم.هرروزدوبارقرص میخوردم،ولی حالم بدترمیشد .باخودم گفتم:"قرص هم قرص های قدیم!"وقتی رسیدیم قزوین تازه متوجه شدم داستان ازچه قراراست.متصدی داروخانه به خاطرمراجعات زیادبه اشتباه قرص بیماریهای عفونی رابه جای قرص مسکن به حمیدداده بود! خانه ی مادرکوچه ای بودکه یک سمت آن به خیابان نواب وسمت دیگرش به خیابان هادی آباد منتهی میشد.اکثرخانه هایک یادوطبقه بودند.خانه هایی قدیمی که اگروسط ظهردرکوچه راه میرفتی ازاکثرشان بوی ناب غذاهای اصیل ایرانی ازقرمه سبزی گرفته تاآبگوشت تاهفت خانه آن طرف ترمیپیچید؛بویی که هوش ازسرآدم میبرد. حمیدتنهاپاسدارساکن این کوچه بود.برای همین خیلی تاکیدمیکردحواسمان به حرف هاورفتارمان باشد انتظارداشت چون مانمونه ی یک خانواده ی پاسدارهستیم،بایدمراقب رفتارمان باشیم.میگفت:"نکنه بلندبلندحرف بزنی کسی صداتوازپنجره کوچه بشنوه.وقتی آیفون روجواب میدی،آروم حرف بزن.ازدست من عصبانی شدی بانگاهت عصبانیتت روبرسون.صداتوبالانبرکه کسی بشنوه."صدای تلویزیون ماهمیشه روی پنج بود.تاحدی درمنزل آرام صحبت می کردیم که صاحب خانه خیلی ازاوقات فکرمیکردخانه نیستیم. بعدازبرگشت،درحال جابه جاکردن وسایل سفرمشهدبودم که صدای حاج خانم کشاورز،زن صاحب خانه رادم پله هاشنیدم:"مامان فرزانه.یه لحظه میای دخترم؟ "ازلفظ مامان گفتنش هم متعجب شده بودم وهم خنده ام گرفته بود.برایمان یک ظرف غذاآورده بود.به من گفت:"مامان جان.خسته راهید،گفتم براتون ناهاربیارم."تشکرکردم وبعدازگرفتن غذابه خانه برگشتم.به حمیدگفتم:"شنیدی حاج خانم منوچی صداکرد؟غذای امروزمونم که رسید."حمیددرحالی که به غذاناخنک میزدگفت:"آره!شنیدم بهت گفت مامان.خیلی خوشم اومد .این نشونه محبت این زن وشوهربه ماست.مونده بودم کیه که به توبگه مامان فرزانه؟!توکه خودت بچه ای!" سرسفره که نشستیم یادزرشک پلوبامرغی افتادم که روزاول زندگی بعدازمراسم عروسی خانه ی خودمان پخته بودم.بعدازآن،چندوعده غذایی که ازمراسم تالاراضافه مانده بودراخوردیم که اسراف نشود.بابت آشپزی واقعانگران بودم.هرچندازدوره ی نامزدی آشپزی راجدی شروع کرده بودم وحالانمه نمه توی راه آمده بودم،ولی احساس میکردم هنوز یک پای آشپزی هایم میلنگد .ازحمیدپرسیدم:"ناهارکه مهمون صاحب خونه شدیم.برای شام چی بذارم؟"باقاشق چندضربه ای به بشقابش زدوگفت:"میدونی که من عاشق چه غذایی هستم،ولی میترسم به زحمت بیفتی.راستی اصلابلدی غذای مورد علاقه ی شوهرتودرست کنی؟"جواب نداده میدانستم که پیشنهادش فسنجان است.عاشق این غذابود.جانش درمیرفت برای فسنجان.امان میدادی برای صبحانه هم دوست داشت فسنجان درست کنم.تنهاغذایی بودکه هم بانان میخورد،هم بابرنج،هم باته دیگ! ازساعت سه بعدازظهرمشغول درست کردن فسنجان شدم.ازوقتی که میگذاشتم لذت میبردم،ولی دلهره داشتم غذاآن طورکه حمیددوست دارد،نشود.به حدی استرس داشتم که خودم جرات نکردم طعم ومزه ی فسنجان راروی اجاق بچشم.حمیدمشغول درست کردن پرده های اتاق خواب بود.ساعت هشت شب سفره راانداختم. وسط سفره یک شاخه گل گذاشتم.پلوراکشیدم وفسنجان راداخل ظرف ریختم.سرسفره که نشست دهانش به تشکربازشد.طوری رفتارکردکه من جرات کردم برای آشپزی بیشتروقت بگذارم وشوروشوق مرابرای این کاردوچندان کرد.اولین لقمه راکه خوردچنان تعریف کردکه حس کردم غذاراسرآشپزیک رستوران نمونه درست کرده است! زندگی خوب پیش میرفت.همه چیزبروفق مرادبودوازکنارهم بودن سرخوش بودیم.اولین روزی بودکه بعدعروسی میخواست سرکاربرود.ازخواب بیدارش کردم تانمازش رابخواندوباهم صبحانه بخوریم. معمولانمازشب ونمازصبحش رابه هم متصل میکرد.سفره صبحانه راباسلیقه پهن کرده بودم ومنتظرحمیدبودم تاباهم صبحانه بخوریم وبعدراهی اش کنم.نمازصبح وتعقیباتش خیلی طولانی شد،جوری که وقتی برای خوردن صبحانه نمانده بود.چندباری صدایش کردم ودنبالش رفتم تازودتربیایدپای سفره،ولی دست بردارنبود؛سرسجاده نشسته بودپای تعقیبات.وقتی دیدم خبری نشد،محض شوخی هم که شده آبپاش رابرداشتم ولباسهایش راخیس کردم.بعدهم باموبایل شروع کردم به فیلم برداری.کاررابه جایی رساندم که حمیددرحالی که سعی میکردخنده اش راپنهان کندمن راداخل پذیرایی فرستادودراتاق راقفل کرد. بعدازچنددقیقه بالاخره رضایت دادوازسرسجاده بلندشد.سرسفره نشستیم وصبحانه خوردیم.ساعت شش وبیست وپنج دقیقه لباسهایش راپوشیدتاعازم محل کارش بشود.قبل رفتن زیرلب برایش آیت الکرسی خواندم. &ادامه دارد... رفیقم شهید ابراهیم هادی http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت41 بعدهم تادرحیاط بدرقه اش کردم وگفتم:"حمیدجان!وقتی رسیدی حتماتک بندازیاپیامک بده تاخیالم راحت بشه که به سلامت رسیدی."ازلحظه ای که راه افتادتارسیدن به محل کارش،یعنی حدودساعت هفت که تک زنگ زد،صلوات میفرستادم.حوالی ساعت نه صبح زنگ زد.حالم راکه جویاشد،به شوخی گفت:"خواب بسه.پاشوبرای من ناهاربذار!" این جریان روزهای بعدهم تکرارشد.هرروزمن بعدازنمازصبحانه راآماده میکردم ومنتظرحمیدمیشدم تابیایدسرسفره بنشیند. چندلقمه ای باهم صبحانه بخوریم وبعدهم بابدرقه من راهی محل کارش شود.ساعت دوونیم که میشدگوش به زنگ رسیدن حمیدبودم.همه ی وسایل سفره راآماده میکردم تارسیدغذارابکشم.اکثراساعت دوونیم خانه بود،البته بعضی روزهادیرتر؛حتی بعدازساعت چهارمی آمد.موقع برگشت دوست داشت به استقبالش بروم.آیفون راکه میزدم،میرفتم سرپله هامنتظرش می ماندم.بادیدنش گل ازگلم میشکفت. روزسومی که حمیدطبق معمول ساعت نه صبح زنگ زدوسفارش ناهارداد،مشغول آماده کردن مواداولیه ی کباب کوبیده شدم.همه وسایل راسرسفره چیدم ومنتظرشدم تاحمیدبیایدوکوبیده راسیخ بزنیم. حمیدسیخ ها راکه آماده کرد،شروع کردم به کباب کردن سیخ هاروی اجاق.مشغول برگرداندن سیخ ها بودم که حمیداسپنددونی راروی شعله دیگرگازگذاشت وشروع کردبه اسپنددودکردن.تامن کباب هارادرست کنم،خانه رادوداسپندگرفته بود.گفتم:"حمیدم!این کباب ها به حدکافی دودراه انداخته،تودیگه بدترش نکن." جواب داد:"وقتی بوی غذابره بیرون،اگه کسی دلش بخوادمدیون میشیم.اسپنددودکردم که بوی کباب روبگیره." حمیدروی مبل نشسته بودومشغول مطالعه ی کتاب"دفاع ازتشیع"بود.محاسنش رادست میکشیدوسخت به فکرفرورفته بود.آن قدردرحال وهوای خودش بودکه اصلامتوجه آبمیوه ای که برایش بردم نشد.وقتی دو،سه باربه اسم صدایش کردم،تازه من رادید.روکردبه من وگفت:"خانوم هرچی فکرمیکنم میبینم عمرماکوتاهترازاینه که بخوایم به بطالت بگذرونیم. بیایه برنامه بریزیم که زندگی متاهلیمون بازندگی مجردی فرق داشته باشه."پیشنهاددادهم صبح هاوهم شب هایک صفحه قرآن بخوانیم.این شدقرارروزانه ی ما. بعدازنمازصبح ودعای عهدیک صفحه ازقرآن راحمیدمیخواند،یک صفحه رامن.مقیدبودیم آیات رابامعنی بخوانیم کنارهم می نشستیم.یکی بلندبلندمیخواندودیگری به دقت گوش میکرد. پیشنهادش راکه شنیدم به یادعجیب ترین وسیله ی جهازم که یک ضبط صوت بودافتادم.زمانی که خانه خودمان بودیم یک ضبط صوت قدیمی داشتیم که باآن پنج جزءقرآن راحفظ کرده بودم.مادرم هم برای خانه مشترکمان به عنوان جهازیک ضبط صوت جدیدخریدتابتوانم حفظم راادامه دهم.هرکدام ازدوستان وآشنایان که ضبط صوت رامیدیدند میگفتند"مگه توی این دوره زمونه برای جهازضبط هم میدن؟!" بعدازازدواج برای شرکت درکلاس حفظ قرآن فرصت نداشتم،اماخیلی دوست داشتم حفظم راادامه بدهم.مواقعی که حمیدخانه نبود،هنگام آشپزی یاکشیدن جاروبرقی ضبط صوت راروشن میکردم وبانواراستادپرهیزگارآیات راتکرارمیکردم.گاهی صدای خودم راضبط میکردم.دوباره گوش میدادم وغلط های خودم رامیگرفتم.به تنهایی محفوظاتم رادوره میکردم وتوانستم به مرورحافظ کل قرآن بشوم. برای حمیدحفظ قرآن من خیلی مهم بود.همیشه برای ادامه ی حفظ تشویقم میکردومیپرسید:"قرآنت رودوره کردی؟این هفته حفظ قرآنت روکجارسوندی؟من راضی نیستم به خاطرکارخونه وآشپزی واین طورکارهاحفظ قرآنت عقب بیفته."کم کم حمیدهم شروع کردبه حفظ قرآن.اولین سوره ای که حفظ کردسوره ی جمعه بود.ازهم سوال وجواب میکردیم.سعی داشتیم مواقعی که باهم خانه هستیم آیات رادوره کنیم.درمدت خیلی کمی حمیدپنج جزءقرآن راحفظ کرد. یک ماهی ازعروسی گذشته بودکه حسن آقامارابرای پاگشاشام دعوت کرد.داشتم آماده میشدم که نگاهم به حمیدافتاد.مثل همیشه باحوصله درحال آماده شدن بود.هرباربرای بیرون رفتن داستانی داشتیم.تیپ زدنش خیلی وقت میگرفت.عادت داشت مرحله به مرحله پیش برود.اول چندین بارریشش راشانه زد.جوراب پوشیدنش کلی طول کشید.چندبارعوض کردتارنگش راباپیراهن وشلواری که پوشیده ست کند.بعدهم یک شیشه ادکلن راروی لباسهایش خالی کرد! نگاهم راازاوگرفتم وحاضروآماده روی مبل نشستم تاحمیدهم آماده شود.بعدازمدتی پرسید:"خانوم تیپم خوبه؟بوکن ببین بوی ادکلنم رودوست داری؟"گفتم:"کشتی منوبااین تیپ زدنت آقای خوش تیپ.بریم دیرشد."اماسریال آماده شدن حمیدهمچنان ادامه داشت.چندین بارکتش راعوض کرد.پیراهنش راجابه جاکردوبعدهم شلوارش راکه میخواست بپوشدروی هواچندبارمحکم تکان داد.بااین کارش صدایم بلندشدکه:"حمید!گردوخاک راه ننداز.بپوش بریم."بارهامیشدمن حاضروآماده سرپله هامی نشستم.جلوی درمیگفتم:"زودباش حمید.زودباش آقا!" &ادامه دارد... رفیقم شهید ابراهیم هادی http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
به خودت ڪمے اهمیت بده وگرنھ لابھ‌لاے زندگے از بین میروے و هیچکس هم نمی‌فهمد! . . . 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سلام و درود و احترام خدمت همراهان بزرگوار🌹🌹🌹🌹🌹🌹 امشب از تک تک شما بزرگواران التماس دعا دارم برای دختر۱۴ساله که سکته مغزی کرده و الان در کما هستن... 🤲🤲🤲😔
بہ وقٺ[یاعلـے!]• شبـٺون خدایـــے•✨ حلالـ ڪنید خسٺٺونـ ڪردیمـ:)!•♥ وضـوقبڵ‌خوابـ فراموشـ نشہ ـہآ•🌱 یـاعلے مددۍ!🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊زیارتـنـامــہ ی شُـهَــدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 ❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•🌱 من‌و‌شش‌گو‌شھ‌‌تان‌صبح‌قرارۍ‌داریم دلبری‌ڪردن‌از‌او‌ناز‌ڪشیدن‌با‌من.. نمڪ‌سفرھ‌‌قلب‌است‌سلام‌سر‌صُبـح السݪام‌اۍ‌تن‌صد‌پارهٔ‌بۍ‌غسل‌و‌ڪفن..✋🏻💔 🍃 علیہ السلام ❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
Seyed.Reza.Narimani.Be.To.Az.Dor.Salam(128).mp3
زمان: حجم: 10.37M
•°🌱 بــہ تــو‌ از‌ دور‌ ســـ✋ـــلام ♥️ #🎤سید رضا نـریمانی‌ علیہ السلام 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c