تـــــعارف که نداریم
امــــــــروز هـــــــــم
امام زمان را نخواستیـــم
حتی به اندازه یک لیوان آب...!
💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
AUD-20210629-WA0082.
زمان:
حجم:
9.65M
👤حجت الاسلام امینی خواه
✏️آن سوی مرگ👆👆👆
(قسمت هفدهم)
( اللهم عجل لولیک الفرج )
🌼➖➖➖➖➖➖🌼
✍️ بخشی از وصیت نامه شهید
سپهبد پاسدار #حاج_قاسم_سلیمانی:
خامنهای عزیز را جان خود بدانید،
حرمت او را مقدس بدانید...
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
و تنها نام کسانی بر زمین ماندگار می شود که دل به دیده شدن در بین مردمان روزگارشان نبستهاند و ستارههای آسمان بینشانیاند.
آن ها که فارغ از سواری بر موج نام و مقام و #شهرت و جایگاه،
به خدمت مخلصانه فکر میکنند...
به اینکه همین خرده نام های باقیمانده را هم پاک کنند،
و از بین خیل ادعا و هیاهو و شهوت دیده شدن و طلب محبت از مردمان،
فقط بخواهند رفیق باشند...
یک بلندای آرام در سکوت محض، که بی صدا بیایند و دلهای گرفتار در تاریکی و ناامیدی را تعمیر کنند و بروند...
بی نام... بی هرآنچه آدمی را دلخوش میکند که کسی شده و لابد به جایی رسیده...
مأموریت ویژه شان در این عالم
گرفتن دستهاست،
بی آنکه ردپایی از #من به جا بگذارند...
و چه خوش آسایشی است گمنامی...
یکی شدن با بزرگترین نام های هستی...
ماندگار شدن...
ابراهیم شدن...
هادی شدن...
کلمهی محبوب خدا
شهید شدن... #سحر_شهریاری
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌹ای شهیدان کشته درمیدان🌹
🌹ساکنان بهشت جاویدان🌹
🌹عاشقان خدای بی همتا🌹
🌹باعث افتخاراین سامان🌹
🌹یادتان جاودانه می ماند🌹
🌹درقلوب اهالی ایران🌹
🌹دیده ایم غیرت وشرافت را🌹
🌹ازشما مردمان باایمان🌹
🌹هدیه گردد به روح پاک شما🌹
🌹فاتحه با درودبی پایان🌹
🌹هرگزاز یادمان نخواهیدرفت🌹
🌹مایه ی عزت جوان مردان🌹
🌹یُرزقون درجوارحی وودود🌹
🌹باحسین همنشین دررضوان🌹
🌹باکری-کشوری وزین الدین🌹
🌹آبشناسان ونوری وچمران🌹
🌹کشته شدقاسم سلیمانی🌹
🌹دل بود درفراق او نالان🌹
🌹نامتان درفضای این کشور🌹
🌹می درخشد چو اختری تابان🌹
🌹ماشمارارهانخواهیم کرد🌹
برخلاف دسیسه شیطان
🌹کوی وبرزن بودبه نام شما🌹
کوری دیده های بدخواهان
🌹مامگرمرده ایم فناگردد🌹
یادتان باحضورنااهلان
🌹باشهیدان میانه شان تیره🌹
لیبرال ومنافق ونادان
🌹شدجسارت به خط سرخ شما🌹
ازجناح نفاق این دوران
🌹خوش ندارند مرامتان باشد🌹
🌹چلچراغ ره خداجویان🌹
🌹نامتان شسته شدبه رنگ نفاق🌹
🌹قسمتی ازمناطق تهران🌹
🌹(صابرم)یادی ازشمادارم🌹
🌹دردل شعرودفترودیوان🌹
🌹تاابدزنده ایدوپاینده🌹
🌹طبق آیات محکم قرآن🌹
سلامتی امام خامنه ای❤❤❤
وشادی روح امام وشهداصلوات🌹🌹🌹
(صابرکبودراهنگی)
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
7.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درصفِ لشکـرِعـلی
مُنتظـرِاشـاره ام
مُنتظـرفداشدن
درحـرمِ سه ساله ام
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
شهادٺفقطدرخون
غلطیدننیسٺ . . ."!"💛✨
شهادٺهنگامےرخمےدهد
ڪهـ دلٺاززخمِڪنایهـ وتڪه
پراڪنےدیگرانبگیرد . . . :(
و خونهمان
اشڪےسـت
ڪهـ از آه دلٺجارےمےشود . . . :(
وآنهنگامڪهـ مردانبهـ دنبال
راهےبراے شهادٺهسٺند
ٺواینجاهرروزشهیدمےشوے
شهیدهےحجاب . . ."!"
#حجاب
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واسه اینکه نکنه....❣
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
2.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای شهید ابراهیم هادی و دختر جوان
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت51
به حمیدگفتم:"من این سالادرونمیخورم!این چیزی که تودرست کردی به هرچیزی شبیه شده جزسالاد.بایدبگی چرااین شکلی شده."سابقه آشپزی هایش برایم روشن بود.آشپزخوبی بودوغذاهاراخوب درست میکرد،ولی قسمتی که ازخودش ابتکارداشت گاهی اوقات ماراتامرزمسمومیت پیش میبرد.
حمیدوقتی دیدبه سالادلب نمیزنم شروع کردبه تعریف کردن ماجرا.گفت:"اول داخل سالادنمک ریختم.بعدبرای امتحان دارچین وزردچوبه وفلفل هم زدم.میخواستم یه چیزی درست کنم که همه طعم هاروباهم داشته باشه!"خلاصه همه ی سرویس ادویه راداخل سالادخالی کرده بود.
گفتم:"این چیزایی که گفتی برای رنگ و
مزه ی سالادقبول،اماخیارهاوگوجه هاچرااینطوری شده؟چرااین همه وارفتن؟"خودش رازدبه مظلومیت وگفت:"جونم برات بگه که بعدش رفتم سراغ آبلیمووآبغوره.ازدستم دررفت آن قدرزیادریختم که خیاروگوجه توی آبلیمووآبغوره گم شد.
وقتی دیدم این طوری شده،همه ی سالادروریختم داخل آبکش ودو،سه بارکامل شستم.اینکه الان میبینی به زردی میزنه خیلی کم شده.الان دیگه بی خطره!"کاری کرده بودکه خودش هم تمایلی به خوردن این سالادنداشت.
منی که سالادشیرازی خیلی دوست داشتم تامدتهانمیتوانستم هیچ سالادی بخورم!
اواخربهار93اولین سالی بودکه دورازخانواده ماه رمضان راتجربه میکردیم.ماه رمضانهابیشتربیدارمی ماندیم.به جای خواب گاهی تاساعت دوشب کتاب دستمان بودوباهم صحبت میکردیم.
سحراولین روزماه مبارک،حمیدکتاب"منتهی الآمال"راازبین کتابهایی که داشتیم انتخاب کرد.ازهمان روزاول شروع کردیم به خواندن این کتاب که درباره ی زندگی چهارده معصوم بود.
هرروزداستان هاوسیره ی زندگی یکی ازایمه رامیخواندیم.روزچهاردهم کتاب راباخواندن زندگی امام زمان عجل ا...تعالی فرجه الشریف تمام کردیم.این کتاب که تمام شد،حمیدازکتابخانه محل کارشان سی کتاب باحجم کم آورد.قرارگذاشتیم هرکدام کتابی راکه خواندیم خلاصه اش رابرای دیگری تعریف کند.
بیشتربه کتابهای اعتقادی علاقه داشت.دوست داشت اگرجایی مثل حلقه های
دوستان یاهییت بحثی میشدبااطلاعات به روزپاسخ بدهد.
ایام ماه رمضان حمیدتاساعت دوونیم سرکاربود.
بعدکه می آمد،یکی،دوساعتی میخوابید.روزهای زوج بعدازاستراحت میرفت باشگاه.روزهایی هم که خانه بودباهم کتاب میخواندیم،نظرمیدادیم وبحث میکردیم.گاهی بحث هایمان چالشی میشد.همیشه موافق نظرهمدیگرنبودیم.درباره ی همه چیزصحبت میکردیم؛
ازمسایل روزگرفته تابحث های اعتقادی.بعدازخوردن افطارهم کتاب میخواندیم.بعضی ازاوقات کتابهایی رامی خواند
که لغات خیلی سنگینی داشت.ازاینطورکتابهالذت میبرد.
اگرلغتی هم بودکه معنایش رانمیدانست میرفت دنبال لغت نامه.
درحال خواندن یکی ازهمین کتابهای ثقیل بودکه من داخل آشپزخانه مشغول آماده کردن سحری بودم.
وقتی دیددرگیرآشپزی هستم،شروع کردباصدای بلندخواندتامن هم درجریان مطالب کتاب باشم.یکی،دوصفحه که خواند،گفتم:"زحمت نکش عزیزم.ازچیزی که خوندی دوکلمه هم نفهمیدم.
چون همش لغاتی داره که معناش رومتوجه نمیشم."جواب داد:"همین که متوجه نمیشیم قشنگه.چون باعث میشه بریم دنبال معنی کلمات.
این طورکتابهاعلاوه برمحتواواطلاعاتی که به آدم اضافه میکنن،باعث میشه دامنه ی لغاتمون بیشتربشه."
تقریبابیشترخوراک حمیددرماه رمضان هندوانه بود.
نصف یک هندوانه راموقع افطارمیخورد،نصف دیگرش راموقع سحر.برای همین خیلی هندوانه میخرید.روزدوازدهم ماه رمضان بود.درخانه راکه برایش بازکردم وبه استقبالش رفتم دوتاهندوانه زیربغلش بود.سلام دادوازکنارم ردشد.رفت سمت آشپزخانه.خواستم درراببندم که گفت:"صبرکن هنوزمونده!"
دوباره رفت بیرون.بازبادوتاهندوانه دیگرآمد.هاج وواج مانده بودم که چه خبراست.چندباری این کارتکرارشد.نه یکی،نه دوتا،بیشترازده تاهندوانه خریده بود.باتعجب گفتم:"حمید!این همه هندونه میخوایم چکار؟رفتی سرجالیزهرچی تونستی بارزدی؟"خندیدوگفت:"هندونه که خراب نمیشه.میریزیم کف آشپزخونه.یکی،یکی میذاریم توی یخچال.هروقت خنک شدمیخوریم."
آشپزخانه ی ماکوچک بود.پخت وپزکه میکردم محیط آشپزخانه سریع گرم میشد.چندروزی ازخریدهندوانه هاگذشته بودکه دیدم بوی عجیبی ازاین هندوانه هامی آید.اول فکرکردم چون تعدادشان زیاداست این طوری بویشان داخل خانه می پیچد.بعدازچندروزمتوجه شدم که هندوانه هااززیرکپک زده اندوخراب شده اند.تاچندماه بوی هندوانه می آمد،حالم بدمیشدودلم پیچ میخورد.حمیدهم رعایت میکردوباهمه ی علاقه ای که داشت تامدتهاسمت هندوانه نرفت!برای افطاربعضی روزهابیرون میرفتیم.پاتوق اصلیمان مزارشهدابود.حلیم هایی که ازبیرون میگرفتیم راخیلی دوست داشت.
&ادامه دارد...
#رفیق_شهیدم_ابراهیم_هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت51 به حم
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت52
حلیم خانگی رانمی پسندید.بارفقایش که
می افتادشکموترهم میشد.روزشنبه یک ساعت بعدازافطارباآقابهرام وهمسرش رفتیم درشهردوری بزنیم تاحال وهوایمان عوض بشود.
زمان زیادی نگذشته بودکه حمیدوآقابهرام راهشان راسمت ساندویچ فروشی کج کردند.سیب زمینی،قارچ سرخ کرده،ساندویچ،پیتزا،آب میوه ودلستر.کلی خودشان راتحویل گرفتند.ماخانم هامیلی نداشتیم وفقط باحیرت این دونفررانگاه میکردیم.
حمیدورفیقش حسابی خوردند.وسط خوردن حمیدازمن پرسید:"شماهم میخورید؟تعارف نکنید.چیزی میل داریدسفارش بدیم."من وهمسرآقابهرام باتعجب گفتیم:"یک ساعت بعدافطارمااین همه غذایک جابخوریم سنگ کوب میکنیم.
موندیم شماچطورداریدمیخورید؟"
روزهاوشب های ماه رمضان یکی پس ازدیگری میگذشت.باتمام وجودشوررسیدن به شب قدردراولین سال زندگی مشترکمان رااحساس میکردم.
ازلحظه ای که حاضرمیشدیم برویم برای مراسم قرآن به سرگرفتن باکلی آرزوهای خوب برای مسیری که قراربودحمیدهمراهم باشد،برای روزگاری که قراربودکنارش بگذرانم وسرنوشت یک سالمان دراین شب رقم بخورد.شبهای احیاچون حسینیه هییت رزمندگان به خانه مانزدیک بودباپای پیاده میرفتیم آنجا.سال قبل که نامزدبودیم حمیدهییت خودشان میرفت.
مراسم راداخل پارک ارکیده گرفته بودندتاآن هایی هم که پارک آمده اند
بتواننداستفاده کنند.
همیشه شبهای احیاحال وهوای عجیبی داشت که دلم رامی لرزاند.
احساس میکردم شبیه کسی که گمشده ای داشته باشددراین شبهاباگریه وتوسل دنبال گمشده وآرزوی دیرینه خودش میگشت.میگفت:"فرزانه!حیفه این روزاوشبهای بابرکت روبه راحتی ازدست بدیم.هیچ کس نمیدونه سال بعدماه رمضون زنده است یانه.هرجایی که دلت شکست یادمن باش.برام دعاکن به آرزوم برسم.
"هروقت صحبت ازآرزومیکردیامیگفت برای من دعاکن یاداولین روزعقدمان می افتادم که کنارقبورامامزاده اسماعیل باراجین به من گفت:"منومیبرن گلزارشهدا.آرزوی من شهادته.دعاکن همون طوری که به تورسیدم به شهادت هم برسم!"
ازیکی دوروزمانده به جمعه ی آخرماه رمضان،به مناسبت روزقدس،تلویزیون نماهنگهای مربوط به فلسطین رانشان میداد.دیدن صحنه های دلخراش کشتارکودکان فلسطینی آن هم درآغوش پدرومادرهایشان بسیارآزاردهنده بود.
حمیدمیگفت:"بااینکه هنوزپدرنشدم تابتوانم احساس پدری که کودک بی جانش روبغل کرده ودنبال سرپناه میگرده روبه خوبی درک کنم،ولی خیلی خوب میدونم که چنین مصیبیتی به راحتی میتونه کمریه مردروخم کنه."
راهپیمایی هاراهمیشه باهم میرفتیم.آن سال هواخیلی گرم بود.ازآسمان آتش میبارید.بادهان روزه ازشدت گرماهلاک شده بودم.پیاده روی بازبان روزه کم طاقتم کرده بود.مراسم که تمام شدزودبه خانه برگشتیم.
داخل حیاط شیطنت حمیدگل کرد.باآب سروصورتم راخیس کرد.هرچه جاخالی دادم،فایده نداشت.من هم شلنگ آب رابازکردم وسرتاپایش راخیس کردم.مثل موش آب کشیده شده بودیم.
وقتی تیزی آفتاب به صورت وموهای خیس حمید
می تابیدبیشتردوست داشتنی ترمیشد.دلم میخواست ساعتهازیرهمین آفتاب به صورت حمیدنگاه کنم ومثل همیشه حیای این چشم ها
مرازمین گیرکند.
بعدازظهرهای تابستان به عنوان مربی به
بچه هادفاع شخصی یادمیداد.
من کمربندمشکی کاراته داشتم،ولی دوره ی دفاع شخصی رانگذرانده بودم.یک روزپیله کردم که چندحرکت رایادبگیرم.
حمیدشروع کردبه آموزش حرکتهاوتوضیح میدادکه مثلااگرکسی یقه من راگرفت،چکارکنم،یااگردستم راگرفت وپیچاندچطورازخودم دفاع کنم.موقع تحویل درس به استادکه شد،هرچیزی که گفته بودرابرعکس انجام دادم.به حدی حرکت هاراافتضاح زدم که حمیدازخنده نقش زمین شدوبلندبلندمیخندید.جوری که صاحب خانه فکرکرده بودماداریم گریه میکنیم.
حاج خانم کشاورزمن راصدازد.وقتی رفتم سرپله هاگفت:"مامان فرزانه چیشده؟چرادارین گریه میکنین؟"باشنیدن این حرف ازخجالت آب شدم.گفتم:"نه حاج خانم،خبری نیست.داشتیم میخندیدیم.
ببخشیدصدای خنده مابلندبود."حاج خانم هم خنده ای کردوگفت:"الهی همیشه لبتون خندون باشه مامان!"
کلاس آموزش ماباهمه ی خنده هایش تاعصرادامه داشت.
شب رفتیم خانه ی پدرم.گفتم:"بابابشین که دخترت امروزچندتاحرکت یادگرفته.میخوام بهم نمره بدی."داداشم راصدازدم وگفتم:"این وسط محکم بایست تامن حرکتهارونشون بدم."همان حرکت اول راباکلی غلط اجراکردم.
بابادرحالی که میخندیدچندباری بادست به پشت حمیدزدوگفت:"دست مریزادبه این استادت که روی همه ی استادهاروسفیدکرده!"
&ادامه دارد...
#رفیق_شهیدم_ابراهیم_هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت52 حلیم خ
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت53
داداش گفت:"فرزانه!حالاتوبایست من حرکات رواجراکنم تامتوجه بشی دفاع شخصی یعنی چی."تااین پیشنهادراداد،حمیدبلندشد.دست من راگرفت ونشاندروی مبل.گفت:"نه توروخدا.الان دست وپای فرزانه ضربه میخوره چیزی میشه.اصلابیخیال.فرزانه هیچی بلدنیست.نمیخوادهم یادبگیره."روی من همیشه حساس بود.من هم همین حالت رانسبت به حمیدداشتم.
طاقت نداشتم ذره ای آسیب ببیندیاناخوش باشد.یک باروقتی مادرم به حمیدسپرده بودلامپ سوخته ای راعوض کند،نیم ساعت غرزدم که چراحمیدرافرستاده ایدبالای چهارپایه.گفتم:"الان ازروی چهارپایه بیفته،چیزی بشه من پوست همه روکندم!"نگران بودم اتفاقی بیفتد.
مدام به حمیدمیگفتم:"توروخدامواظب باش.به توچیزی بشه من جون دادما."ازاول تاآخرپایین پای حمیدچهارپایه رادودستی گرفته بودم.این علاقه راهمه ی اعضای خانواده به حمیدنشان میدادند.پدرم که بالاترازخواهرزاده ودامادبودن حمیدراروی چشم هایش میگذاشت.
مادرم هم کمتراز"حمیدجان"صدایش نمیزد.بیشتراوقات میگفت پسرخوشگلم!ازهمان ابتدابه حمیدوبرادردوقلویش خیلی علاقه داشت.بچه که بودندوقتهایی که عمه فرصت نداشت مادرم حمیدوبرادرش رانگه میداشت.باآنهابازی میکردیابرایشان قصه میگفت.خیلی ازاوقات آنهاراجای بچه های خودش میدید.
بعدازازدواج هربارخانه ی پدرم میرفتیم،مادرم میگفت:"جای حمیدجان بالای خونه ی ماست."هرچیزی درست میکردمیگفت اول حمیدبخورد.همه ی اینهابرمیگشت به نوع رفتارحمیدکه باعث میشدهمه جوردیگری دوستش داشته باشند.
ازدانشگاه که درآمدم بادوستم سواراتوبوس همگانی شدم که به خانه برگردم.ساعت تقریباسه بعدازظهراتوبوس خلوت بود.دوستم ازداخل کیفش آلوچه درآوردوتعارف کرد.من یکی برداشتم وتشکرکردم.کمی که گذشت دوستم پرسید:"روزه ای فرزانه؟
آلوچه رونخوردی؟شایدهم خوشت نمیاد؟"گفتم:"نه روزه نیستم.این چیزهاتنهایی ازگلوم پایین نمیره هرچی باشه میندازم توکیفم میبرم خونه باآقامون میخورم."تاگفتم آقامون،حمیدزنگ زد.
گفتم:"میگن حلال زاده به داییش میره.تاگفتم آقامون زنگ زد."حمیدگفت:"من رسیدم خونه.منتظرتم ناهاربخوریم،بعدبرم باشگاه برای تمرین."جواب دادم:"چنددقیقه دیگه میرسم."
آلوچه به دست زنگ خانه رازدم.حمیددررابازکرد.تارسیدم گفتم:"حمیدآقا!تعجبه!زوداومدی خونه."گفت:"بادوستم قراردارم برم خونشون آکواریوم درست کنم."باحسرت خاصی این جمله راگفت.خیلی به آکواریوم علاقه داشت.
خودش بلدبود.شیشه هارامیگرفت وچسب میزدوآکواریوم درست میکرد،ولی من خوشم نمی آمد.ازجانوران ترس داشتم؛مخصوصاماهی.وقتی دیدم باحسرت این جمله راگفت،خیلی ناراحت شدم.
گفتم:"بااین که من خوشم نمیاد،ولی هروقت خونه بزرگ تر
رفتیم،اون موقع مشکلی نداره.میتونی برای خونه ی خودمون هم آکواریوم درست کنی."
تااین راگفتم،ازته دل باخوشحالی گفت:"حالاکه رضایت دادی برویخچال روببین.حتماخوشحال میشی!"گفتم:"آب آلبالو؟"گفت:"خودت بروببین."عادت داشت هروقت بادوستش آبمیوه میخورد،حتمایک لیوان هم برای من میخرید؛مخصوصاآب آلبالو!میدانست دوست دارم.
من که میدانستم ازاین کارهازیادانجام میدهد،کلی ذوق کردم.گفتم:"حمیدجان!تامن میرم سریخچال توبیااین آلوچه رونصفشوبخور،نصفشم نگه داربرامن.دلم نیومدتنهایی بخورم."واردآشپزخانه که شدم،یک برگه دیدم که حمیدباآهن رباروی دریخچال چسبانده بود.
یک طرف ایام هفته رانوشته بودوبالای برگه نوشته بودناهار،شام!بعدداخل هرخانه نام یکی ازایمه رامشخص کرده بود.گفتم:"این چیه آقا؟"
گفت:"ازاین به بعدهرغذایی درست کردیم نذریکی ازایمه باشه.هرروزغذاروباذکرونیت همون امام درست کن.
این طوری باعث میشه ماهرروزغذایی که نذراهل بیت شده بخوریم وروی نفسمون تاثیرمثبت داشته باشه.روی دریخچال هم چسبوندم که همیشه جلوی چشممون باشه."به حدی ازاین طرح حمیدخوشم آمده بودکه به کل آب آلبالوی داخل یخچال یادم رفت!
ازآن به بعدموقع هم زدن غذاوآشپزی همیشه ذکرهمان روزرامیگفتم وبه نیت همان معصومی که داخل جدول مشخص شده بودغذادرست میکردم.
حمیدبعدازاینکه استقبال مادرم ازاین پیشنهادرادید،یک جدول هم برای خانه آنهادرست کرد.دوست داشت همه ی کارهاباذکروتوسل به ایمه باشد.
ناهارراکه خوردیم،برای درست کردن آکواریوم زودترازخانه بیرون رفت.طبق معمول بچه های
داخل کوچه دوره اش کردند.
بااخلاق خوبی که داشت،همه دوست داشتندحتی به اندازه ی چنددقیقه بااووموتورش هم بازی شوند.بوق موتوررامیزدندوسوارترک موتورمیشدند.حمیدهم که کشته مرده ی این کارها.باصبروحوصله همه راراضی میکردوبعدمیرفت.
&ادامه دارد...
#رفیق_شهیدم_ابراهیم_هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c