✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت75
نشسته بودم کناروبه حرفهایشان گوش میدادم.به پدرم گفتم:""میشنوی چی میگن؟خوبه والا!من اینجاحی وحاضرم.یکی داره میگه طلاقش بده.یکی میگه طلاقش نمیدم!ماهم که این وسط کشک!"دوشنبه ازسرکارکه آمد،لباسهای نظامیش راهم آورده بود.گفت:"خانم!زحمت میکشی این اتیکت هارودربیاری؟چون داریم میریم سوریه نبایداتیکت های سپاه روی یقه وسینه ی لباس باشه.اگه داعشی هاازروی علایم ونشان هامتوجه بشن ماپاسدارهستیم دیگه به هیچ چی رحم نمیکنن،حتی به جنازه ی ما."لباسها راگرفتم وداخل اتاق رفتم.بابشکاف اتیکت ها
رادرآوردم.چندبارهم اتوزدم که جای دوخت ها
مشخص نباشد.اتیکت هاراروی اپن گذاشتم.گفتم:"این هااینجامی مونه.قول بده سالم برگردی،خودم دوباره اتیکت هاروبدوزم سرجاشون."
لباس راازمن گرفت وگفت:"حسابی کاربلدشدی.بی زحمت این دکمه ی یقه ی لباس روهم کمی بالاتربدوز.لباس نظامی بایدکامل زیرگلوروبپوشونه."بانخ مشکی دکمه راکمی بالاتردوختم.وقتی دیدگفت:"چرابانخ مشکی دوختی؟بایدبانخ سبزمی دوختی."من هم گفتم:"حمیدجان!زیادسخت نگیر.این دکمه برای زیریقه است.می مونه زیرلباس.اصلامشخص نمیشه."شدیداروی آداب نظامی وبه خصوص روی لباس هایش حساس بودواحترام خاصی برای لباس پاسداری قایل بود.
غروب برادرحمیدبرای خداحافظی آمد.باحسین آقادرباره ی سوریه ووضعیت نیروهایی که اعزام میشوندصحبت می کردند.حمیدبرای برادرش اناردان کرد،ولی حسین آقاچیزی نخورد.وقتی که رفت مشغول مرتب کردن خانه شدم.قراربودآن شب پدر،مادر،خواهرهاوآقاسعیدبرای خداحافظی به خانه ی مابیایند.میوه،موزوسیب گرفته بودیم.دیسی که میوه هارادرآن چیده بودم بزرگ بود،برای همین میوه هاکمترازتعدادمهمان هابه نظرمی آمد.حمیدهرباربادیدن دیس میوه هامیگفت:"خانومم!برم دو،سه کیلوموزبگیرم.کم میادمیوه ها."میگفتم:"نه خوبه.باورکن همین ها
هم زیادمیاد.چون دیس بزرگه این طورنشون میده."چنددقیقه بعددوباره اصرارکرد.ازبس مهمان نوازبودنمی توانست نگران کم آمدن
میوه هانباشد.آخرسرطاقت نیاورد.لباس هایش راپوشیدوگفت:"خانوم من ازبس استرس کشیدم دل دردگرفتم!میرم دوکیلوموزبگیرم."
وقتی برگشت مانده بودم بااین همه موزچکارکنیم.دیس ازموزپرشده بود.حدسم درست بود.مهمان هاکه رفتند،کلی موززیادماند.به حمیدگفتم:"آخه مردمومن!توهم که دو،سه روزدیگه میری.بااین همه موزمیشه یه هییت راه انداخت."باوجوداینکه دیدچه قدر
موززیادمانده،ولی کم نیاورد.گفت:"اشکال نداره عزیزم.عمدازیادگرفتم.بریزتوکیفت ببرخونه ی مادرت.عوض این روزایی که اونجاهستی،دوکیلوموزبراشون ببر!"
ظرف هاراکه جابه جاکردم،نگاهم به اتیکت های روی اپن افتاد اتیکت اسم حمیدراکف دستم گذاشتم ونیم نگاهی به اوانداختم.باآرامش کارهایش راانجام میداد،ولی من اصلاحال خوشی نداشتم.سکوت شب ودردتنهایی روی دلم آوارشده بود.لحظه به لحظه احساس جداشدن ازحمیدآزارم میداد.
آن شب استرس عجیبی گرفته بودم.چندبارازخواب پریدم ومستقیم سراغ لباسهارفتم.درتاریکی شب چشمهایم رامیبستم ودست میکشیدم تامطمین شوم اثری ازدوختها
وجای خالی اتیکتهانمانده باشد.خودم راجای دشمن میگذاشتم که اگرروی لباس دست کشیدمتوجه دوخت اتیکت هامی شودیانه؟لباس رابومی کردم وآهسته اشک میریختم دلم آرام وقرارنداشت.زیرلب شروع کردم به قرآن خواندن وازخداخواستم مواظب حمیدم باشد.
جنس تنهایی روزسه شنبه برایم خیلی غریب بود.طعم دلتنگی های غروب جمعه راداشت.دست ودلم به کارنمی رفت.فضای خانه راغم گرفته بود.تیک تیک ساعت تنهاصدایی بودکه به گوش میرسید.دوست داشتم
عقربه های ساعت رابکشم تاساعت دوونیم که حمیدزودتربه خانه برگردد،ولی حتی آنهاهم بامن لج کرده بودندوتکان نمی خوردند.بااین که گفته بودشایددیرتربیاید،سفره ی غذاراپهن کردم.شاخه ی گل راوسط سفره گذاشتم.به یادروزهای اول زندگی که چه قدرزودسپری شد.نمی خواستم باورکنم که این آخرین روزهای بودن حمیداست.مدام چشم هایم را
می بستم وبازمیکردم تاباورم بشودزندگی من همه چیزش سرجای خودش است،دلشوره هایم
بی علت است،این ماموریت هم مثل همه ماموریت هایی که حمیدرفته بودچندروزی دلتنگی ودوری داردوبعدآن چیزی که می ماند
خودحمیداست که به خانه برمی گردد.به خودم دلداری می دادم،ولی چنددقیقه بعدگویی کسی درون وجودم فریادمیزداین رفتن بی بازگشت
است!دوست داشتم تاحمیدنیست یک دل سیرگریه کنم.اشکهایم تمامی نداشت.
آن روزخیلی دیرآمد.تقریباشب بودکه رسید.لباسهای نظامی تنش بود؛همه هم گل مالی.برای آماده سازی قبل ازماموریت به رزمایش رفته بودند.تمام وسایل شخصی اش
راازمحل کارآورده بود.انگارالهامی به اوشده باشد.این کارش سابقه نداشت.بااینکه تاقبل ازاین حتی دوره های چندماهه ی زیادی رفته بود،ولی این اولین باری بودکه تمام وسایلش راباخودش آورده بود.
&ادامه دارد...
رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🌹
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت76
پرسیدم:"چرااین همه دیرکردی؟این هاچیه باخودت آوردی؟چه کاریه؟میری برمیگردی دیگه.چه نیازیه که همه چی روازمحل کارجمع کردی؟"
وسایل راروی اپن،کناراتیکت هاگذاشت وگفت:"خانوم!مطمین باش دیگه به پادگان برنمیگردم.
من زیادخواب نمی بینم،ولی یه خواب تکراری روچندین وچندباره که می بینم.خواب دیدم که دارم ازیه جایی دفاع میکنم.تمساح ها
منودوره کردن وتکه تکه میکنن،ولی من تاآخرهمون جامی ایستم.حس میکنم تعبیراین خواب همون دفاع ازحرم حضرت زینب سلام ا...علیهاباشه."
این راقبلاهم برایم تعریف کرده بود.
چهره ی خسته وچشمان پرازشوقش تماشایی بود هرچه میگذشت این چشم هادست نیافتنی ترمیشد.گفتم:"خبری شده؟چشم هات دادمیزنه خیلی زودرفتنی هستی.ازاعزامتون چه خبر؟"نگاهش راازمن دزدیدوداخل اتاق رفت که لباس هایش راعوض کند.گفت:"بایدلباسهاموبشورم.احتمال زیادپنجشنبه اعزام میشیم."
تااین راگفت:"دلم هری ریخت.بعدازلغوشدن پروازشان یکی،دوروزراحت نفس میکشیدم،ولی بازخبررفتنش بی تابم کرد.
سیب زمینی هایی
که پوست کنده بودم راداخل ظرفشویی ریختم وبه اتاق رفتم.لحظات سختی بود ازطرفی دوست داشتم حمیدباشدتابه اندازه ی تمام نبودن هایش نگاهش کنم وازطرفی دوست داشتم حمیدنباشدتادرخلوت وتنهایی به اندازه ی
همه ی بودن هایش گریه کنم!
به زورراضی اش کردم تالباس هاراخودم بشویم.باهرچنگی که به لباس هامیزدم،دلم بیشترآشوب میشد.دورازچشم حمیدکلی گریه کردم.شستن لباس هاکه تمام شد،جلوی بخاری پهنشان کردم تازودترخشک بشود بعدهم رفتم سراغ درست کردن غذا.سیب زمینی هاراداخل تابه ریختم.گویی باهرهم زدنی،تمام روح وروانم هم میخورد.
حمیدهم مثل من وضعیت روحی مناسبی نداشت.
چیزی نمیگفت،ولی همین سکوت دنیایی ازحرف داشت.راهش راانتخاب کرده بود،ولی مگرمیشداین دل عاشق راآرام کرد.ازهم دوری میکردیم،درحالی که هردومیدانستیم چقدراین جدایی سخت وطاقت فرساست.به چندنفری زنگ زدوحلالیت طلبید.این حلالیت گرفتن هاوعجله برای به سرانجام رساندن کارهای نیمه تمام خبرازسفری بی بازگشت میداد.هیچ مرهمی برای دل عاشقم پیدانمیکردم.
چنددقیقه که گذشت به آشپزخانه آمدوروی چهارپایه نشست.بااین که مشغول آشپزی بودم،سنگینی نگاهش راحس میکردم.بغض کرده بودم.سعی میکردم گریه نکنم وخودم راعادی جلوه بدهم.تاکنارم ایستادونگاهش به نگاهم گره خورد،دیگرنتوانستم جلوی اشکهایم رابگیرم.باگریه ی من،اشک حمیدهم جاری شد.
دستم راگرفت وباصدای لرزان پرازحزن ودلتنگی درحالی که اشکهایم راپاک میکرد،گفت:"فرزانه!دلم رولرزوندی،ولی ایمانم رونمیتوتی بلرزونی!"
تااین جمله راگفت،تکانی خوردم.باخودم گفتم:"چه کارداری میکنی فرزانه؟توکه نمیخواستی اززن های نفرین شده ی روزگارباشی.پس چراحالاداری دل همسرت رومیلرزونی؟"
نگاهم رابه نگاهش دوختم.به آرامی دستم راازدستش کشیدم وگفتم:"حمید!خیلی سخته.من بدون توروزم شب نمیشه،ولی نمیخوام یاری گرشیطان باشم.
توروبه امام زمان میسپارم.دعامیکنم همه عاقبت به خیربشیم."
لبخندروی لب هایش نشست.لبخندی که مرهم دل زخمی ام بود.کاش میتوانستم این لبخندراقاب کنم وبه دیواربزنم وتاهمیشه نگاهش کنم تاایمانم ازسختی روزگارمتزلزل نشود.این حرفهاهم حمیدراآرام کردوهم وجودمتلاطم مرابه ساحل آرامش رساند.
گفت:"یادت رفته توبهترین روززندگیمون برای شهادتم دعاکردی؟"پرسیدم:"روزهایی که پیش توبودم همه قشنگ بوده.کدوم روزمنظورته؟"گفت:"یادته سرسفره ی عقدبهت گفتم دعاکن آرزوی من برآورده بشه.من همون جاازخداخواستم زودترشهیدبشم.توهم ازخداخواستی دعای من هرچی که هست مستجاب بشه."
شبیه کسی که سوارماشین زمان شده باشدذهنم به لحظات عقدمان پرکشید.روزی که حمیدشناسنامه اش راجاگذاشته بود.خیلی دیررسید،ولی حالاخیلی زودمیخواست برود!بایدخوشحال می بودم یاناراحت؟برای نبودنش پیش خودم دعاکرده بودم یابرای جدایی وآسمانی شدنش؟
شام راکه خوردیم،گفتم:"عزیزم!خسته ای.برودوش بگیر."درتمام دقایقی که حمیدمشغول حمام کردن بود،به جمله اش فکرمیکردم.جمله ای که من رازیروروکرده بود.باخدامعامله کردم.دیگرنمیخواستم دل کسی که قراراست برای دفاع ازحرم برودرابلرزانم.اراده کردم محکم ترباشم.
حمیدباحوله ی آبی رنگ که کلاهش راهم گذاشته بودزیراپن نشست.طبق قراری که باخودم گذاشته بودم برایش برگه ی آ.چهارآوردم.گفتم:"آقا!شماکه معلوم نیست کی اعزام بشی.شایدهمین فردارفتی.الان سرحوصله چندخطی به عنوان وصیت نامه بنویس.
&ادامه دارد...
رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🌹
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت77
قرارشددردوبرگه ی جداازهم دووصیت نامه بنویسد،یکی عمومی برای دوستان،همکاران ومردمی که بعدامیخوانند،یکی هم خصوصی برای من،پدرومادرهایمان،برادرها،خواهرهاواقوام نزدیک.
شروع کردبه نوشتن.دست به قلم خوبی داشت.چون تازه دوش گرفته بود،آب ازسروصورتش روی برگه هامیچکید.
گفتم:"حمید!توروخداروان بنویس.زیادپیچیده اش نکن.خودمونی بنویس تاهمه بتونن راحت بخونن."سرش راازروی برگه هابلندکردوخندید.
بعدهم به شوخی گفت:"اتفاقامیخوام آن قدرسخت بنویسم که روی توکم بشه!چون خیلی ادعای سوادمیکنی."
وصیت نامه رابدون پاکنویس کردن خیلی روان وبدون غلط نوشت.یک صفحه ی کامل شد.دست نوشته اش رابه من دادوگفت:"بخون ببین چه جوریه؟"
شروع کردم زیرلب خواندن:"باسلام وصلوات برمحمدوآل محمد(ص).اینجانب حمیدسیاهکالی مرادی فرزندحشمت ا..،لازم دیدم تاچندجمله ای راازباب درددل درچندسطرمکتوب نمایم.ابتدالازم است بگویم دفاع ازحرم حضرت زینب سلام ا...علیهارابرخودواجب میدانم وسعادت خودراخط مشی این خانواده دانسته وازخداوندمیخواهم تامرادراین راه ثابت قدم بدارد..."
اشکم جاری شد.هرچه جلوترمیرفتم گریه ام بیشترمیشد."...امامن مینویسم تاهرآن کس که میخواندیامیشنودبداندشرمنده ام ازاین که یک جان بیشترندارم تادرراه ولی عصر(عج)ونایب برحقش امام خامنه ای(مدظله العالی)فداکنم..."
اشکهایم راکه دیدگفت:"نشدخانوم!گریه نکن.بایدمحکم وبااقتداروصیت نامه روبخونی.حالابلندشوبایست.میخوام باصدای بلندبخونی.فکرکن بین جمعیت ایستادی داری وصیت نامه ی همسرشهیدمیخونی!"
وادارم کردهمان شب باصدای بلندده باروصیت نامه اش رابخوانم.وقتی تمام شد،دفترشعرش راخواست.عاشورای همان سال یک شعرسروده بود.سه بیت ازهمان اشعارپایین برگه نوشت وبعدتاریخ زد:"نوزده آبان ماه94".زیرتاریخ هم جمله همیشگی"وکفی بالحلم ناصرا"رانوشت-وخداکفایت میکندبرای صابران-.همیشه وقتی اوضاع زندگی سخت میشدیاازچیزی ناراحت بودهمین جمله رامیگفت وآرام میگرفت.
موقع نوشتن وصیت نامه ی خصوصی گفتم:"حمید!شایدمن مادرشده باشم.چند
جمله ای برای بچه مون بنویس.اگراسمی هم مدنظرداری یادداشت کن."همیشه حرف بچه میشد،میگفت:"چون خودم دوقلوهستم،بچه های من دوقلومیشن.فرزانه سیب بخوردوقلوهامون خوشگل بشن."داخل وصیت نامه برای فرزندپسردوتااسم به نیت رسول ا...(ص)نوشت:"محمدحسام"و"محمداحسان".
خیلی دوست داشت اگرپسردارشدیم مداحی یادبگیردوحافظ قرآن باشد.برای دخترهم نام"اسماء"راانتخاب کرده بود.میگفت دوست دارم روزقیامت دخترم رابه اسم کنیزفاطمه زهراسلام ا...علیهاصداکنند.همین اسم هارا
داخل برگه جداگانه وسط قرآن روی طاقچه گذاشته بود.پشتش بادست خط خودش نوشته بود:"خدایافرزندی صالح،سالم،زیباوباهوش به من عطاکن."
به خط آخرکه رسید،گفتم:"عزیزم!معمولاهمسران شهداگله دارن که نتونستن دل سیرهمسرشون روببینن.آخروصیت نامه بنویس که اگرشهیدشدی اجازه بدن نیم ساعت باپیکرتوتنهاباشم."خودم هم باورم نمیشدآن قدرقضیه جدی شده که حتی به این لحظه هم فکرمیکنم.درمخیله ام هم نمی گنجیدکه چطوراین حرفهارابه زبان آوردم انگارفرددیگری درکالبدم رفته بودوازجانب من سخن میگفت.تاکجاپیش رفته بودم که حتی به بعدازشهادتش هم فکرمیکردم.
خواهشم راقبول کرد.آخروصیت نامه نوشت:"اجازه بدهیددقایقی همسرم کنارپیکرم تنهاباشد."وصیت نامه هاراوسط قرآن گذاشتم.بادلی پرازآشوب ودلهره گفتم:"اینهاامانت پیش من می مونه.ان شاءا...
که صحیح وسالم برمیگردی وخودت ازهمین جا
برمیداری."
چهارشنبه صبح که سرکاررفت،کل روزمن بودم ووصیت نامه های حمید.خط به خط میخواندم وگریه میکردم.به انتهاکه میرسیدم دوباره ازاول شروع میکردم.تک تک جمله هایش برایم شبیه روضه بود.ازسرکارکه آمد،حس پرنده ای راداشت که میخواهدازقفس آزادبشود.گفت:"امروزبرگه ای دادن که بایدمحل دفن وکسی که خبرشهادت رواعلام میکنه مشخص میکردیم.نوشتم که
وصیت نامه هام روسپردم به خانمم.محل دفن روهم اول نوشته بودم وادی السلام نجف!
امابعدبه یادتوومادرم افتادم.فکرکردم که تاب دوری من روندارید.خط زدم نوشتم گلزارشهدای قزوین."
نفس عمیقی کشیدم وباصدای خش داربه خاطر
گریه های این چندروزگفتم:"خوب کردی،وگرنه من همه ی زندگی رومی فروختم،می اومدم نجف که پیش توباشم
&ادامه دارد ...
رفيق شهیدم ابراهیم هادی 🌹
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd
3.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بوی سیبُ حرم حبیبُ حسین غریبُ #کربلا😔😭
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_💫🌹
بهش گفتم:
چند وقتیه به خاطر اعتقاداتم
مسخرم میکنن😔
بھم گفـت:
برای اونایی که اعتقاداتتون رو مسخـره میکنن، دعا کنید
خدا به عشق حـسیـن علیه السلام دچارشون کنه❤️🤲
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🕊زیارتـنـامــہ ی شُـهَــدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
❣#سلام_امام_زمانم❣ ✨سلام ای حضرت عشق✨
🔅السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه...
عید برشما و عاشقان ولایت مبارک باد🌷✨سلام برشما ای مولایی که زمین و آخر الزمانیان، عطر خدا را از وجود شما می طلبند😭
#اللهم عجیل لولیک الفرج💔
#العجل_یامولای_یاصاحب_الزمان🤲.
✨از چراغانی چشمان تو
من جان دارم
بی تو
یک نسبت نزدیک
به باران دارم!
روشنم
از تو و آن منحنی لب هایت!
من
به لبخند پر از صبح تو
ایمان دارم...
#صبح تون متبرک به لبخندسردار
#صبحتون_شهدایی
🤚🏻
1.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
○°❣️
*▫️پیامبر صلی الله علیه وآله:*
إِنَّ الْجَنَّةَ لَتَشْتَاقُ وَ يَشْتَدُّ ضَوْؤُهَا لِأَحِبَّاءِ عَلِيٍّ ع وَ هُمْ فِي الدُّنْيَا قَبْلَ أَنْ يَدْخُلُوهَا وَ إِنَّ النَّارَ لَتَغِيظُ وَ يَشْتَدُّ زَفِيرُهَا عَلَى أَعْدَاءِ عَلِيٍّ ع وَ هُمْ فِي الدُّنْيَا قَبْلَ أَنْ يَدْخُلُوهَا
🔸️بهشت مشتاق دوستان علی علیهالسلام است و از این شوق نورش بیشتر میشود در حالی که آنها هنوز در دنیا هستند و وارد آن نشدهاند.
و جهنّم بر دشمنان علی علیهالسلام به خشم آمده و نعرهاش بلند شده در حالی که آنها هنوز در دنیا هستند و وارد آن نشدهاند.
📚 ثواب الاعمال، ص۲۰۷.
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#جمعه #امام_زمان_عج #غدیر #عید_غدیر #خوزستان
❤️⤵️❤️⤵️❤️⤵️❤️
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam
❤️⤵️❤️⤵️❤️⤵️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c