#او_را... 95
از کوچه که خارج شدم،طبق عادت، دستم رفت سمت ضبط!
اما دوباره دستم رو عقب کشیدم.
نیاز به فکر داشتم،نمیخواستم برم تو هپروت!
بحث لذت خیلی برام جالب بود...
"این چه دینیه که ایقدر لذت بردن براش مهمه!؟
اصلا به دین نمیاد که تو کار لذت باشه!
اگه همه این عشق و حالا بخاطر کم بودن لذتشون،حروم شدن؛
چه لذتیه که از اینا بیشتره...؟"
سروقت رسیدم خونه و رفتم تو اتاق.
« یه مدت که طرف تمایلات سطحی نری،
تمایلات عمیقت رو پیدا میکنی و اونوقت از هرلحظه ی زندگی لذت میبری!»
این اولین کاغذی بود که به محض ورود به اتاق،دیدمش!
البته من این رو برای ترک راحت تر سیگار نوشته بودم اما از هر نظر دیگه ای هم میشد بهش نگاه کرد.
خیلی عجیب بود!
انگار همه چی دست به دست هم داده بودن تا من جواب سوال هام رو بگیرم!
صدای پیامک گوشیم،رشته ی افکارم رو پاره کرد.
"سلام ترنم جان.خوبی گلم؟
فردا میخوام برم جایی،میای باهم بریم؟"
زهرا بود.
خیلی مایل نبودم.از بار اول و آخری که یه دختر چادری رو سوار ماشینم کردم،خاطره ی خوبی نداشتم!
فکرم رفت پیش سمانه.هنوزم ازش بدم میومد!
شاید منظور اون،با حرفهایی که تازگیا میشنیدم فرقی نداشت،
اما از اینکه اونجوری باهام صحبت کرده بود،اصلا خوشم نیومد.
تو آینه به چهره ی بی آرایشم نگاه کردم!
و یادم اومد بعد اون روز از لج سمانه تا چندوقت غلیظتر آرایش میکردم!
با بی میلی با پیشنهاد زهرا موافقت کردم و برای خوردن شام، رفتم پایین.
مامان به جای بابا هم بهم سلام داد و حالم رو پرسید.
دلم براش سوخت.هرکاری که کرد نتونست جو سرد و سنگین خونه رو کمی بهتر کنه و بابا بدون کوچکترین حرفی ،آشپزخونه رو ترک کرد!
-ترنم آخه این چه کاراییه تو میکنی!؟تا چندماه پیش که همه چی خوب بود!
چرا بابات رو با خودت سر لج انداختی!؟
-مامان جان،من نمیتونم با قواعد بابا زندگی کنم!
بیست سال طبق خواست شما رفتار کردم،ولی واقعا دیگه نمیخوام این مدل زندگی کردنو!
-آخه مگه چشه!؟میخوای اینجوری به کجا برسی!؟
من و پدرت جزو بهترین استادای دانشگاه و بهترین پزشک ها هستیم...
-شما فقط تو محل کارتون بهترینید!
یه نگاه به این خونه بندازید.
از در و دیوارش یخ میباره!
اگر این موفقیته،من اینو نمیخوام!
من عشق میخوام،آرامش میخوام.
من این زندگی رو نمیخوام خانوم دکتر!
قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بده،آشپزخونه رو ترک کرده بودم....!
میدونستم لحن بد و بلندی صدام باعث ناراحتیش میشه.
سرم رو انداختم پایین تا دوباره نگاهم به برگه ها نیفته!
احساس شکست میکردم...
کاری که کرده بودم با هدفی که میخواستم بهش برسم،مغایرت داشت!
کار اشتباهی رو که دلم میخواست و یک میل سطحی بود، انجام داده بودم و این به معنی یک مرحله عقب افتادن از پیدا کردن تمایلات عمیق بود!
با شنیدن صدای پای مامان بدون معطلی در اتاق رو باز کردم.اینقدر یکدفعه ای این کار رو انجام دادم که ایستاد و با ترس نگاهم کرد!
-من...امممم...
احساس خفگی بهم دست داده بود.گفتن کلمه ی ببخشید،از گفتن تمام حرف ها سخت تر بنظر میرسید.
-من...معذرت میخوام!یکم تند رفتم....
مامان سکوت کرده بود و با حالتی بین دلسوزی و سرزنش نگاهم میکرد.
-قبول دارم بد صحبت کردم.اشتباه کردم.
فقط خواستم بگم تصور ما راجع به موفقیت یکی نیست!
مامان یکم بهم فرصت بدید،من دارم سعی میکنم خودم رو از نو بسازم!!
حالت نگاهش به تعجب و تأسف تغییر رنگ داد و سرش رو تکون ملایمی داد و زیر لب زمزمه کرد:
-شب بخیر!
با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و تازه متوجه خیسی پیشونی و کف دستام شدم!!
واقعا سخت بود اینجوری زندگی کردن!
هرچند یه حس آرامش توأم با هیجان داشت و این دوست داشتنی ترش میکرد!
با اینکه غرورم رو زیرپا گذاشته بودم،ته دلم از کاری که کرده بودم،احساس رضایت داشتم.
یه احساس رضایت عمیق...!
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
#او_را... 96
بعد از مدت ها میخواستم برم بیرون.یک ساعتی با خودم درگیر بودم...
اینبار نمیخواستم سوار ماشین شم و برم تو جمع چادریها و از اونجاهم سوار ماشین بشم و بیام خونه!
نگاهم رو نوشته ی میز آرایشم قفل شده بود و دلم سعی داشت ثابت کنه که زیبا بنظر رسیدن ،یک علاقه ی سطحی نیست!
عقلم هم این وسط غر میزد و با یادآوری رسیدن به تمایلات عمیق،میگفت
"تو ابزار ارضای شهوت مردا نیستی!"
کلافه سرم رو تو دستام گرفتم و پلکهام رو به هم فشار دادم.از اینکه زور دلم بیشتر بود،احساس ضعف میکردم.
تصمیم گیری واقعا برام سخت بود!
از طرفی عاشق این بودم که همه نگاه ها دنبالم باشه،و از طرفی وسوسه ی رسیدن به اون اوج لذت ولم نمیکرد!
اگر این لذت،پست و سطحی بود،پس اون لذت عمیق چی بود!؟
ولی باز هم زور دلم بیشتربود!
سرم درد گرفته بود.
زیرلب زمزمه کردم "کمکم کن!" و بدون مکث از اتاق بیرون دویدم!!
نمیدونستم از چه کسی کمک خواستم،ولی برای جلوگیری از دوباره وسوسه شدن،حتی پشتم رو نگاه هم نکردم و با سرعت از خونه خارج شدم!
ساعت سه،تو خیابون خیام،رو به روی پارک شهر،با زهرا قرار داشتم.
با اینکه سر ساعت رسیدم اما پیدا بود چنددقیقه ای هست که منتظرمه!
یه تیپ خیلی ساده،در عین حال شیک و مرتب به نظر میرسید.
با ناامیدی به آینه نگاه کردم.صورتم بدون آرایش هم زیبا بود اما اون جلب توجه همیشگی رو نداشت.
هرچند از اینکه نگاه ها روم خیره نمیشدن زورم میگرفت،اما از طرفی هم احساس راحتی میکردم.
احساس اینکه به هیچکس تعلق ندارم و نیاز نیست حسرت بخورم که ای کاش امروز فلان جور آرایش میکردم!
زهرا سوار ماشین شد و با مهربونی شروع به احوال پرسی کرد!
و از زیر چادرش یه شاخه رز قرمز بیرون آورد!
-این تقدیم به شما.
ببخشید که کمه!فقط خواستم برای بار اول دست خالی نباشم و به نشونه ی محبت یه چیزی برات بیارم.
ذوق زده گل رو از دستش گرفتم.
-وای عزیزمممم!ممنونم...چرا زحمت کشیدی!؟
با اینکه فقط یه شاخه گل بود اما واقعا خوشحال شدم.اصلا فکرش رو نمیکردم چادریها ماروهم قاطی آدما حساب کنن!!
بعد از خوش و بش و احوال پرسی،با لبخند نگاهش کردم
-خب؟الان باید کجا برم؟
-برو بهشت!
-چی!!؟؟
-خیابون بهشت رو میگم.همین خیابون بعد از پارک!
-آهان.ببخشید حواسم نبود!
چند متر جلوتر پیچیدم تو خیابون بهشت و به درخواست زهرا وارد کوچه ی معراج شدم!
-خب همین وسطای کوچه نگه دار ترنم جان.همینجاست!
-اینجا؟؟چقدر نزدیک بود!حالا اینجا کجا هست!؟
-آره،گفتم یه جای نزدیک قرار بذاریم که راهت دور نشه!بیا بریم خودت میفهمی!
انتهای کوچه وارد یک حیاط بزرگ شدیم،دیوار ها پر از بنر بود.
با دیدن بنرها لب و لوچم آویزون شد.باید حدس میزدم جای جالبی قرار نیست بریم!!
جلوی یه راهرو کفش هامون رو درمیاوردیم که زهرا لبخند زد.
-هیچ کفشی اینجا نیست.انگار خودم و خودتیم فقط!
-اینجا کجاست زهرا؟
-عجله نکن.بیا میفهمی!
پرده ای که جلوی در آویزون بود رو کنار زدیم و وارد شدیم.یه سالن تقریبا بزرگ که وسطش خیلی خوشگل بود!
نور سبز و قرمز به جایگاهی که با منبت کاری تزئین شده بود میتابید
و چندتا تابوت اونجا بود...!
محو اون صحنه شده بودم.خیلی قشنگ بود!!!
زهرا دستم رو ول کرد و رفت سمتشون،چنددقیقه سرش رو گذاشته بود رو یکی از تابوت ها و صدایی ازش درنمیومد.
بعد از چنددقیقه سرش رو برداشت و با لبخند و صورتی که خیس شده بود نگاهم کرد!
-چرا هنوز اونجا وایسادی؟بیا جلو.اینجا خیلی خوبه...مثل هزارتا قرص آرامبخش عمل میکنه!
با اینکه هنوز نمیدونستم چی به چیه،اما حرفش رو قبول داشتم!واقعا احساس آرامش میکردم.
جلوتر رفتم و درحالیکه نگاهم هنوز به اون صحنه ی قشنگ بود،گفتم
-نمیگی اینجا کجاست؟؟
-اینجا معراجه.معراج شهدا!
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
جان جهان!
وجود مقدّس رسول اکرم صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم خطاب به امیرالمؤمنین علیهالسّلام فرمودند:
"انّی و احد عشر من ولدی و انت یا علی زرّ الارض- أعنی اوتادها و جبالها- بنا اوتد اللّه الارض ان تسیخ باهلها ..."
"من و یازده تن از فرزندانم و تو ای علی، لنگرهای زمین هستیم. خداوند به وسیلهی ما زمین را استوار کرده است که ساکنانش را در دل خود فرو نبرد."
📚 بحار الأنوار، ج 36
قلب عالم امکان و هستهی مرکزی جهان هستی وجود مقدّس امام زمان عجّل الله تعالی فرجه الشّریف هستند.
کاش می شد این ایام حزن و اندوه، زائر حریمت باشم و به خیل عظیم عزاداران در صحن هایت بپیوندم اما چه کنم؟! راه دور است و مشکلات زندگی مجال نمی دهد ولی یقین دارم از فرسنگ ها دور هم سلام های ما را بی پاسخ نمی گذاری.
هم اینک چشم هایم را می بندم و دل به حریمت می سپارم...
نگاهی به سمت و سوی این دل شیدایی و سوخته ام بکنیدقبول دارم گناهانم زیادست اما عشق و ارادت من به شما زیادتر...
و دستهای نیازم را دخیل شبکه های ضریحت می کنم آقا...همینکه دقایقی لحظاتم متبرک از نام تو می شوند آرامم می کند اما کاش می شد همیشه مقیم آستانت بود و هر لحظه در آسمان حریمت بال و پر گشود مثل کبوتر حرم.
دلم می خواهد یک بار دیگر در یکی از رواق هایت بنشینم و زانوهایم را در بغل بگیرم و آنگاه گوشم را به همهمه ی رضا رضای زائرانت بسپارم!
امام خوبم ..اجازه بده تا درکنار ضریحت زنگارهای گناه را ازآینه دل بزدایم ،نگاه پرمهرت را بر تاروپود وجودم احساس کنم.مولا ...امانی بده .ای آبروی آسمان ها وزمین .ای بالا نشین که دریچه های آسمان به سمت رواق های بارگاهت باز می شود،رضا گویان به درگاهت آمده ام ؛مرا در رودخانه ای که از پشت پنجره فولاد تو تا آن سوی آسمان جاری است، زلال کن!!!
#دعای_فرج
سلام مولای غریب ما😔
امروز
در بین الحرمين بقیع
گه در عزای جدتان رسول الله "ص "💚
و
گه بر غربت عمویتان حسن " ع "💚
گریه کردید💔
من به فدای اشک چشمتان آقا
اجرک الله یا صاحب الزمان🙏
به رسم وفای هر شب بخوانیم 😍👇
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛
يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ.
🏴تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم🏴
دردیست در دلم ...
که دوایش ...
نگاه تـ❤️ـوست ...
سلام طبیب دلـ💔ـهای بی قرار ....
#السلامعلیکیاصـاحبالزمان🌱
گفت با خدا قهر کردم. گفتم فقط میتونم بهت بگم پشت خودتو خالی نکن! چون دیگه خودت میمونی و خودت! و ترسناک میشه🚶🏻♂🖤
https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
*🕊️_زیارت نامه شهدا* 🕊️
*💞 بِسمِ رب الشهداء*
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم.
*شـــادی روح شـــــهــداصــلــوات🌹🌹*
🏴🥀🏴
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
@rafiq_shahidam96
🥀🥀🥀🥀🥀
@rafiq_shahidam
🖤🖤🖤🖤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
﷽
اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)
✨السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان
🌹#سلام_بر_حسین_ع 🌹
✨الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💔
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
چه روزے شود روزے که
صبحم را با سلامِ
به شما خوشبو کنم
مولاے من
هرگاه سلامتان مے دهم
بند بند وجودم لبخندتان را
احساس می کند
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
❣ #اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ ❣
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
🍀#حدیث روز💕🌿
امام رضا علیه السلام:
🖤 کسی که از گناهی استغفار می کند و باز آن را انجام می دهد، مانند کسی است که پروردگارش را ریشخند (مسخره) کند.
📚الکافی، ج ۲، ص ۵۰۴
┄✦۞✦✺💚✺✦۞✦┄
💕🌿🌿🌿💕
هدایت شده از 🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
🌸 بِسمِ رَبِ شُـهَــدا وَ صِدیقین
♦️ شهید مصطفی صدرزاده
🥀این سرنوشت همه داعشی 👹هاست
که تو تد مر اند 👌🏻
توی عراق اند🚩
🍃از دست شیعیان مرتضی علی(ع) نمیتوانند فرار کنند🏃🏽♂️
🍃هر کجا باشید میگیریم پوست تـون می کنیم👌🏻
شما بچه های معاویه بچه های ابن ملجم اید👹
بچههای شمر اید
ما بچههای مرتضی علی(ع) ایـم🤲🏻
⚡از زیر تیغ امیرالمومنین (ع) نمی توانید فرار کنید🏃🏽♂️
ما شیعه ایم شیعه علی(ع)👌🏻
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🗓️1400/7/14
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
@rafiq_shahidam96
#شهید_مصطفی_صدرزاده #شهید صدرزاده #مصطفی_صدرزاده #سید_ابراهیم #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم #شهید_حسین_معز_غلامی #شهید_بیضائی #شهید_عباس_دانشگر #مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها #باشهداتاشهادت ##شهیدان_مدافع_حرم #مدافعان_حرم #حضرت_ام_البنین #حضرت_زهرا #حضرت_اباالفضل #حضرت_زینب #حضرت_علی_اصغر #شهدای_گمنام #سوریه #چهارشنبه_های_امام_رضایی #امام_رضا #امام_رضایی_ها #شهادت_امام_رضا #باب_الجواد #جمکران #سشنبه_های_مهدوی #مهدویت #نهج_البلاغه
https://www.instagram.com/p/CUrYwv_oC3X/?utm_medium=share_sheet